اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

در دل کوه های آذربایجان کارخانه ای بود که خاک را به کیمیا تبدیل می کردند در این کارخانه گارگران و مهندسان زیادی مشغول بکار بودند و هرکسی در سهم خویش در تلاش برای  تولید محصول نهایی بود از گارگر معدن گرفته تا کارگر خط تولید و مالی-اداری و تدارکاتچی و انباردار و فروشنده و پیمانکار. اما در این میان کسی بود که گمنام بود و چندان به چشم نمی آمد او کسی نبود جز تلفنچی روشندل شرکت که چشمانش را به هیچستان سپرده بود و مثل صدها انسان حاضر در این کارخانه قادر به دیدن محل کار و کل جهان پیرامونی خویش نبود.هوش سرشاری داشت در استفاده از تجهیزات الکترونیکی و تلفن. زبان انگلیسی را به راحتی صحبت می کرد ، معلوم بود که نابینانی او را از یادگیری باز نداشته بود آواز بسیار دلنشینی داشت. هم صحبت خوبی بود اگر باهاش سرصحبت را باز می کردی.

 

مدتی بود که سوال های شخصی از او درباره تجربه زیسته اش داشتم ولی جرئت پرسیدنش را نداشتم تا خلوت و حریم او را به هم نزنم.بالاخره پس از چند سال در یک دیدار جرئت کردم از او سوالهایم را بپرسم.

پرسیدم اجازه هست چند سوال خصوصی از شما بپرسم اگه نارحت نمی شوید. گفت: حتما خوشحال میشم.

پرسیدم: آیا مادرزادی نابینا متولد شدی؟ گفت: بله

گفتم: اصلا وجود نور حتی ضعیفش را در چشمانت احساس می کنی؟ گفت : اصلا هیچ نوری احساس نمی کنم و هیچ شناختی از نور و تاریکی ندارم. ارتباطم با جهان صرفا شنوایی ، لامسه ، بویایی و چشایی هست همین.

شنیده بودم افراد نابینا قادر به دیدن خواب و رویا نیستند. پرسیدم شب ها خواب می بینی، صحنه ای می بینی یا مثل بیداری همه اش صفحه تاریک هست؟

گفت:بله خواب می بینم ولی مثل تجربه بیداری است هیچ تصویری در کار نیست.تجربه آن جهانی چطور؟ گفت: هیچ تجربه متفاوتی نداشتم.

پرسیدم با توجه به پیشرفت های پزشکی با دکتر در خصوص عمل چشمت صحبت کردید؟

گفت: بله دکتر گفته اگر عدسی هم بزاریم با این سن مغزت قادر به پردازش نور و تصاویر نخواهد بود.

پرسیدم با این سبک زندگی راضی و راحت هستید؟

گفت: بله حتما صلاح بود که ما جهان را نبینیم شاید با دیدن جهان بیشتر اذیت می شدیم و جهان برایمان جایی غیرقابل تحمل بود!!!

همچنین در مورد خدا، جهان بینی و تفکرش درباره ابعاد جهان هستی (گاهی به زبان مادری و گاهی به زبان انگلسیی) صحبت کردیم ذهن روشن و بازی داشت با الفاظی که بکار می برد. در مورد اندیشیدن و تفکر و حتی نظریه داروین و فرگشت و کیهان و ستارگان اطلاعات خوبی داشت که خیلی از آدمهای بینا ندارند.جمله خوبی از او برایم به یادگار ماند: 

"انسان محکوم به تفکر است" که با جمله دکارت درباره اندیشه و جمله سارتر درباره آزادی پهلو می زند.

علاوه بر این در خلال گفتگو ها من هم تکه ای از نوشته ها و افکارم را برای او بازگو کردم و خواندم.

ولی با این اوصاف سخت و ناممکن است توصیف جهان و پدیده ها  به کسی که جهان را نمی بیند و هیچ تجربه ای از مشاهده آن ندارد.

ولی بعد از  رفتن از کنارش چند روز سردرگم و مبهوت و حیران بودم از تصویری که از جهان به من داده بود و تصویری که من از جهان و عمق آن دارم.

