اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۶ مطلب با موضوع «مقاله-جستار» ثبت شده است

سوال اینجاست که برای کسب معرفت و آگاهی برتر و غایی آیا درجه ای از معرفت هست که به درک و نگاه خدایی مشابهتی باشد؟ و آیا اصولا می توان بجای خدا اندیشید؟ چه مسائل فلسفی و متافیزیکی مصداق اندیشیدن بجای خداست؟

 وقتی به تک تک آفریده های ریز و درشت هستی و شعور و آگاهی نهفته در آنها می اندیشی،

وقتی به یافته های فیزیکدانان درباره ماهیت ذرات هستی و کیهان و جهان های موازی می اندیشی ،

وقتی به نهایت اندیشه فیلسوفان درباره غایت جهان می اندیشی،

وقتی به اوج درک و شهود عارف از باطن جهان می اندیشی،

 وقتی به الهاماتی که بر قلب تو جاری می شوند پی می بری،

وقتی به آغاز و پایان جهان پیچیده و تو در تو می اندیشی،

و نهایتا وقتی به خیر و شر ، جبر و اختیار،روح و آگاهی،مرگ و معنا و تناقضات و اخلاق... و ده ها مسائل کلاسیک فلسفی می اندیشی؛

این سوال به ذهن متبادر می شود خدا چگونه می اندیشد و در تطور این جهان لایه لایه به چه چیزی اندیشیده است و چه پیام سهمگینی از این تجلی در هستی داشته است و اینکه من چطور می توانم ذهن و اندیشه ام را با زاویه نگاه علی الدوام او هماهنگ نمایم و از اندیشه ناقص ، محدود و معیوب بشری ام کمی فاصله بگیرم تا در درک این جهان آشفته و نهاد ناآرام آن هر چند اندک به شناخت حقیقی و صلح درونی با هستی برسم و چشم و ذهن و گوش و زبان و اندیشه خدایی باشد و بس و خیال چنان تطهیر شده باشد که صورت پرستان را بدان راه نباشد.این هست غایت آنچه هستی و صاحب هستی از ما می خواهد.

 

در نگاه اول این پیش فرض مفروش به ذهن مبتادر شود که وقتی قدرت تعقل و اندیشه به انسان ارزانی شده است این یعنی به انسان فرصت اندیشیدن به خواستگاه جهان و علت و  معلول ها داده شده است و این می تواند میناتوری از اندیشیدن بجای خدا باشد.اما موضوع این هست که این اندیشه در گسل موجود بین عقل و شهود سردرگم هست و تقلاهایش مشحون و بلکه انباشته از نقصان و در لایه های سطحی است و هنوز نتوانسته است از ظاهر به باطن هستی رازگونه برسد. زیر این ظاهر باطنی قاهر است.

دوستی می گفت "اندیشه برای کشف ناشناخته هاست و برای خداوند ناشناخته ای نیست." جمله دوم واقعا حیرت آور هست آب پاکی می ریزد به سوال این جستار. ذهن خداوند فاقد محدودیت های ذهن بشری است و  او نیازی به کشف ناشناخته ای ندارد و او فراتر از حصار ذهن ماست.وقتی به این همه تنوع در هستی می اندیشی که اگر محدود بودند از حوزه دید و تفکر ما الان خارج بودند خود نشانگر این هست که احتمال حتمی هست تنوع دیگری هم در هستی باشد که از توان فهم ما خارج هست.وقتی برای این همه شناخته ها هزازان تنوع اندیشه هست برای ناشناخته های محتمل میلیاردها تنوع اندیشه می توان تصور کرد !!!

عارف تشنه طلب به مرحله ای از وصال می رسد که دیگر تعریف ساده و دم دستی از معنا و عمق معرفت گرهی از غایتمندی نمی گشاید و از صورت ظاهری بالاتر می رود.

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام نه آنجا جائیست (مولوی)

 

ادعایی از این دست شاید گزافه باشد و ابر-مساله انسان درگیر در تضادهای هستی به حساب نیاید و حتی  از توان بشری خارج باشد با این همه علم و آگاهی عظیمی که در هستی نمود یافته است و قدم گذاشتن در لایه رازوارگی خالق چه بسا وارد شدن در قلمرو آزمون بزرگ هم باشد و خطر فانی شدن هم داشته باشد؛ ولی غایت معرفت انسان در این جهان هستی رسیدن به این سطح از شناخت و نگاه از بالا به جهان متکثر و دونمایه هست.البته این زمانی میسر خواهد بود که غبارهای منیت نشسته بر لنز معرفت نفس پاک و صیقلی یافته باشد و صد البته بدون شناخت عمیق خود شناخت اصل الاساس هستی و اندیشه او میسر نخواهد بود و چه بسا دور شدن از مسیر این مسافر زمان باشد و به سرنوشت مرد طالب گنج ذکر شده در مثنوی مولانا دچار گردد :

آنچه حق است اقرب از حبل الورید            

تو فکندی تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته                      

  گنج نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر                 

 و ز چنین گنج است او محجورتر


پی نوشت:

یک دوست: زمانی که برای خدا ذهنی قائل می شویم جایگاهی برای آن در خدا پیدا نمی کنیم . انسان برای معنوی شدن نیاز به ارتباط بین جسم و معنا داشت به همین خاطر ذهن خلق شده تا عقل انسانی با مکانیزم و فرایند فکر در آن میدان کندوکاو کند. برای اینکه صفاتی خداوندی مثل خلاق، عالم، بصیر و در انسان نمود پیدا کند، جسم مادی انسان به اسلحه ذهن و فکر و عقل مجهز گردید تا از جسم خاکی خدا گونه از خود خلق کند. خداوند جسم آفرید و به او عقل و هوش و فکر و ذهن داد تا انسان جسم خویش را خدایی سازد. خداوند دانایی است و ذهنی برایش متصور نیست.

