اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۱۸ مطلب با موضوع «رازهای هستی» ثبت شده است

 

کجای پازل هستی جای من است؟ چگونه بفهمم رسالتم در هستی چیست؟ چگونه راه آینده خودم را انتخاب کنم؟ مصطفی ملکیان برای یافتن پاسخ به این سوالات توصیه به انجام این هشت آزمایش ذهنی می کنند:

لینک صوتی اول

لینک صوتی دوم

یازده آزمایش ذهنی برای شناخت راه آینده

نکته مهم در تمام این آزمایشات این است که واقعا خود را در فضای این آزمایشات تصور کنید تا جوابگو باشد و بتوانید واقعا پی به خواسته ی درونی خود ببرید.

آزمایش اول و دوم

این آزمایش دو قرائت دارد:

۱_ جامعه ای را فرض کنید که در آن تمام شغل ها از سه جهت درآمد مادی،شهرت و منزلت اجتماعی کاملا یکسان است،یعنی شما چه پزشک باشی، چه استاد دانشگاه باشی، چه سوپر شهرداری باشی، چه بنا باشی و چه رییس جمهور باشی از سه جهت فوق کاملا برابر هستید،در چنین جامعه ای شما به دنبال چه شغلی می روید؟

۲_ آیا شغل و حرفه ای وجود دارد که شما بدون دریافت هیچ حقوق و پاداشی، تمایل به انجام آن داشته باشید؟ چه شغلی است که شما به صورت رایگان، تمایل به انجام آن دارید؟

آزمایش سوم

فرض کنید در یک جامعه ای انسان نامرئی شوید، وشما همه را ببینید ولی کسی شما را نمیبیند،در چنین جامعه ای دست به چه کارهایی میزنید؟مثلا آیا دست به کارهای اخلاقی میزنید؟

آزمایش چهارم

تصور کنید خداوند در مقابل شما نشسته است و از شما میخواهد یک آرزو کنید تا آن را برآورده کند، ولی باید توجه داشته باشید فقط یک آرزو میتوانید بکنید و بعد از اینکه آرزوی دلخواهتان را کردید دیگر راهی برای بازگشت ندارید،در چنین حالتی شما از خدا چه میخواهید؟آرزو میکنید که رییس جمهور شوید؟انیشتین شوید؟ ارسطو شوید یا…..

آزمایش پنجم و ششم

آزمایش دیگر که سکونت در جزیره دورافتاده است، دو قرائت دارد:

۱_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده زندگی کنید، چه کسی را با خود همراه می برید؟ با این پیش فرض که کمال مطلوب آن فرد هم، زندگی در آن جزیره است و از بودن او با شما، به وی آسیبی نمی رسد. آن انسانی که با خود همراه می کنید، چه کسی است؟ اگر آن شخص را نیافتید که هیچ، ولی اگر یافتید، بررسی کنید چه ویژگی یا ویژگی هایی در آن فرد، برای شما انقدر قابل توجه بوده است که او را به عنوان همراه انتخاب کرده اید.

۲_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده، تنها زندگی کنید؛و اجازه داشتید از میان کتاب هایی که قبلا مطالعه کرده اید، سه کتاب با خود همراه ببرید، چه کتاب هایی را انتخاب می کردید؟ بررسی کنید که چه چیزهایی در آن سه کتاب، برای شما جذاب بوده است که آن ها را انتخاب کرده اید.

آزمایش هفتم

اگر به شما بگویند یکی از اشخاص تاریخی را که خودتان درک کرده اید یا در تاریخ خوانده اید،هستی حاضر است جای شما را با آنها عوض کند،شما حاضرید به جای کدام شخص باشید؟ توجه داشته باشید نه اینکه فقط در یکی از جنبه های آن شخص به جای آن باشید بلکه در تمام جنبه ها با تمام خوبی ها و بدی های شخص.

آزمایش هشتم

این آزمایش معروف به نوشته سنگ قبر است و از ابداعات نیچه میباشد.روی سنگ قبر خود آنچه را که میخاستید باشید بنویسید و زیرش آنچه که الان هستید را بنویسید،مثلا بنویسید کسی که اینجا ارامیده است میخواست معلم شود اما فروشنده شد،میخواست بخشنده باشد اما بخیل شد و…..بعد روی آنچه که الان هستید خط بکشید و یک زندگی جدیدی را بر اساس آنچه میخواستید باشید را آغاز کنید.