اینکه من همه چیز را براحتی می بینم، از زیبا گرفته تا زشت، از نور تا تاریکی، از رنگ ها گرفته تا زوایا و از موجودات و حیوانات مختلف تا گیاهان ، کوه ها و سنگ های رنگارنگ ، دره ها و دشت ها،ستارگان و کهکشان ها ،ابرها و خورشید و ماه، دریاها و اقیانوس ها، موجودات آبزی و حشرات.پرندگان و چرندگان، کتاب ها و دنیای اینترنت با میلیون ها صفحه، میلیون ها تصویر دیگر از جهان با چشمانی که پانصد مگاپیکسل قویتر از دروبین های ساخت شده بشر به مغز ما تصاویر را مخابره و پردازش می شود!!!

عجب !!! یعنی او از دیدن  این همه تصاویر بی پایان و رنگ ها محروم شده است و من راحت می بینم و عین خیالم نیست که از چه نعمت بزرگی برخوردارم .صبح چشمانم را باز می کنم و براحتی تصویر شفاف و بدون پارازیت از جهان دریافت می کنم. ابزاری قدرتمند برای آگاهی از عمق ذرات و بعد جهان بی انتها.

"معنای زندگی" برای او چه مفهومی دارد. منی که با دیدن راحت این جهان گاهی بی معنا و پوچگرا می شوم.برای درک زندگی او باید یک روزی که از خواب بیدار می شوم چشمانم را بازنکنم و با چشم بند زندگی روزمره را شروع و تا شب ادامه دهم آنهم یکروز. آن وقت شاید کمی از معنای زندگی او واقف شوم.تصورش هم سخت است.

این نعمت نیست بار سنگینی است که بر دوش من گذاشته شده است...

آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند(حافظ)

این چشمان بینا به قول عارفی دوربین جاسوسی از جهان هست.ولی ولی حواسم نیست ابزاری برای سوء استفاده و خودخواهی ها و مدعی شدن های بیشترم شده است.

آیا کسانی که می بینند با کسانی که نمی بینند برابرند و مسئولیت و بار سنگنین حضورشان در جهان یکی است؟

آیا کسانی که با این چشمان هزاران فرصت و انتخاب برای گشت و گذار و رصد جهان و انتخاب به آنها ارزانی شده است با کسانی که از این اختیار و فرصت های بی شمار انتخاب محروم شده اند برابرند؟

 

آیا کسانی که نمی بینند و عمیق می اندیشند با کسانی که می بینند و عمیق نمی اندیشند برابرند!؟

آیا این دیدن ما شبیه ندیدن در داستان سرزمین کورهای هربرت ولز نیست؟!

و سخن آخر اینکه:

آری ای برادر تو به اندازه تصویری که از جهان ندیدی تنهایی و ما به اندازه تصویری که از جهان دیدیم تنهاتریم!!!

 

****

آری گاهی لازم هست چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند. جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.

 --------

پی نوشت:

هربرت جورج ولز کتابی دارد بنام سرزمین کوره ها که مضمون داستان کتاب درباره دهکده ای دور افتاده و پنهانی در اکوادور است جاییکه بعدا کشور کورها نام گرفت که به دلیل اینکه در میان کوه های بلند و عمق زمین جای داشت ارتباطی با پیرامون خویش نداشت و مردمان آن آرام آرام کور شدند در این میان کوهنوردی ناآگاهانه به این دهکده می رسد و ماجرای های کتاب درباره برخوردها و ارتباط میان کوهنورد و مردم کور دهکده است که درکی از بینانی ندارند.

با وجود گذشت صد سال از انتشار این داستان کوتاه (1904) ، "سرزمین کورها" قصه ای ست بکر و حیرت انگیز که به عنوان نمادی برای جهان، در همه جای تاریخ بشر، مصداق دارد.

# روزنوشت ها 19/1/1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۱۲
محمد نصیری

در کلید واژه های هستی اگر ده کلمه انتخاب کرده باشیم عشق در صدر آن می درخشد و حداقل تکلیف خویش را قبل از ترک این دنیا با آن مشخص کنیم و به این هنر آراسته باشیم.

