اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۴۰ مطلب با موضوع «معنای زندگی» ثبت شده است

 

کجای پازل هستی جای من است؟ چگونه بفهمم رسالتم در هستی چیست؟ چگونه راه آینده خودم را انتخاب کنم؟ مصطفی ملکیان برای یافتن پاسخ به این سوالات توصیه به انجام این هشت آزمایش ذهنی می کنند:

لینک صوتی اول

لینک صوتی دوم

یازده آزمایش ذهنی برای شناخت راه آینده

نکته مهم در تمام این آزمایشات این است که واقعا خود را در فضای این آزمایشات تصور کنید تا جوابگو باشد و بتوانید واقعا پی به خواسته ی درونی خود ببرید.

آزمایش اول و دوم

این آزمایش دو قرائت دارد:

۱_ جامعه ای را فرض کنید که در آن تمام شغل ها از سه جهت درآمد مادی،شهرت و منزلت اجتماعی کاملا یکسان است،یعنی شما چه پزشک باشی، چه استاد دانشگاه باشی، چه سوپر شهرداری باشی، چه بنا باشی و چه رییس جمهور باشی از سه جهت فوق کاملا برابر هستید،در چنین جامعه ای شما به دنبال چه شغلی می روید؟

۲_ آیا شغل و حرفه ای وجود دارد که شما بدون دریافت هیچ حقوق و پاداشی، تمایل به انجام آن داشته باشید؟ چه شغلی است که شما به صورت رایگان، تمایل به انجام آن دارید؟

آزمایش سوم

فرض کنید در یک جامعه ای انسان نامرئی شوید، وشما همه را ببینید ولی کسی شما را نمیبیند،در چنین جامعه ای دست به چه کارهایی میزنید؟مثلا آیا دست به کارهای اخلاقی میزنید؟

آزمایش چهارم

تصور کنید خداوند در مقابل شما نشسته است و از شما میخواهد یک آرزو کنید تا آن را برآورده کند، ولی باید توجه داشته باشید فقط یک آرزو میتوانید بکنید و بعد از اینکه آرزوی دلخواهتان را کردید دیگر راهی برای بازگشت ندارید،در چنین حالتی شما از خدا چه میخواهید؟آرزو میکنید که رییس جمهور شوید؟انیشتین شوید؟ ارسطو شوید یا…..

آزمایش پنجم و ششم

آزمایش دیگر که سکونت در جزیره دورافتاده است، دو قرائت دارد:

۱_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده زندگی کنید، چه کسی را با خود همراه می برید؟ با این پیش فرض که کمال مطلوب آن فرد هم، زندگی در آن جزیره است و از بودن او با شما، به وی آسیبی نمی رسد. آن انسانی که با خود همراه می کنید، چه کسی است؟ اگر آن شخص را نیافتید که هیچ، ولی اگر یافتید، بررسی کنید چه ویژگی یا ویژگی هایی در آن فرد، برای شما انقدر قابل توجه بوده است که او را به عنوان همراه انتخاب کرده اید.

۲_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده، تنها زندگی کنید؛و اجازه داشتید از میان کتاب هایی که قبلا مطالعه کرده اید، سه کتاب با خود همراه ببرید، چه کتاب هایی را انتخاب می کردید؟ بررسی کنید که چه چیزهایی در آن سه کتاب، برای شما جذاب بوده است که آن ها را انتخاب کرده اید.

آزمایش هفتم

اگر به شما بگویند یکی از اشخاص تاریخی را که خودتان درک کرده اید یا در تاریخ خوانده اید،هستی حاضر است جای شما را با آنها عوض کند،شما حاضرید به جای کدام شخص باشید؟ توجه داشته باشید نه اینکه فقط در یکی از جنبه های آن شخص به جای آن باشید بلکه در تمام جنبه ها با تمام خوبی ها و بدی های شخص.

آزمایش هشتم

این آزمایش معروف به نوشته سنگ قبر است و از ابداعات نیچه میباشد.روی سنگ قبر خود آنچه را که میخاستید باشید بنویسید و زیرش آنچه که الان هستید را بنویسید،مثلا بنویسید کسی که اینجا ارامیده است میخواست معلم شود اما فروشنده شد،میخواست بخشنده باشد اما بخیل شد و…..بعد روی آنچه که الان هستید خط بکشید و یک زندگی جدیدی را بر اساس آنچه میخواستید باشید را آغاز کنید.

آزمایش نهم

 آزمایش دیگر نیچه را با یک مقدمه بیان می کنم. بعضی از هنرپیشه های تراز اول سینمای دنیا، وقتی فیلمی را بازی کرده اند، قبل از آنکه آن فیلم، تنظیم نهایی شود، از کارگردان می خواهند که صحنه هایی را که در این فیلم بازی کرده اند، برای آنها نمایش بدهند. در هنگام نمایش این صحنه ها، شخص بازیگر در درون خود، به نقد سبک بازی خودش می پردازد: که مثلا در این صحنه باید احساساتم را بیشتر نشان می دادم و یا این نقش را خشن تر بازی می کردم و یا باید در این سکانس، حالت چشمانم را تغییر می دادم. و ممکن است بازیگری از کارگردان بخواهد صحنه ای را دوباره بازی کند. با این مثال به سراغ آزمایش نیچه برویم.
نیچه میگوید: فرض کنید واقعه ای که، در تجارب نزدیک به مرگ، برای آدمیان رخ می دهد، برای شما اتفاق افتاده است و تمام صحنه های مربوط به زندگیِ شما، از مقابل چشمانتان می گذرد. آیا بین این صحنه ها ، صحنه ای است که با خود بگویید که اگر بار دیگر بخواهم آن صحنه را اجرا کنم، باز هم همان گونه رفتار می کنم و آن رفتار نقصی ندارد و به اصطلاح کاملا (perfect ) است؟ آیا چنین صحنه ای وجود دارد یا خیر؟ اگر چنین صحنه ای در زندگی شما وجود دارد، بررسی کنید که آن صحنه چه امتیاز و یا ویژگی های خاصی داشته است که توجه شما را جلب کرده است و شمارا شیفته کرده است. آن ویژگی یا ویژگی ها، همان چیزی است که وجود شما تمنای آن را دارد و درونتان، عمیقا خواهان آن است.