آزمایش نهم

 آزمایش دیگر نیچه را با یک مقدمه بیان می کنم. بعضی از هنرپیشه های تراز اول سینمای دنیا، وقتی فیلمی را بازی کرده اند، قبل از آنکه آن فیلم، تنظیم نهایی شود، از کارگردان می خواهند که صحنه هایی را که در این فیلم بازی کرده اند، برای آنها نمایش بدهند. در هنگام نمایش این صحنه ها، شخص بازیگر در درون خود، به نقد سبک بازی خودش می پردازد: که مثلا در این صحنه باید احساساتم را بیشتر نشان می دادم و یا این نقش را خشن تر بازی می کردم و یا باید در این سکانس، حالت چشمانم را تغییر می دادم. و ممکن است بازیگری از کارگردان بخواهد صحنه ای را دوباره بازی کند. با این مثال به سراغ آزمایش نیچه برویم.
نیچه میگوید: فرض کنید واقعه ای که، در تجارب نزدیک به مرگ، برای آدمیان رخ می دهد، برای شما اتفاق افتاده است و تمام صحنه های مربوط به زندگیِ شما، از مقابل چشمانتان می گذرد. آیا بین این صحنه ها ، صحنه ای است که با خود بگویید که اگر بار دیگر بخواهم آن صحنه را اجرا کنم، باز هم همان گونه رفتار می کنم و آن رفتار نقصی ندارد و به اصطلاح کاملا (perfect ) است؟ آیا چنین صحنه ای وجود دارد یا خیر؟ اگر چنین صحنه ای در زندگی شما وجود دارد، بررسی کنید که آن صحنه چه امتیاز و یا ویژگی های خاصی داشته است که توجه شما را جلب کرده است و شمارا شیفته کرده است. آن ویژگی یا ویژگی ها، همان چیزی است که وجود شما تمنای آن را دارد و درونتان، عمیقا خواهان آن است.

آزمایش دهم

فرض کنید یک کسی که قولش صادق است به شما بگوید تنها یک سال تا پایان عمرتان باقی مانده است و شما هم باور کنید،حال در این یک سال به سراغ چه کاری میروید؟ خب بعد این یک سال را کمتر بکنید مثلا شش ماه،همینطور کمتر تا ۲۴ساعت،ببینید در این فرصت دست به چه کاری میزنید؟کارهایی که بنظرتان می آید در آن ۲۴ ساعت انجام دهید و بعد از دنیا بروید آن ها فریاد درون شماست.این همان چیزی است که شما در تمام زندگی باید بروید به دنبالش.

آزمایش یازدهم

گفته اند یک کشتی به علت سنگینی بارش در حال غرق شدن بود و ناخدا از مسافرین خواست که مقداری از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک شود،بعد از اینکه هر کس مقداری از وسایلش را به دریا انداخت باز ناخدا از مردم درخواست کرد که مقداری دیگر از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک تر شود،بعد از چندین مرتبه تکرار این ماجرا عالمی که در آنجا بود در عین حالی که کتاب هایش را به دریا میریخت گفت این ها از جانم عزیزتر بودند.
حال ما در زندگی باید ببینیم که چه چیزهایی داریم که حاضریم جانمان را بدهیم ولی آن چیزها را از دست ندهیم.مثلا بعضی ها حاضر نیستند به هیچ وجهی صداقت ،شفقت،احسان و …. خود را در زندگی از دست بدهند حتی به قیمت جانشان.

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۳
محمد نصیری

حقیقت آیینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست ، هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست ، حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
مولانا-فیه مافیه

----

واقعیت و حقیقت:

 

حقیقت (Truth) با واقعیت (Fact) تفاوت دارد، هرچند در گفتگوهای روزمره معمولا جابه‌جا استفاده می‌شوند.  واقعیت، Fact

واقعیت چیزی است که درست بودنش اثبات شده است. مثلا صندلی‌ای که روی آن نشسته‌اید واقعیت دارد. حقیقت، Truth

حقیقت، یک ویژگی‌ از گزاره‌ها است. این گزاره که «برف سفید است» یک گزاره درست است و به بیان دیگر حقیقت دارد. یک گزاره می‌تواند حقیقت داشته باشد (درست باشد) و یا حقیقت نداشته باشد (نادرست باشد).