بزرگان زیادی درباره عشق سخن گفته اند و کتاب های زیادی درباره عشق نوشته شده و هر کدوم از زاویه ای به آن نگاه کرده است.شاعر،فیلسوف،روانشناس و عارف عشق ورزیدن را هر یک بگونه ای بما تصویر کشیده اند. چیزی که فهمیدم این هست که عشق "معنای زندگی" و سوال بنیادینی که درباره آن هست می باشد ،مثل اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد عشق این این مساله را حل کرده.فقط چهار سوال باارزش درباره زندگی وجود دارد:


1.چه چیزی مقدسه؟
2.ماهیت روح از چیست؟
3.چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟
5.چه چیزی ارزش مردن را دارد؟


جواب همه اینها عشق است.حافظ هم گفته ،عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه گیتی...انگار هستی بر مدار عشق و مستی می چرخد بقیه اش صورت پرستی هست و عاری از معنای عمیق.موضوع دیگر این هست که عشق به ابتذال کشیده نشود و حفظ فضیلت عشق حرکت بر روی شمشیر دو لبه هست و کاری هست بس ظریف و شکننده.
عشق ساحت هایی دارد که در زمان ها و موقعیت های مختلفی از خودش پرده برداری می کند اینجا هم نگاه روانشناسی و فیزلوژیکی و فلسفی و عرفانی هر کدام از یک ساحتی به عشق پرداخته اند و هر یک در جایگاه خویش ارزشمند هستند و بخشی از مسائل زیست جهان ما را حل و فصل می کنند. پس نگاه یک بعدی به عشق فروکاستن معنا و عمق عشق به یک ساحت و غافل شدن از  لایه های دیگر آن هست.اگر از بعد روانشناسی به عشق نگاه کنیم مجبوریم به کتاب های کارل گوستاو یونگ که به موضوع "کهن الگو ها و سایه ها "و جنبه زنانه و مردانه انسان (آنیما-آنیموس) پرداخته هم سری بزنیم تا با روانکاوی خویش و سایه های درونی خویش در شناخت انسان و عشق بیشتر عمیق شویم.چون بدون شناخت ناخودآگاه انسان بسیاری از منویات درونی ما و نقشه راه زندگی سر از ناکجاآباد درخواهد آورد.حال رولومی و هنر عشق ورزیدن هم جای خود دارد.

هر چند از نگاه روانشناسی اگزیستانسیال عشق می تواند یک مساله وجودی هم باشد که با بود و نبود آن انسان دچار اضطراب وجودی می شود و به دامن آن پناه می برد.اروین یالوم هم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال چهار نوع اضطراب برای انسان بر می شمارد: اضطراب مرگ،تنهایی،پوچی و آزادی که به نوعی عشق هم در این طوفان پرتلاطم اضطراب چهارگانه  دست و پا می زند و با سوار بر قایق خویش دل به دریای آنها می سپارد. تا شاید در این زندگی ناسوتی برای خودش معنایی دست و پا کند.

وودی آلن در دیالوگی از فیلم عشق و مرگ هم گفته :

«عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه…

To love is to suffer. To avoid suffering one must not love. But then one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer. Not to love is to suffer.”
Woody Allen

معادل وطنی این دیالوگ وودی آلن در یک فیلمی شعر معروف حافظ هم می تواند باشد:

الا یا ایهاالساقی ادرکاسا وناول ها ....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


فضیلت عشق:
ولی غایت عشق ورزی ندیدن خویش و حل شدن در جهان هستی است.به قول سعدی :

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست /عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.

غزالی هم در سوانح العشاق از چهره عشق حقیقی و راستین هم خوب پرده برداری کرده است که به نوعی روانشناسی عشق است.

دایره بزرگ:
دایره ای کشید و مرا بیرون گذاشت
و نام کافر و طاغی و نامهای زشت دیگر بر من نهاد،
اما من و عشق آنقدر فهم و ذوق داشتیم که دراین بازی برنده شویم.
ما دایره ای بسیار بزرگتر کشیدیم که او را نیز در برگرفت.
(شعر از ادوین مارکهم)

 

.......