آزمایش دهم

فرض کنید یک کسی که قولش صادق است به شما بگوید تنها یک سال تا پایان عمرتان باقی مانده است و شما هم باور کنید،حال در این یک سال به سراغ چه کاری میروید؟ خب بعد این یک سال را کمتر بکنید مثلا شش ماه،همینطور کمتر تا ۲۴ساعت،ببینید در این فرصت دست به چه کاری میزنید؟کارهایی که بنظرتان می آید در آن ۲۴ ساعت انجام دهید و بعد از دنیا بروید آن ها فریاد درون شماست.این همان چیزی است که شما در تمام زندگی باید بروید به دنبالش.

آزمایش یازدهم

گفته اند یک کشتی به علت سنگینی بارش در حال غرق شدن بود و ناخدا از مسافرین خواست که مقداری از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک شود،بعد از اینکه هر کس مقداری از وسایلش را به دریا انداخت باز ناخدا از مردم درخواست کرد که مقداری دیگر از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک تر شود،بعد از چندین مرتبه تکرار این ماجرا عالمی که در آنجا بود در عین حالی که کتاب هایش را به دریا میریخت گفت این ها از جانم عزیزتر بودند.
حال ما در زندگی باید ببینیم که چه چیزهایی داریم که حاضریم جانمان را بدهیم ولی آن چیزها را از دست ندهیم.مثلا بعضی ها حاضر نیستند به هیچ وجهی صداقت ،شفقت،احسان و …. خود را در زندگی از دست بدهند حتی به قیمت جانشان.

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۳
محمد نصیری

سوال اینجاست که برای کسب معرفت و آگاهی برتر و غایی آیا درجه ای از معرفت هست که به درک و نگاه خدایی مشابهتی باشد؟ و آیا اصولا می توان بجای خدا اندیشید؟ چه مسائل فلسفی و متافیزیکی مصداق اندیشیدن بجای خداست؟

 وقتی به تک تک آفریده های ریز و درشت هستی و شعور و آگاهی نهفته در آنها می اندیشی،

وقتی به یافته های فیزیکدانان درباره ماهیت ذرات هستی و کیهان و جهان های موازی می اندیشی ،

وقتی به نهایت اندیشه فیلسوفان درباره غایت جهان می اندیشی،

وقتی به اوج درک و شهود عارف از باطن جهان می اندیشی،

 وقتی به الهاماتی که بر قلب تو جاری می شوند پی می بری،

وقتی به آغاز و پایان جهان پیچیده و تو در تو می اندیشی،

و نهایتا وقتی به خیر و شر ، جبر و اختیار،روح و آگاهی،مرگ و معنا و تناقضات و اخلاق... و ده ها مسائل کلاسیک فلسفی می اندیشی؛

این سوال به ذهن متبادر می شود خدا چگونه می اندیشد و در تطور این جهان لایه لایه به چه چیزی اندیشیده است و چه پیام سهمگینی از این تجلی در هستی داشته است و اینکه من چطور می توانم ذهن و اندیشه ام را با زاویه نگاه علی الدوام او هماهنگ نمایم و از اندیشه ناقص ، محدود و معیوب بشری ام کمی فاصله بگیرم تا در درک این جهان آشفته و نهاد ناآرام آن هر چند اندک به شناخت حقیقی و صلح درونی با هستی برسم و چشم و ذهن و گوش و زبان و اندیشه خدایی باشد و بس و خیال چنان تطهیر شده باشد که صورت پرستان را بدان راه نباشد.این هست غایت آنچه هستی و صاحب هستی از ما می خواهد.

 

در نگاه اول این پیش فرض مفروش به ذهن مبتادر شود که وقتی قدرت تعقل و اندیشه به انسان ارزانی شده است این یعنی به انسان فرصت اندیشیدن به خواستگاه جهان و علت و  معلول ها داده شده است و این می تواند میناتوری از اندیشیدن بجای خدا باشد.اما موضوع این هست که این اندیشه در گسل موجود بین عقل و شهود سردرگم هست و تقلاهایش مشحون و بلکه انباشته از نقصان و در لایه های سطحی است و هنوز نتوانسته است از ظاهر به باطن هستی رازگونه برسد. زیر این ظاهر باطنی قاهر است.

دوستی می گفت "اندیشه برای کشف ناشناخته هاست و برای خداوند ناشناخته ای نیست." جمله دوم واقعا حیرت آور هست آب پاکی می ریزد به سوال این جستار. ذهن خداوند فاقد محدودیت های ذهن بشری است و  او نیازی به کشف ناشناخته ای ندارد و او فراتر از حصار ذهن ماست.وقتی به این همه تنوع در هستی می اندیشی که اگر محدود بودند از حوزه دید و تفکر ما الان خارج بودند خود نشانگر این هست که احتمال حتمی هست تنوع دیگری هم در هستی باشد که از توان فهم ما خارج هست.وقتی برای این همه شناخته ها هزازان تنوع اندیشه هست برای ناشناخته های محتمل میلیاردها تنوع اندیشه می توان تصور کرد !!!

عارف تشنه طلب به مرحله ای از وصال می رسد که دیگر تعریف ساده و دم دستی از معنا و عمق معرفت گرهی از غایتمندی نمی گشاید و از صورت ظاهری بالاتر می رود.

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام نه آنجا جائیست (مولوی)

 

ادعایی از این دست شاید گزافه باشد و ابر-مساله انسان درگیر در تضادهای هستی به حساب نیاید و حتی  از توان بشری خارج باشد با این همه علم و آگاهی عظیمی که در هستی نمود یافته است و قدم گذاشتن در لایه رازوارگی خالق چه بسا وارد شدن در قلمرو آزمون بزرگ هم باشد و خطر فانی شدن هم داشته باشد؛ ولی غایت معرفت انسان در این جهان هستی رسیدن به این سطح از شناخت و نگاه از بالا به جهان متکثر و دونمایه هست.البته این زمانی میسر خواهد بود که غبارهای منیت نشسته بر لنز معرفت نفس پاک و صیقلی یافته باشد و صد البته بدون شناخت عمیق خود شناخت اصل الاساس هستی و اندیشه او میسر نخواهد بود و چه بسا دور شدن از مسیر این مسافر زمان باشد و به سرنوشت مرد طالب گنج ذکر شده در مثنوی مولانا دچار گردد :

آنچه حق است اقرب از حبل الورید            

تو فکندی تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته                      

  گنج نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر                 

 و ز چنین گنج است او محجورتر


پی نوشت:

یک دوست: زمانی که برای خدا ذهنی قائل می شویم جایگاهی برای آن در خدا پیدا نمی کنیم . انسان برای معنوی شدن نیاز به ارتباط بین جسم و معنا داشت به همین خاطر ذهن خلق شده تا عقل انسانی با مکانیزم و فرایند فکر در آن میدان کندوکاو کند. برای اینکه صفاتی خداوندی مثل خلاق، عالم، بصیر و در انسان نمود پیدا کند، جسم مادی انسان به اسلحه ذهن و فکر و عقل مجهز گردید تا از جسم خاکی خدا گونه از خود خلق کند. خداوند جسم آفرید و به او عقل و هوش و فکر و ذهن داد تا انسان جسم خویش را خدایی سازد. خداوند دانایی است و ذهنی برایش متصور نیست.