(تعریف واژه‌نامه آکسفورد)

-----
فلاسفه در تعریف این دو واژه حدود و ثغور هر یک اختلاف نظر دارند به همین دلیل در برخی حوزه ها در معنای حقیقت و واقعیت تمییزی قائل نشده اند. در حوزه ای که آن ها را متفاوت می بینند تفاوت هایی را ذکر کرده اند که به مهم ترین آن ها اشاره می کنم:

۱. واقعیت به امور محسوس و مادی تعلق دارد که با حواس درک می شوند(مثلا مباحث علوم طبیعی و تجربی) اما حقیقت به امور غیرمادی مربوط می شود که با عقل قابل درک‌ هستند(مانند مباحث فلسفی)
بر همین اساس افلاطون در نظریه ی معروف تمثیل غار عالم ماده را واقعیت می داند و عالم مُثُل را حقیقت.

٢. واقعیت ها متغیرند اما حقایق ثابت و غیرقابل تغییرند.(مانند علم ماده و عالم مثل)

٣.حقیقت امری بدیهی و اثبات شده است اما واقعیت قابل تردید.

 

تأملی در حدود معرفت بشری


انسان چه چیز ها را می تواند بداند و چه چیزها را نمی تواند؟

برای تأمل و درنگ و نظریه پردازی شعری از مولانا در مورد حدود معرفت بشری تحت عنوان حکایت فیل در تاریکی را تقدیم میکنم.

 

پیل اندر خانه‌ای تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی شد هرکسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکی‌اش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن بر او چون بادبیزن شد پدید

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدَست

آن یکی را کف چو برپایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

همچنین هریک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید

از نظرگه گفتشان بُد مختلف( نظرگه= نظرگاه ، منظر، زاویه دید، پرسپکتیو)

آن یکی دالش لقب داد آن الف

در کف هرکس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

خلاصه داستان فیل در تاریکی را همگی می‌دانیم:

 

فیلی در اتاقی تاریک قرار داشته و مردم شهر که فیل ندیده بودند به آن اتاق می‌رفته‌اند و از آن بازدید می‌کرده‌اند: فیلی اندرخانه‌ی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

به علت تاریکی اتاق، مردم مجبور بوده‌اند از حس لامسه استفاده کنند.

شاید روایت هندی داستان،‌ بیش از آن‌که شما را به یاد محدودیت‌های حسی مولوی بیندازد، حرف حافظ را برایتان تداعی کند که:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ما در این‌جا با مدل هایی آشنا می‌شویم که هیچ یک شکل کامل‌تر دیگری نیستند و نیز، نیامده‌اند تا دیگری را نقض کنند.بلکه با کنار هم قرار دادن آن‌ها، می‌توانیم تصویری واقع‌گرایانه‌تر از فیل به دست آوریم. اگر چه باید بپذیریم که حتی ترکیب همه‌ی آن‌ها هم، ما را به شکل مطلق و کامل، به فیل نخواهد رساند.

 

مولوی از پارادیم شیفتی(paradigm shift) صحبت کرده که قرن ها بعد از وی توماس کوهن آن را مطرح کرده است. همچنین پارادیم فیل یک نوع مدل سازی برای درک حقیقت و جهان هستی و حتی استعاره ای برای درک معنا و حقیقت زندگی می باشد.

 

حقیت از نظر افلاطون:

 

بر طبق افسانه ای مشهور که در کتاب هفتم جمهور افلاطون بیان شده است، چند انسان در انتهای غاری در زنجیر بودند. آنها از طریق آتشی که در میانه ی غار وجود داشت، می توانستند سایه هایی را از رویدادهایی که در بیرون غار رخ می داد، ببینند. آنها تصور می کردند که این سایه ها همانا حقیقت هستند. یکی از آنها خود را آزاد می کند، غار را ترک می کند و نور خورشید و جهان پهناور را کشف می کند. در ابتدا، نور، که برای چشمان او غیرعادی است، او را حیرت زده و گیج می کند. اما در نهایت، می تواند ببیند و هیجان زده به سوی همراهانش بازمی گردد تا آنچه را دیده است، برای آنها بازگو کند. اما با برخورد سرد زندانیان مواجه می شود. آنان حرف وی را دروغ می پندارند.
همه ی ما در اعماق چنین غاری هستیم و با نادانی و پیش فرض های خود غل و زنجیر شده ایم. شهود ضعیف ما تنها سایه ها را نشان می دهد و اگر سعی کنیم که بیشتر ببینیم، گیج می شویم: زیرا با چیزهای غیرعادی مواجه خواهیم شد. اما با این حال همه ی تلاش خود را خواهیم کرد. این تلاش علم نام دارد.