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
-شاملو

این مطلب با منابع بیشتری از عرفان،فلسفه و روانشاسی تکمیل خواهد شد.

 

منابع کلیدی جهت مطالعه بیشتر: سوانح العشاق غزالی- هنر عشق ورزیدن رولومی-پرتاب های فلسفه(اردبیلی)-مولانا-حافظ-سعدی-ارسطو- عمر دوباره(مصطفی ملکیان)-اروین یالوم(رواندرمانی اگزیستانسیال)- وودی آلن- ضیافت افلاطون-آنیما وآنیموس- اونامونو (درد جاودانگی)- حسن زاده آملی(فلسفه و عرفان)-عقل و شهود -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۵
محمد نصیری

گفته می شود در یافته های روانشناسی افراد شاد و آرام کسانی هستند که دائما شکرگزار هستند و هر روز داشته های کوچک و بزرگ را بر خود یادآوری نموده و شکرگزار هستند و با شورمندی خاصی زندگی در این کره خاکی را جشن می گیرند.

اگر کتاب هایی درباره هنر شفاف اندیشیدن،هنر زیستن،هنر گوش دادن،هنر عشق ورزی،هنرسخنرانی،هنر جنگ و ده ها هنر دیگر نوشته اند هنر شکرگزاری هم یکی از این هنر هاست که می توان آنرا در تمرین روزانه خود گنجاند تا معنای زندگی اصیل و عمیق شود.به قول فیلسوفی شعر، مرگ اندیشی انسان را به زندگی اصیل پیوند  می زند که البته می توان گفت هنر موسیقی و شکرگزاری زبانی و عملی نیز آدمی را به زندگی اصیل پیوند می زند.

انگار که نیستی خوش باش...

هر روزی که به عمر تو افزوده می شود می توانست نباشد به ده ها دلیل و احتمالی دیگر که مرگ انسانهای دیگر را رقم می زند که من می توانستم بجای آنها باشم. می توانی زمان را خیلی عقب تر تصور کنی زمانی که جنینی در شکم مادر بودی که احتمال داشت مرده متولد بشوی و یا پس از تولد بمیری یا در طول دوره هایی که در عمر خویش سپری کردی در یکی از سال ها و ماه های گذشته می مردید.پس هماره آگاه باش که زنده بودن تو از دل این همه حوادث و احتمالات کمین کرده در هستی خودش یک معجزه و هدیه بزرگی می باشد پس هماره زندگی را جشن بگیر و شاکر باشد.

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

دانلود کتاب الکترونیکی هنرشکر گزاری

خدایا

بخاطر زیباترین تکرار این دنیا که بیداری‌ست، بخاطر حال خوبم، بخاطر اینکه در هر لحظه دستم را می‌گیری و بالا می‌کشی، بخاطر تمام داشته‌هایم، بخاطر هر آنچه که ندارم و ایمان دارم که اگر خیر و صلاح من در آن باشد تو خود به من می‌بخشی، بخاطر اینکه مسیر را برام روشن می‌کنی و راه را به من نشان می‌دهی، بخاطر اینکه خانواده‌ام در کنارم هستند، بخاطر دوستان خوبم که دوستشان دارم و دوستم دارند، تو را شکر می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۳۰
محمد نصیری

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به جانش جان بده تا می توانی

مولانا

 