دوم(فیزیکدان فلسفی):"نمی‌توان باور کرد وجود ما در این جهان صرفا جهش بخت یا یک تصادف تاریخی باشد. از رهگذر موجوداتی آگاه است که جهان خودآگاهی پدید آورده است. این را نباید جزئیاتی پیش‌پا‌افتاده به شمار آورد یا محصول جانبی نیروهای بی‌هدف و بی‌اندیشه. به راستی غرض این بوده که ما اینجا باشیم.

(پل دیویس، کتاب ذهن خدا، بنیانی علمی برای جهان عقلانی)

سوم(عارف): مشکل اینجاست که بلاشک خداوند مثل ما نمی اندیشد بروید زندگی راحت خود را بکنید و از  نگاه از چشم خدواند و خیال خام دست بردارید و سکوت سنگین پیشه کنید که ما را بدان شه راه نیست اگر خرده معرفتی نصیب تان شد شاکر باشید که دوست خودش ارزانی داشته است در این پنجره گشوده عالم.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد      در خرابات بگوید که هشیار کجاست.


*روزنوشت ها-1401/4/2

جستار مشابه(گسل های عقلانی بشر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
محمد نصیری

حقیقتِ زندگی، نه مادی است و نه معنوی. طرفدار هر کدام که باشی به خطا رفته ای. خطا نکن. زندگی را به مادی و معنوی تقسیم نکن. تکه پاره اش نکن. با دست خود تضاد ایجاد نکن. زندگی را به تمامیت زندگی کن و بدنبال تعریفش نباش. تعریف کردن چیزی، محدود کردن آن است. زندگی را محدود نکن، زندگی کن. آن یک کل مقدس است. مادیت و معنویت، برداشت های ذهنی تواَند. و جدالشان یک جنگ زرگری است. هیچ مادیتی نیست که خالی از معنویت باشد، همچنانکه هیچ معنویتی خالی از مصادیق مادی نیست. واضحتر آنکه ماده خود امری معنوی است و جز این نمی تواند باشد. پس هر گاه توانستی در ماده، معنویت، و در معنویت، مصداق مادی اش را ببینی، تازه نگاهت درست شده است. کل نگر شده ای. واقع گرا گشته ای. و آنگاه است که صورت و معنا را تواَمان محترم داشته ای. یک سالک نگاهش اینگونه است. او در نگاهش دخل و تصرف نمی کند. و اجازه میدهد تا “کل” همانگونه که هست از مردمک چشمانش به تمامی وارد شود. این کل، نه مادی است و نه معنوی، فراتر از ایندو است. مراوده ی سالک همواره با این کل است. با آن زندگی میکند و هر جا که رفت با آن طی طریق می نماید. آنکه با “کل” است، نه مادی است نه معنوی، او فراتر از این حرفهاست. خودِ زندگی است. “زندگی”، تویی، نه تعریف تو از آن، و نه حتی آن چیزهای که در اطرافت است. آنکه این نکته را فهم کند، هیچگاه نه مقهور ماده میشود و نه مقهور معنویت. او همواره بر فراز این دو ایستاده است. پا بر سر “کَونَین” گذاشتن، معنایش همین است. گذر از دنیا و آخرت، اینگونه میسر می شود. و بعد از این گذر، “حق” است. و حق، همان کل تثبیت شده است. که “خیر” است، یعنی فراتر از خوب و بد است. این کیفیت، راس مثلث وجود است و جایگاه “السابقون السابقون” همینجاست. تا دیر نشده خودت را به این کیفیت برسان. وقتی به چنین کیفیتی نائل شوی، معنایش اینست که “رحمت الهی” را محدود نکرده ای و برایش آیین نامه ترتیب نداده ای و اجازه داده ای از هرکجا که بخواهد، آن به آن بر تو ببارد. پس همواره تمام درها و پنجره های وجودت را بر روی خداوند باز نگه دار، تا در هر زمان و از هر کجا که صلاح بداند تو را مشمول رحمت خویش کند. ” رحمتی وسعت کل شیء” (رحمت من همه چیز را فرا گرفته است).

مسعود ریاعی

لینک ویدیویی فایل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۵:۴۵
محمد نصیری

خلاصه کتاب فرضیه خوشبختی (The Happiness Hypothesis)

یافتن حقیقت مدرن در خرد باستان

جاناتان هایت در کتاب فرضیه خوشبختی به ما نشان می‌دهد که چرا بعضی‌ها معنای خوشبختی را پیدا می‌کنند و بعضی‌ها نه. کتاب فرضیه‌ خوشبختی دید ما را نسبت به خوشبختی وسیع‌تر و‌ عمیق‌تر می‌کند. چیزی که این کتاب را از کتاب‌های روانشناسی عامه‌پسند با موضوع خوشبختی متمایز می‌کند، نویسنده آن آقای جاناتان هایت است. 

چرا کتاب فرضیه خوشبختی بخوانیم؟

خوشبختی چیه؟ از کجا می‌آد؟ چطور می‌شه به خوشبختی رسید؟ چطور می‌شه خوشبخت شد؟ در طول تاریخ همه واقعا درباره‌ی خوشبختی حرف زدند. اما راهکارهایی که ارائه شده، واقعا قابل پیاده‌سازی هستند؟ اصلاً خوشبختی می‌تواند هدف مناسبی باشد؟ جاناتان هایت نویسنده‌ کتاب فرضیه خوشبختی به دنبال جواب همین سوال‌ها است. 