لینک ویدیویی ثمثیل غار افلاطون

 

حقیقت از نظر نیچه:

 

 نیچه می گوید حقیقت به هر کس گوشه ی جمالی می نماید و او گمان می دارد کل جمال را دیده است. درست مثل حکایت "فیل در خانه ی تاریک" که مولوی روایت می کند. اما مثال نیچه این است که مانند یک روستایی که به شهر آمده بود و با فاحشه ای روبرو می شود که برای سرکیسه کردنش، لبخند خاصی به او می زند و او که تا به حال چنین زنانی ندیده، این لبخند را به حساب عشق و محبت می گذارد و گمان می کند او را دوست دارد در حالی که او عروس هزار داماد است و به کسی وفا نمی کند. حکایت حقیقت هم همان حکایت روستایی و فاحشه است که فلاسفه فکر می کنند تورش کرده اند در حالی که گوشه ی جمالی از او بیش ندیده اند و این از نهایت سادگی و نادانی ماست که گمان می کنیم کل حقیقت را به تور انداخته ایم وآن را در مشتمان و فراچنگمان آورده ایم.

 

کلمه ی "فیلسوف" در زبان یونانی به معنای دوستدار دانش است نه صاحب آن در حالی که اغلب فلاسفه مدعی بازگفتن حقایق نهایی بوده اند. در حالی که اگر بخواهیم به معنای حقیقی فلسفه و فیلسوف برگردیم باید بگوییم فیلسوف "طالب" حقیقت است نه "صاحب" آن و روند جستجوی حقیقت را پایانی نیست چرا که معلومات ما به هر جا هم که برسد نهایتاً متناهی است و حاصل تقسیم آن بر مجهولاتمان- که نامتناهی است- می شود صفر و دیگر هیچ. شاید به همین دلیل لوئی اشتراوس فیلسوف آلمانی هم گفته بود فلسفه جستجوی حقیقت است نه تملک آن.

 

نتیجه گیری:

 اصل مطلب این هست که حقیقت چند بعدی است و در زمان و مکان های متفاوت خودش را از زاویه های مختلفی به انسان ها نمایان می کند و کسی نمی تواند بگوید همه آنچه را که من می بینم حقیقت مطلق هست.
ما مسافری هستیم که از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سفر میکند و سکونی در یک اندیشه و باور مطلق وجود ندارد سفر اندیشه همچنان ادامه دارد و رسیدنی هم در کار نیست چون راه بی انتهاست و جستجوگری و سیالیت ذهن و این باور که حقیقت نیز سیال است و چیزی نیست که آن را در دست بگیریم و ادعا کنیم به حقیقت دست یافته ایم. ما دائما در پی "آواز حقیقت" می دویم ولی به آن نمی رسیم و این عطش و طلب ما را برای جستجوی حقیقت بیشتر می کند.

مغرورانه ترین ادعای انسان دستیابی به حقیقت و ارائه بهترین روش زیستن است که به دنبال آن دسته بندی و قضاوت در خصوص سایرین بر اساس کشف بی همتای خود را به همراه دارد. انسان بیچاره ی آویخته به طناب دار حقیقت مطلق نمی داند که چه کوته نظرانه از دریچه ذهن حقیر خویش به خارج می نگرد و همه چیز را بر پایه ارزش های ذهنی خود تفسیر و تأویل می کند و نام حقیقت بر آن می نهد. هر چند امکان تطبیق برخی از این دریافت های ذهنی بر واقعیت وجود دارد ولی چون قابلیت سنجش صحت و سقم آن وجود ندارد فاقد ارزش است. تنها حقیقت حاکم بر جهان معرفت انسانی این حقیقت است که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و ما صرفاً با تعدد تفسیرها و تأویل ها مواجهیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۷
محمد نصیری

مرداب روح نوشته جیمز هولیس (از یونگ پژوهان معروف) که پیام اصلی آن در جمله‌ای نهفته است که روی جلد این کتاب ذکر شده: رنج‌ها حرف‌های جذابی برای گفتن دارند. این کتاب بیان می‌دارد تمامی رنج‌هایی که انسان در زندگی با آن مواجه است و این رنج‌ها را احوال مردابی می‌نامد، باعث رشد و تعالی روح می‌شوند اگر حرف و هدف آن رنج را با کندوکاو دریابیم.

 زیباترین انسانهایى که تا کنون شناخته ام، آنهایى بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال، راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند. این افراد، یک حسى از قدردانى، حساسیت و فهم زندگى داشتند که آنها را پر از شفقت،ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد.زیبایى این افراد، اتفاقى و بى سبب نبود.... 
#
الیزابت کوبلر 

گزیده هایی از کتاب: 


رنج لازمه رشد و بلوغ روحی است. بدون رنجْ انسان، ناآگاه، نابالغ، وابسته، ضعیف و محدود می‌ماند.