چند سال پیش در این برهوت معرفت و محبت دوست و همکاری داشتم از برگ گل لطیف تر که اسمش علیرضا بود مرا ممدجان صدا می کرد وقتی تازه پس از استخدام در یک شرکت تولیدی بزرگ با او آشنا شدم انگار چند سالی بود که دوست و آشناست آدم احساس غریبی نمی کرد. زلال بود مثل آب، لطیف بود مثل گل و مهربان بود مثل آفتاب گرم و دارای اوصاف زیبا و دوست داشتنی که اوصافش مثال زدنی بود و وجودش مایه خیر و برکت و صفای درونی اش به اطرافیان انرژی مثبت می بخشید.با معرفت بود و خلوص اش دلربا .سنگ صبور آدم بود برای بازکردن سفره دل و حل مشکل.بخشنده و دست و دل باز بود.اگه احساس می کرد دلت شکسته دلت را زود بدست می آورد. جواب خوبی هایت را چندین برابر می داد البته همیشه او در خوبی پیشقدم بود آدم کم می آورد در مقابل خوبی هایش.نشانه های خوبی اش علاوه بر محل کار در زندگی هم جاری می شد کادوهایی که در دید و بازدید ها برای منزل ما می آورد و چکی که برای جشن ازدواجم کشیده بود تا یک وقت احساس کمبودی نداشته باشم و ماشین اش را برای یادگرفتن رانندگی بهم می داد و خیلی از حمایت هایی که برای زمین نخوردن من تازه کار در محل کار و با انجام کارهای محوله استرس زا می کرد هر چند در این چندین سال برخی آدم های مقام پرست و اهل بازیهای پلید سیاسی بهش ظلم کرده بودند بخاطر حرف های حقی که می زد و اهل ظاهرسازی و  بادمجان دور قابچین نبود دلش پر بود از نامردمی ها و حق کشی ها و تحقیرها و ظلم هایی که در این چندسال در حق او و خانوده اش کرده بودند ولی او در دفاع از حرف حق و صداقت پاپس نکشیده بود.علیرغم سابقه بیشتر گروه شغلی اش را سال های قبل نداده بودند و خیلی از جوان هایی که بعد از او آمده بودند گروه های بالاتری داشتند علیرغم آن با گروه کم متواضعانه خدمت می کرد.

الان آن دوست و همکار عزیزتر از برادر چندسالی است بازنشسته شده اند و جایش در کارخونه ما خالی است.ولی ارتباطش مثل یک دوست با معرفت همچون چشمه ای جوشان با من جریان دارد.

آنچه می خواهم از اوصاف استثنایی این دوست و همکار عزیزم بگویم این هست که زمانی بود که بعلت مشغله کاری زیاد پروژه بزرگ کارخانه نتونسته بودم کفشهایم را واکس بزنم تازه مسئولیت و پست جدیدی به من محول شده بود. یکی از همکاران که اهل پز دادن و لباس شیک پوشیدن بود پشت سرم حرفی زده بود که این آقا بلد نیست کفش اش را واکس بزند چطور پست گرفته است و این دوست باصفای من ناراحت شده بود و شنیدم در غیابم یک روز کفشهای کارمندی مرا واکس زده بود تا وجهه اجتماعی من خراب نشود.شنیده بودم انسان های بزرگوار و کیمیا کمیابند ولی این کیمیاتر بود با اینکه سن و سال و سابقه اش از من بیشتر بود ولی با تواضع و فروتنی هر چه تمامتر کفش های من را واکس زده بود تا دهان آدم های دیگر و اهل غیبت را ببندد.او می دانست که در کارخانه و در شرایط فشارکاری مهم کارهست حالا چند روز واکسن نزدن کفش ها در محیط کارگری چندان لطفی ندارد.چون کار مهمتر از ظاهر سازی هست و کاری به ظاهر آدمها نداشت باطن آدمها را می سنجید ، مرد عمل بود نه حرف.عجب کیمیایی بود .

سورپرایز کردن های این همکار نازنین زیاد بود زمانی که می خواست بازنشسته شود یک روز قبل از ظهر دیدم موبایلم زنگ می خورد وقتی گوشی را جواب دادم دیدم همسر این دوست نازنیم هست گفت بی زحمت بیاید درب کارخونه یه کار کوچکی داشتم.جاخوردم و نگران شدم نکنه مشکلی پیش اومده باشه به این همکارم گفتم مثل اینکه خانمت اومده جلو درب کارخونه کارت دارند بعد از اینکه رفت و برگشت گفت برای بازنشستگی ام دسته گل آورده بودند جاخوردم  از این همه سورپرایز....

این بود گوشه ای از فضیلت های ارزشمند این دوست خوب، اصیل و محجوب من که خدا بمن هدیه کرده بود.هر چند من دوست چندان خوبی برایش نبودم و کفه ترازوی او همیشه سنگین تر بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۱
محمد نصیری