درباره کتاب فرضیه خوشبختی

کمک به آدم‌ها برای پیداکردن شادی و معنا دقیقا هدف یک شاخه‌ نوظهور از روان‌شناسی مثبت‌گراست. اتفاقا جاناتان هایت هم در این شاخه فعالیت می‌کند؛ بنابراین این کتاب درباره‌ خاستگاه روان‌شناسی مثبت‌گرا در خرد کهن و کاربردهای امروزی این نوع روان‌شناسی است. نویسنده درباره‌ تحقیقات آن دسته از دانشمندان صحبت می‌کند که خودشان را به عنوان روان‌شناس مثبت‌گرا قبول ندارند. جاناتان هایت ۱۰ نظریه‌ی کهن و تنوع عظیمی از یافته‌های تحقیق مدرن را بیرون کشیده است و بررسی می‌کند‌. هدف نویسنده این بوده است در حد توان بهترین داستان درباره‌ عوامل شکوفایی انسان و موانع خوب زیستن را که خودمان می‌سازیم، بررسی کند.

 

جاناتان هایت:

من روان‌شناس اجتماعی هستم. آزمایش‌هایی انجام می‌دهم و تلاش می‌کنم گوشه‌ای از زندگی انسان را کشف کنم؛ گوشۀ مدنظرم هم اخلاقیات و احساسات اخلاقی است. استاد دانشگاه هم هستم؛ در دانشگاه ویرجینیا روان‌شناسی مقدماتی تدریس می‌کنم. طی تدریس سعی می‌کنم کل مبحث‌های روان‌شناسی را در بیست‌وچهار درس کلاسی توضیح دهم. مجبورم هزاران یافتۀ تحقیقاتی را دربارۀ هر چیز، از ساختار شبکیۀ چشم گرفته تا کارکرد عشق، ارائه کنم. بعد هم باید امیدوار باشم دانشجویانم همه را بفهمند و یادشان بماند. وقتی در اولین سال تدریس با این چالش دست و پنجه نرم می‌کردم، متوجه شدم بعضی نظریه‌ها دائم در مباحث درسی تکرار می‌شوند. همینطور فهمیدم اغلب این نظریه‌ها را متفکران گذشته به‌روشنی و شیوایی بیان کرده‌اند. یکی از این نظریه‌ها می‌گوید هیجان‌های ما واکنش‌هایمان به اتفاق‌ها و بعضی از بیماری‌های روانی هستند. این هیجان‌ها را فیلترهای ذهنی‌ای به وجود می‌آورند که از پشتشان به دنیا نگاه می‌کنیم. من برای خلاصه کردن این نظریه نتوانستم بیانی بهتر از گفتۀ شکسپیر پیدا کنم: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. تفکر این تقسیم‌بندی را ایجاد می‌کند.» کم کم از این نقل‌قول‌ها استفاده کردم تا به دانشجوهایم کمک کنم نظریه‌های بزرگ روان‌شناسی را به خاطر بسپارند. در همین حین، خودم هم کم کم شگفت‌زده شدم که چقدر چنین نظریه‌هایی وجود داشته‌اند.

برای درک این موضوع بسیاری از آثار خرد کهن را مطالعه کردم. بیشتر آنها هم به ۳ خاستگاه بزرگ تفکر کلاسیک جهان تعلق داشتند: هندوستان (مثل اوپانیشاد،بهاگاواد گیتا و گفته‌های بودا)، چین (گزیده‌های ادبی کنفسیوس، کتاب تائو ت چینگ، نوشته‌های منگ تسو و فیلسوفان دیگر) و فرهنگ‌های مدیترانه‌ای (عهد عتیق و عهد جدید، فلسفۀ یونان و روم و قرآن). همین‌طور آثار متنوع دیگری از فلسفه و ادبیات مطالعه کردم که مربوط به پانصد سال اخیر بودند. به محض پیدا کردن یک ادعای روانشناسی، آن را یادداشت می‌کردم؛ از بیانیه‌ای در مورد طبیعت انسان گرفته تا کارکرد مغز یا قلب.

هر وقت هم نظریه‌ای پیدا کرده‌ام که در زمان‌ها و مکان‌های مختلف بیان شده بود، به چشم یک نظریۀ برتر احتمالی به آن نگاه کرده‌ام. در این بین، به‌جای تهیۀ فهرستی قاعده‌مند از ۱۰ نظریۀ روان‌شناسی انسانی فراگیر در همۀ دوره‌ها، به این نتیجه رسیدم که پیوستگی بسیار مهم‌تر از تناوب است. می‌خواستم دربارۀ مجموعه‌ای ازنظریه‌ها بنویسم که با هم سازگارند، بر اساس هم ساخته شده‌اند و یک داستان را نقل می‌کنند: دربارۀ اینکه چطور نوع بشر می‌تواند در زندگی‌اش شادی و معنا را بیابد.

کمک به آدم‌ها برای یافتن شادی و معنا دقیقا هدف شاخه‌ای نوظهور از روان‌شناسی مثبت‌گراست. اتفاقا من هم در همان شاخه فعالیت می‌کنم؛ بنابراین این کتاب به نوعی دربارۀ خاستگاه روان‌شناسی مثبت‌گرا در خرد کهن و کاربردهای امروزی این نوع روان‌شناسی است. از قضا دربارۀ تحقیقات آن دسته از دانشمندان صحبت می‌کنم که خودشان را به عنوان روان‌شناس مثبت‌گرا قبول نداشته‌اند. به‌هرحال ۱۰ نظریۀ کهن و تنوع عظیمی از یافته‌های تحقیق مدرن را بیرون کشیده‌ام. هدفم این بود که در حد توان بهترین داستان را دربارۀ عوامل شکوفایی انسان و آن دسته از موانع خوب زیستن که سر راه خودمان قرار می‌دهیم، تعریف کنم.

خلاصه کتاب را در پادکست رادیو راه و بی پلاس می توانید اینجا بشنوید:

لینک صوتی رادیو راه مجتبی شکوری

لینک صوتی بی پلاس

مطالعه بیشتر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۹:۴۶
محمد نصیری

در کلید واژه های هستی اگر ده کلمه انتخاب کرده باشیم عشق در صدر آن می درخشد و حداقل تکلیف خویش را قبل از ترک این دنیا با آن مشخص کنیم و به این هنر آراسته باشیم.