گناه ما این نیست که روان‌رنجور یا خودخواه هستیم؛ ما مقصریم چون با اینکه می‌دانیم روان‌رنجور یا خودخواه هستیم، شهامت یا اراده تغییر دادن خود را نداریم.

به عقیده پاسکال ما چیزی نیستیم مگر نی‌های شکننده و نازک که دنیای بی‌اعتنا می‌تواند به سادگی ما را بشکند و با وجود این ما نی‌های متفکری هستیم که می‌توانیم با جهان هستی متحد شویم و معجزه کنیم.

«
من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم می‌گیرم باشم»

این دنیا زمانی به من تعلق پیدا می‌کند که دیگر به آن نچسبم.
پادتن ترسِ از دست دادن دنیا، رها کردن آن است. پادتن تنهایی، در آغوش کشیدن تنهایی است. چنانکه در هومیوپاتی، بیماری توسط خوردن کمی از خود سم بهبود می‌یابد.

تازمانی که رنج «من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم می‌گیرم باشم» را تحمل نکنیم، نمی‌توانیم از محدوده‌های گذشته فرا برویم

بسیاری از ما تحت‌تأثیر بار «افسردگی زنده» یا حتی «افسردگی خندان» هستیم. در این نوع افسردگی موفق می‌شویم به اندازه کافی خوب کار کنیم؛ اما روح بسیار گران‌باری را حمل می‌کنیم و هرگز سبک‌بالی را که بخشی از سفر است تجربه نمی‌کنیم. این نوع افسردگی که شایع است و اغلب تشخیص داده نمی‌شود، زندگی شخص را فرسایش می‌دهد. ما با داشتن احساس بی‌ارزشی و بی‌کفایتی در مقابل چالش‌های زندگی، درحقیقت با این نوع افسردگی همدست می‌شویم.
وظیفه بی‌چون و چرای ما در این مرداب آن است که به اندازه کافی آگاه شویم تا تفاوت میان آنچه را که در گذشته بر ما روی داده است و آن کسی که در حال حاضر هستیم تشخیص دهیم. هیچ‌کس تا زمانی که اذعان نکند: «من آنچه بر من رفته است نیستم؛ من آنچه انتخاب می‌کنم هستم» از لحاظ روان‌شناسی پیشرفت نمی‌کند. چنین شخصی می‌تواند تشخیص دهد کمبودهای دوران کودکی ذاتی نیستند؛ بلکه نتیجه شرایطی خارج از کنترل کودک هستند. آنگاه می‌تواند انرژی زندگی را که قبلا مسدود شده است جاری سازد.

دانلود خلاصه کتاب

***

دانلود متن کامل کتاب

----------
پی نوشت:

Swamplands of the Soul

Suffering has something to say by Jamse Hollis
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۱
محمد نصیری

سوالی که درباره هستی ، انسان ، علم و آگاهی و ده ها موضوع مهم هستی مطرح هست این هست که اینها چه چیزی نیستند این گونه نگاه به مسائل و موضوعات مهم جهان هستی می تواند ما را از سردر گمی و نظام پیچده آن کمی سبکتر نماید تا با حذف زوائد دست و پاگیر هستی بتوان به یک تعادل در مدل کردن معنای هستی و انسان رسید .اگر بخواهم این سوال را بشکل کلاسیک خویش مطرح کنیم اینکه جهان و انسان چه چیزی هست شاید در مقام هستی که شاکله آن برای ما قابل دسترس هست بتوانیم به جمع بندی هایی برسیم ولی در بخش غیر قابل تفسیر هستی و انسان با تقابل بین فیزیک و متافیزیک مواجهیم و اینجاست که زوائد هر دو اینها را حذف کرد تا به یک درک متعادل از هستی رسید اینکه

علم چه چیزی نیست؟

فلسفه چه چیزی نیست؟

متافیزیک چه چیزی نیست؟

خدا چه چیزی نیست؟

انسان چه چیزی نیست؟

آگاهی چه چیزی نیست

خوشبختی چه چیزی نیست

و معنای هستی چه چیزی نیست.....

"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "

ما بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل شناخت کامل حقیقت هست و یا بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل موفقیت ماست یا عامل خوشحالی پایدار ماست ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت یا شادی ما را ویران می کند.این درک با وجود سادگی اش ، بسیار اساسی است دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از از دانستن مثبت(شناخت بایدها) است.

(نقل بخشی از مطلب از کتاب هنر شفاف اندیشیدن)   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۰
محمد نصیری

زندگی قوی تر از مرگ است، زیرا زندگی از مرگ تغذیه میکند.

(میلان کوندرا-کتاب بی معنایی)

 ارزش هر انسان همسنگ معنایی ست که برای حیات خویش می‌جوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۳:۲۳
محمد نصیری

و چون موسی به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت ، عرض کرد: «پروردگارا ، خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم.» فرمود: «هرگز مرا نخواهی دید ، لیکن به کوه بنگر پس اگر بر جای خود قرار گرفت به زودی مرا خواهی دید.» پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود ، آن را ریز ریز ساخت ، و موسی بیهوش بر زمین افتاد ، و چون به خود آمد ، گفت: «تو منزهی! به درگاهت توبه کردم و من نخستین مؤمنانم.(سوره اعراف-آیه 143)

وَ لَمَّا جاءَ مُوسی‏ لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی‏ أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی‏ وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی‏ فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ

کلمات کلیدی آیه:

موسی گفت: اَرَنی: خود را به من نشان بده   

خداوند میفرماید: لن ترانی: هرگز مرا نخواهی دید!

شاعران  گذشته و معاصر از زاویه نگاه متفاوتی درباره این واقعه عظیم اشعاری سروده اند که خواندنی است.

سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"
حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

مولوی :
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی

علامه طباطبایی:

سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی

"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لن ترانی"


امیر خسرو دهلوی:

طور هستی را حجاب دیده بینا مساز

تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم

سنایی:

من چو موسی مانده ام اندر غم دیدار تو

هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم

عباس صبوحی:

ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش

لن ترانی به جواب،  از دو لبش گویا شد

محتشم کاشانی:

طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را

دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی

 

و در آخر مولوی گفته:

عالم چو کوه طور دان       ما همچو موسی طالبان

هر دم تجلی می رسد         بر می شکافد کوه را

نتیجه:

به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسیر متفاوت، و عملکردهای متفاوت وجود دارد. من و تو با نگاه خود دنیایمان را به هر رنگی بخواهیم ترسیم میکنیم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۵:۰۹
محمد نصیری

 اگر انسان‌ها تا ابد زندگی می‌کردند، اگر پیر‌ نمی‌شدند، اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی می‌کردند، خیال می‌کنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را می‌دادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟
اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر می‌کردند:«خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر می‌کنم.» ... ولی ما نمی‌توانیم تا بعد صبر کنیم ... باید همین لحظه به آن فکر کنیم هیچ‌کس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد ... ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم ... مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد، ما را دیوانه‌وار‌تر مشتاق فکر کردن در باره‌ چیز‌ها می‌کند.”
― هاروکی موراکامی(رمان نویس)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۱
محمد نصیری

نیاز نیست که ایمان خود را فریاد کنم
این درختان (که با هزار زبان) گنگ و خاموش اند
و این خاک پرگل و ریحان
که گوشهای دراز علف را هر سو پهن کرده است
خود از هر خطیبی گویاتر اند
این ستارگان، با فروغ بی پایان
همه لب فروبسته اند
و تپه ها و دشتها دم فروبرده اند
اما همه بی زبان از خدا سخن می گویند.



(چارلز هنسن تاون)

365روز با ادبیات انگلیسی- دکتر الهی قمشه ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۲
محمد نصیری

«تصورکن برنده یک مسابقه شدی و جایزه­ ات اینه که بانک هر روز صبح، یک حساب برات باز می­کنه و توش هشتاد شش ­هزار و چهارصد دلار پول می­گذاره، ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می­گیرند. نمی­تونی تقلب کنی و یا اضافه ی پول را به حساب دیگه­ ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می­کنه. شرط بعدی اینه که بانک می­تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع پیشین حسابو ببنده، و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می­کنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این پرسش نیاز نداشت و سریعا .....؛ همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه­ ها پر می­شه. هر روز از خواب که بیدار می­شیم هشتاد و شش ­هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن، و شب که می­خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمی­تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه ­هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می­شه و هشتاد و شش ­هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم، ولی بانک می­تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می­کنیم و غصه می­خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.

نقل از کتاب  اگر حقیقت داشت ...؛ نویسنده: مارک لوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۹
محمد نصیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۵۰
محمد نصیری