بزرگان زیادی درباره عشق سخن گفته اند و کتاب های زیادی درباره عشق نوشته شده و هر کدوم از زاویه ای به آن نگاه کرده است.شاعر،فیلسوف،روانشناس و عارف عشق ورزیدن را هر یک بگونه ای بما تصویر کشیده اند. چیزی که فهمیدم این هست که عشق "معنای زندگی" و سوال بنیادینی که درباره آن هست می باشد ،مثل اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد عشق این این مساله را حل کرده.فقط چهار سوال باارزش درباره زندگی وجود دارد:


1.چه چیزی مقدسه؟
2.ماهیت روح از چیست؟
3.چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟
5.چه چیزی ارزش مردن را دارد؟


جواب همه اینها عشق است.حافظ هم گفته ،عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه گیتی...انگار هستی بر مدار عشق و مستی می چرخد بقیه اش صورت پرستی هست و عاری از معنای عمیق.موضوع دیگر این هست که عشق به ابتذال کشیده نشود و حفظ فضیلت عشق حرکت بر روی شمشیر دو لبه هست و کاری هست بس ظریف و شکننده.
عشق ساحت هایی دارد که در زمان ها و موقعیت های مختلفی از خودش پرده برداری می کند اینجا هم نگاه روانشناسی و فیزلوژیکی و فلسفی و عرفانی هر کدام از یک ساحتی به عشق پرداخته اند و هر یک در جایگاه خویش ارزشمند هستند و بخشی از مسائل زیست جهان ما را حل و فصل می کنند. پس نگاه یک بعدی به عشق فروکاستن معنا و عمق عشق به یک ساحت و غافل شدن از  لایه های دیگر آن هست.اگر از بعد روانشناسی به عشق نگاه کنیم مجبوریم به کتاب های کارل گوستاو یونگ که به موضوع "کهن الگو ها و سایه ها "و جنبه زنانه و مردانه انسان (آنیما-آنیموس) پرداخته هم سری بزنیم تا با روانکاوی خویش و سایه های درونی خویش در شناخت انسان و عشق بیشتر عمیق شویم.چون بدون شناخت ناخودآگاه انسان بسیاری از منویات درونی ما و نقشه راه زندگی سر از ناکجاآباد درخواهد آورد.حال رولومی و هنر عشق ورزیدن هم جای خود دارد.

هر چند از نگاه روانشناسی اگزیستانسیال عشق می تواند یک مساله وجودی هم باشد که با بود و نبود آن انسان دچار اضطراب وجودی می شود و به دامن آن پناه می برد.اروین یالوم هم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال چهار نوع اضطراب برای انسان بر می شمارد: اضطراب مرگ،تنهایی،پوچی و آزادی که به نوعی عشق هم در این طوفان پرتلاطم اضطراب چهارگانه  دست و پا می زند و با سوار بر قایق خویش دل به دریای آنها می سپارد. تا شاید در این زندگی ناسوتی برای خودش معنایی دست و پا کند.

وودی آلن در دیالوگی از فیلم عشق و مرگ هم گفته :

«عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه…

To love is to suffer. To avoid suffering one must not love. But then one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer. Not to love is to suffer.”
Woody Allen

معادل وطنی این دیالوگ وودی آلن در یک فیلمی شعر معروف حافظ هم می تواند باشد:

الا یا ایهاالساقی ادرکاسا وناول ها ....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


فضیلت عشق:
ولی غایت عشق ورزی ندیدن خویش و حل شدن در جهان هستی است.به قول سعدی :

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست /عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.

غزالی هم در سوانح العشاق از چهره عشق حقیقی و راستین هم خوب پرده برداری کرده است که به نوعی روانشناسی عشق است.

دایره بزرگ:
دایره ای کشید و مرا بیرون گذاشت
و نام کافر و طاغی و نامهای زشت دیگر بر من نهاد،
اما من و عشق آنقدر فهم و ذوق داشتیم که دراین بازی برنده شویم.
ما دایره ای بسیار بزرگتر کشیدیم که او را نیز در برگرفت.
(شعر از ادوین مارکهم)

 

.......

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
-شاملو

این مطلب با منابع بیشتری از عرفان،فلسفه و روانشاسی تکمیل خواهد شد.

 

منابع کلیدی جهت مطالعه بیشتر: سوانح العشاق غزالی- هنر عشق ورزیدن رولومی-پرتاب های فلسفه(اردبیلی)-مولانا-حافظ-سعدی-ارسطو- عمر دوباره(مصطفی ملکیان)-اروین یالوم(رواندرمانی اگزیستانسیال)- وودی آلن- ضیافت افلاطون-آنیما وآنیموس- اونامونو (درد جاودانگی)- حسن زاده آملی(فلسفه و عرفان)-عقل و شهود -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۵
محمد نصیری

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود          ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
(حافظ)



این کتاب از مجموعه کتاب های شهودی که به نوعی خاستگاه عرفان چینی و دائوئیسم هم است کتابی حکیمانه به غایت زیبا و دلنشین حاوی نکات اخلاقی فرزانگان و تدبیر ملوکانه که به نوعی می خواهد ما را از این حصارها و زنجیرهای ذهنی رها سازد ایستگاه آخری که هر انسانی یک روزی بدان خواهد رسید.شاید بخش هایی از این کتاب پارادوکسیکال باشد به هر روی درونمایه اصلی آن رهایی از وابستگی هاست.


تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی/ یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
حافظ

"تائو" مبدأ و جوهر نهانى جهان را نوعى ظلمت و بى شکلى مى داند که توصیفش از آن به قدرى به "عدم" نزدیک است که سخت بتوان آن را منطبق بر مفهوم رایج "خدا" دانست.
بر اساس حکمت تائو سالک با رسیدن به این ظلمت و عدم است که به آرامش مى رسد: با رها کردن اندیشیدن و همۀ دانش هایش، با واگذاشتن "ذهن" و رسیدن به "بى ذهنى" و یکسره متحد شدن با "عین". تائو مى گوید همۀ بلایا و رنج ها و تیره بختى هاى بشر، به خاطر همین "ذهنیت" و توهم "تشخص" است، و در صورتى که بشر تشخصش را کنار بگذارد، آرامش طبیعت بر زندگى بشر هم حکمفرما خواهد شد.

تائو که در اصل آیینی چینی بود، پس از ورود بودیسم به چین، با آن ترکیب شد و شاخه ای مهم از بودیسم را ساخت که امروزه شناخته شده ترین شاخۀ بودیسم در دنیای غیربودایی است: ذن بودیسم.


کتاب "تائو ته چینگ" اصلی ترین کتاب آیین تائو است و مجموعه ایست از ۸۱ گفتاورد کوتاه و شعرگونه حول زندگی ای توأم با آرامش درونی و حکومت کردن بدون اعمال قدرت.
اسم کتاب، به معنای "کتاب راه نیکی" است و آن را عموماً به "لائو تسو" حکیم چینی نسبت می دهند که دو هزار و ششصد سال قبل می زیست. معروف است که وقتی لائو تسو از فریب ها و توطئه های سیاستمداران دلزده شد، از شغل خود که کتابدار کتابخانۀ سلطنتی بود، استعفا داد و چین را ترک کرد. در دروازۀ شهر، یکی از نگهبانان از او درخواست کرد به او بگوید که تائو چیست، و لائو تسو این کتاب کوتاه را بر او املا کرد، سپس رفت و کسی دیگر او را ندید.


------
گزیده ای از کتاب:
تائویی که بتوان آن را بر زبان آورد
تائوی جاودان نخواهد بود.
نامی که بتوان آن را ذکر کرد
نامی ماندگار نخواهد بود.
آن چه نمی توان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.
رها از آرزوها می توان اسرار را درک کرد.
در بند آرزو تنها می توان جلوه ها را دید.
اسرار نهان و جلوه ها عیان
هر دو از یک منبع اند.
این منبع را تاریکی نامیده اند.
تاریکی در تاریکی؛
دروازه ی ورود به دنیای شناخت

------

فرزانه همواره ذهنش را با تائو هماهنگ و یگانه می‌سازد؛
این چیزی است که به او نور می‌بخشد.
تائو غیرقابل درک است.
او چگونه می‌تواند ذهنش را با آن هماهنگ و یگانه سازد؟
با نچسبیدن به هیچ ایده‌ای.
تائو تاریک و بی‌پایان است.
چگونه می‌توان از آن نور گرفت؟
با اجازه دادن به آن تا وارد وجودتان شود.
ازآنجاکه تائو قبل از زمان و فضا وجود داشت،
ماورای هستی و نیستی است.
چگونه این نکته را درک می‌کنم؟
به درون خود می‌نگرم و آن را می‌بینم.
در جستجوی دانش
هرروز چیزی به شما اضافه می‌شود.
در تجربۀ تائو،
هرروز چیزی از شما کم می‌شود
و کمتر و کمتر احتیاج پیدا می‌کنید تا کارها را بازور به انجام برسانید
و درنهایت به بی‌عملی می‌رسید.
هنگامی‌که هیچ نمی‌کنید،
چیزی ناتمام باقی نمی‌ماند.
با اجازه دادن به رخدادها؛ همان‌گونه که رخ می‌دهند
و دخالت نکردن در جریان روی دادنشان،
فرزانگی پدیدار می‌شود.
همه رودها به دریا می‌ریزند، زیرا دریا از آنها فروتر است، فروتنی به دریا قدرت می‌بخشد، اگر می‌خواهید زندگی مردم دیگر را سامان بخشید، فروتر از آنها قرار گیرید.


لینک متن کتاب:

http://taoteching.blogfa.com/category/1


کتاب صوتی فیدیبو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۱۶
محمد نصیری

چند وقتی بود که داشتم این سوال را فراموش می‌کردم و مثل اغلب مردم برای خودم زندگی می‌کردم. کارهای روتین روزانه را انجام می‌دادم، وقتی از دفتر کارم به منزل برمی‌گشتم غذایی می‌خوردم، کمی تلوزیون نگاه می‌کردم و بعد راحت خوابم می‌برد. تفاوت عمده‌ای که این روزهای تقریبا تکرای با هم داشتند این بود که بعد از خروج از محل کار یک روز برای خرید پنیر وچندتا تخم مرغ به فروشگاه می‌رفتم، روز بعد باید نان می‌خریدم و روزی برای تفریح به جایی می‌رفتیم؛ یعنی همان چیزی که اغلب مردم انجام می‌دهند و در یک زندگی تکراری می‌افتند.

در واقع زندگی اغلب انسان‌ها به این صورت زیر خلاصه می‌شود:

اگر از بالا به بسیاری از انسانهای روی کرۀ زمین نگاه کنیم، احساس می‌کنیم که کل زندگی آنها از زمان تولد تا وفات در چند چیز خلاصه می‌شود.خوردن،خوابیدن و همزمان رشد جسمانی، رفتن به مدرسه، رفتن به سرکار، ازدواج، بچه‌دارشدن، بزرگ‌کردن بچه‌ها، فرستادن بچه‌ها به مدرسه، ازدواج بچه‌ها، بچه‌دار شدن بچه‌ها و سپس نسل به نسل این روند تکرار می‌شود.  درواقع یک خط سیر افقی به همین صورت تکرار می‌شود.  به همین خاطر ما به یک حرکت عمودی و روبه بالا هم‌ نیاز داریم، یعنی اینکه ما کی هستیم؟ برای چه به این دنیا آمده‌ایم؟ هدف از زندگی چیست و باید چه‌کاری انجام دهیم؟ سؤالاتی ازاین‌دست به ما روش پرواز کردن را یاد می‌دهد. جملۀ زیبایی است که می‌گوید: ما صرفاً به این دنیا اضافه نشده‌ایم، بلکه باید چیزی به دنیا اضافه کنیم. دکتر فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا می‌گوید اگر زندگی رنج بردن است، پس برای زنده‌بودن باید معنایی در رنج بردن پیدا کرد. بنابراین داشتن رسالت زندگی به ما کمک می‌کند که معنا را پیدا کنیم تا حتی در رنج‌های زندگی نیز به کمک ما بیاید و بداند که برای چه آفریده‌شده‌ایم.

اما انگار چند روزی هست که دوباره این آتش زیر خاکستر روشن شده و سخت به این فکر افتاده‌ام که هدف از زندگی چیست و برای چه به دنیا آمده‌ایم؟ شاید برای شما هم پیش‌آمده باشد که تقریبا به هر منبعی که مراجعه می‌کنید انتهای صحبتش درباره هدف از زندگی چیزی هست که زیاد قانع‌کننده نیست و معمولا یک سوال پرقدرت همه ساختار ذهنی‌مان را به هم می‌ریزد و این سوال این هست که خب بعدش چی؟ یعنی همش همین؟  به‌عنوان‌مثال متفکری می‌گوید هدف از زندگی این هست که به دیگران خدمت کنیم. خب بسیار زیباست و مدتی با این هدف زندگی می‌کنم اما انگار ته دلمان قرص نیست. یعنی ما آفریده شدیم که به همدیگر خدمت کنیم و بعدش نابود شویم یا این‌که کل هدف خلقت ما در کمک به دیگران هست؟

دیگران درباره هدف از زندگی چه می‌گویند؟

وقتی‌که افکار و نظرات متفکرین را بررسی می‌کنیم متوجه می‌شویم که نظرات آن‌ها درباره هدف از زندگی به دودسته بزرگ تقسیم می‌شود:

دسته اول کسانی هستند که به‌طورکلی هدف از زندگی  و عصاره خلقت ما را در یک سطح خوبی قرار می‌دهند مثل این‌که دنیا را جای بهتری برای زیستن کنیم، دل دیگران را به دست بیاوریم، به دیگران شادی ببخشیم و یا برخی دیگر لذت بردن را هدف اصلی بشر می‌دانند… این بسیار عالی هست و می‌تواند انگیزه‌ای برای زندگی کردن باشد. این‌گونه هدف‌ها ملموس هست و می‌توان آن را ساده‌ لمس کرد.

برخی از این سخنان را می‌توانید در زیر مشاهده کنید:

 

عشق تنها هدفی هست که می‌تواند ارضا کنند روح آدمی باشد. کریستی ماری شلدون

 

هدف از زندگی دوست داشتن حقیقی هست. لومینیتا ساویز

 

هدف از زندگی این هست که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنیم.

 

هدف واقعی زندگی شاد بودن هست. دالایی لاما

 

اما ازآنجایی‌که خواسته‌های انسان نامحدود هست شاید این گزینه در اعماق قلب برخی افراد کافی به نظر نرسد و این احساس به وجود بیاید که آیا من به دنیا آمده‌ام تا فقط دیگران را شاد کنم و دنیا را بهتر کنم و بعد از دنیا بروم؟  یعنی این دستگاه باشکوه خلقت فقط برای این ساخته‌شده که جمعی انسان دور هم باشند و به هم دیگر کمک کنند  و همدیگر را شاد کنند و دنیا را برای افراد بعد از خود بهتر کنند و تمام؟

البته منظور این نیست که شادی یا بهتر کردن دنیا برای دیگران در نظر گرفته نمی‌شود بلکه احتمال می‌رود یک هدف بالاتر باشد که این موضوعات را بتوان زیر سایه آن قرار داد. وقتی این موضوع را بیشتر بررسی می‌کنیم افرادی دیگر این سوال که هدف از زندگی  چیست را یک پله بالاتربرده‌اند. این افراد اعتقاد دارند که باید هدف زندگی را درجایی بالاتر جست. در اینجا مطالبی همچون عشق متعالی و … مطرح می‌شود و هدفی جز این برای انسان متصور نیستند.حال مشکلی که وجود دارد این هست که افراد این دودسته گاها درک درستی از دسته دیگر ندارند. این موضوع را در قالب یک مثال خدمت شما عرض می‌کنم.

چند وقت پیش فردی شنیده بود که هدف انسان‌ها عشق ورزیدن هست. وقتی متوجه این موضوع شد که افراد بزرگ هدف نهایی را عشق ورزیدن و عاشق شدن را توصیه می‌کنند اعتراض کرد که این امکان‌پذیر نیست و اگر من بخواهم به هر کس عشق بورزم آدم‌ها شاید جنبه لازم را نداشته باشند و پر رو شوند و بخواهند سو استفاده کنند. یا این‌که من نمی‌توانم به تمام ارباب‌رجوع‌هایم که در اداره هستند عشق بورزم و به آن‌ها لبخند بزنم.

خب، این نتیجه این هست که فرد درک درستی از مفهوم عشق ندارد و عشق را محدود به لبخند زدن به تمام انسان‌ها می‌کند. درصورتی‌که عشق مراتبی دارد که در سخنان بزرگان هست. مثلا عشق به معبود و عشق به انسان‌ها به این معنا که آن‌ها را قضاوت نکنیم، با آن‌ها رفتار مناسب و همراه با احترام داشته باشیم، سیاه‌وسفید در نظر ما فرقی نداشته باشد و عشق ورزیدن ما محدود به جغرافیا نباشد. آیا می‌توانی به همان اندازه که برای ارباب‌رجوعی که فامیلت هست، کار دیگران را هم  انجام دهی؟ آیا می‌توانی برای یک انسان از نژاد دیگر با رنگ پوست سیاه، یا زرد ارزش و احترام قائل باشی و در کنار او بنشینی؟ پس عشق را نمی‌توان محدود به لبخند زدن به همه دانست هرچند که این هم بخشی از عشق ورزیدن هست.

حال قضیه را برعکس می‌کنیم؛ اگر به یک عارف و فردی که در اوج هست مثلا مولانا بگوییم که هدف نهایی خلقت این هست که فقط دنیا را برای انسان‌های نسل‌های بعد جای زیباتری کنیم آیا می‌تواند این را به‌عنوان آرمان نهایی انسان قرار دهد؟

طبیعتا این افراد آرمان‌های بلندتری دارند و هرچند این موضوع را می‌پسندند اما به ساده‌انگاری ما لبخند می‌زنند. آن‌ها چیزهایی درک کرده‌اند که دسته اول نمی‌توانند درک کنند.

بنابراین می‌توان گفت انسان‌ها هدف از زندگی را به‌اندازه وسعت فکرشان درک می‌دهند.

به این مثال‌ها توجه کنید:

یک مورچه به‌احتمال‌زیاد خداوند را به‌اندازه یک مورچه خیلی، خیلی بزرگ همراه با دوشاخک تصور می‌کند.

کودک یک‌ساله بزرگ‌ترین فردی که در ذهنش دارد و او را می‌تواند به‌عنوان منبع قدرت نگاه کند به‌احتمال‌زیاد مادرش هست، چون مادرش هست که به او غذا و آب می‌دهد، گریه‌های او را آرام می‌کند، لباسش را عوض می‌کند، او را از خطرات محافظت می‌کند و … بنابراین در وسعت فکری این کودک در این حد هست که مادر او قدرتمندترین چیزی هست که وجود دارد.

برای کودک چهارساله پدر چیزی هست که قدرتمندتر از او نیست، چون نیاز مادی او را تامین می‌کند، برایش دوچرخه و عروسک می‌خرد، اندامی بزرگ‌تر از خودش دارد و…. وقتی با پدرش راه می‌رود می‌تواند جلو بچه‌های دیگر غرور داشته باشد که این پدر من هست و کسی  به قدرت او نمی‌رسد.

پس انسان‌ها در یک سلسله مراتب فکری هستند و خیلی سخت هست که بخواهند پله‌های بالاتر از خودشان را درک کنند مگر این‌که به مرحله بعد بروند و به همین خاطر هست که صد‌ها آرمان نهایی برای هدف نهایی زندگی متصور شده‌ است.

حال هدف زندگی چه هست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۱
محمد نصیری

جهانگردى گفت:
حقیقت در چشم من
صخره سنگى سترگ است
که محکم و استوار
بر سر راه ایستاده است
یا همانند حصارى بلند
یا قلعه اى مستحکم
بر بلنداى تپه اى جاى گرفته است
من بارها از آن دیدن کرده ام
و تا بلندترین مناره هاى آن بالا رفته ام
و از آنجا دنیاى تاریک گمراهان را
به چشم دیده ام.
🔹️
جهانگرد دیگر گفت:
در نگاه من حقیقت
همچون یک نفس
یا نسیم گریزنده است
یا به شبحى مى ماند
که همچون سایه در صحراى خیال
رفت و آمد مى کند
و من چه بسیار که با شتاب
به دنبال آن دویده ام
اما دست من هیچگاه
حتى به پرِ قباى او نرسیده است.
🔹️
از این دو جهانگرد
سخن دومین بر دل من نشست
زیرا براى من نیز حقیقت
پیوسته یک نسیم و یک نفس
و یک سایه و یک شبح بوده است
که در پى آن بسیار دویده ام
اما هیچگاه دست من
به پر قباى او نرسیده است.
استیفن کرین
🔹️
□ جهانگرد نخستین اشاره به انسانهاى
سهل نگر و پوست گراست
که هر چند مغزى ندارند
اما گمان دارند حقیقت را یافته اند
و مى توانند منکران را
در پاى قلعه آن قربانى کنند
و جهانگرد دوم رمز دانشمندان ژرف نگر است
همچون خیام و ابن سینا
که از خود نفى علم مى کنند
و فریادشان بلند است که
"ندانستیم، ندانستیم"

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در بزم وجود شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه اى و در خواب شدند
خیام

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یک موى ندانست و بسى موى شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره اى راه نیافت
ابن سینا

جهانگرد نخست ممکن است
خود از دانشمندان برجسته زمان باشد
یا نویسنده اى خوش قلم و خوش سخن
در شمار آید
اما دانش او از جنس آن اطلاعات است
که "الیوت" در شعر زیر آورده است:
خوشا حکمت و معرفتى
که از آن به مرتبه دانش رسمى
فرود آمده ایم
و خوشا همان دانش رسمى
که از آن در دامن اطلاعات و اخبار
افتاده ایم.

شعر از استیفن کرین
ترجمه و توضیح: حسین الهى قمشه اى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۸
محمد نصیری

دیرآموخته‌ها، تمام آن چیزی است که در طول این سالها دیر آموخته‌ام و حسرت خورده‌ام که کاش زودتر آموخته بودم.

 

لینک دانلود فایل پی دی اف دیرآموخته‌ها

(شعبانعلی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۷
محمد نصیری

نوشتن، هزار و یک فایده دارد. یکی از فواید نوشتن آن است که فرصت خوبی برای نظم بخشیدن و پیراستن اندیشه‌های نویسنده به وجود می‌آورد. با نوشتن می‌توان اندیشید و اندیشه‌های خود را از غربال خود انتقادی گذراند و در ویترین واژه‌ها گذاشت. آن‌ گاه از بیرون، به آن‌ چه در ذهن‌ گذشته نگاه کرد و زشت و زیبای آن را بهتر دریافت. با نوشتن می‌توان یاد داد، یاد گرفت، به خاطر سپرد، حتی از یاد برد و در نهایت این که با نوشتن می‌توان وزن و ارزش سرمایه‌ها یا دل مشغولی‌های فکری و فرهنگی خود را بهتر شناخت. شاید به همین خاطر است که عده‌ای مدعیان عرصه فکر و فرهنگ، از نوشتن طفره می‌روند.

 

شاید بی‌راه نباشد اگر گفته شود آرامش، مشترک‌ترین مقصد و مقصود همه انسان‌های سراسر تاریخ است. آرامش، آرزوی مشترک همه انسان‌ها است، و البته آرزویی دیریاب و دشواریاب و حتی گاه دست‌نیافتنی. هر گام که به آرامش نزدیک‌تر می‌شویم، او از ما دورتر می‌شود و هر چه بیشتر در پی‌اش می‌دویم سرگردان‌تر می‌شویم. نهاد ناآرام انسان، در جست‌وجوی کیمیای آرامش، هزار راه رفته است و هزار راهِ نرفته در پیش دارد.

تاریخ رقت‌انگیز زندگی بشر، آینه آوارگی‌ها و سرگشتگی‌های او برای دست یافتن به اکسیر آرامش است. بشر برای به چنگ آوردن این کیمیای ناب، گاه به دامن شعر و موسیقی آویخته و گاه سر به بیابان فلسفه و عرفان گذاشته؛ روزی دل به طوفان عشق سپرده و روزی دیگر خود را در آغوش دین انداخته؛ چندی سر بر بالین اسطوره و افسانه نهاده و چندی در پی آواز حقیقت دویده؛ چندی بر اسب شهوت و قدرت تاخته، و چندی به سراب شهرت و ثروت چشم دوخته است. اما افسوس که هر چه هست سراب است و جز آرامشی کوتاه و گذرا نمی‌بخشد. دریغ از جرعه‌ای آرامش زلال و بی‌زوال که دل بی‌قرار او را تسکین دهد و آتش درون او را فرو بنشاند. نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید.

 مولانا گفته

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست            طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۳۵
محمد نصیری