دوم(فیزیکدان فلسفی):"نمی‌توان باور کرد وجود ما در این جهان صرفا جهش بخت یا یک تصادف تاریخی باشد. از رهگذر موجوداتی آگاه است که جهان خودآگاهی پدید آورده است. این را نباید جزئیاتی پیش‌پا‌افتاده به شمار آورد یا محصول جانبی نیروهای بی‌هدف و بی‌اندیشه. به راستی غرض این بوده که ما اینجا باشیم.

(پل دیویس، کتاب ذهن خدا، بنیانی علمی برای جهان عقلانی)

سوم(عارف): مشکل اینجاست که بلاشک خداوند مثل ما نمی اندیشد بروید زندگی راحت خود را بکنید و از  نگاه از چشم خدواند و خیال خام دست بردارید و سکوت سنگین پیشه کنید که ما را بدان شه راه نیست اگر خرده معرفتی نصیب تان شد شاکر باشید که دوست خودش ارزانی داشته است در این پنجره گشوده عالم.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد      در خرابات بگوید که هشیار کجاست.


*روزنوشت ها-1401/4/2

جستار مشابه(گسل های عقلانی بشر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
محمد نصیری

دنیا محل نمایش اراده هاست اراده هایی که در جستجوی حقیقت اند و هر کسی در سهم خویش به گوشه ای از حقیقت دست می یابد. اراده محل رویش برداشت های متفاوتی بوده است و هر اندیشمندی بنا به زاویه دید خویش تلقی و برداشت خود از آن را در قالب تزی ارائه کرده است. حالا موضوع اراده آزاد یا جبر و اختیار که بحث های زیادی بین فیلسوفان متافیزیک ، الهی دانان و دانشمندان داشته در این جستار مدنظر نیست.بلکه سمت و سویی که اراده ها به آن گرایش داشته در اینجا بصورت خلاصه اشاره می گردد.

اراده معطوف به باور(ایمان) ، ویلیام جمیز

روان شناسی دین که یکی از پیشگامان آن، ویلیام جیمز است که نظریه و کتابی به نام «اراده معطوف به ایمان» دارد. او می‌گوید در تصمیم‌گیری‌برای گزینه‌های زنده، اضطراری و فوری که شواهد عقلی آن ناقص است و گزینش عقلی‌امکان‌پذیر نیست، اراده به معنای عام تمایل عاطفی انسان وارد عمل می‌شود. از آنجا که در ایمان‌چنین شرایطی موجود است، اراده معطوف به باور ایمان را محقق می‌سازد. ملاحظات متعددی‌در نقد دیدگاه جمیز وارد شده اما به طور اجمالی با توجه به شواهد عدیده اصل دخالت عواطف‌ در باورها و ایمان مورد تأیید قرار گرفته است.

ایمان، از اقناع دل پدید می‌آید. مراد از دل، آن‌گونه که در تمام زبان‌های بشری سابقه دارد، مظهر قوای دَرّاکه انسان است که البته با عقل هم پیوند دارد در این معنا، دل، مرکز تجلیات معنوی و شهودی نیز هست و امید و عشق و ایمان، حاصل تأملات آن است؛ به تعبیر دیگر، به طرح دلایل دل در ایمان آوردن می‌پردازد که بقول پاسکال" دل هم دلایلی دارد که عقل از آن بی خبر است".

اراده معطوف به معنا ، ویکتور فرانکل

نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزه‌ها ۲ـ خوی‌ها و عادت‌ها ۳ـ محیط در زمینهٔ نظریه شخصیت فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزه‌یی بنیادی وجود دارد و آن «اراده معطوف به معنا» است. مکتب روان‌شناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روان‌شناسی در جهان است. خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز می‌گردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادة پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا می‌باشد بر این اساس و بنا به گفته ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا «روان درمانی متمرکز بر معنا.

این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است: الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست، ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد، ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد. در نتیجه, زندگی از نگاه معنا درمانی تحت هر شرایطی معنا ‏دار است, افراد با اراده ای معطوف به معنا انگیخته می شوند و انسان ‏دارای اراده آزاد است.

فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو ‏تبیین ساده انگارانه فروید و آدلر یعنی: اراده معطوف به لذت و اراده ‏معطوف به قدرت مطرح می کند. لذت قادر نیست زندگی را ‏معنادار کند. اگر لذت منبع معنای زندگی بود زندگی چیزی برای ‏ارائه به انسان نداشت. ‏‏ ‏

اراده معطوف به حیات(جهان همچون اراده و تصور)، آرتور شوپنهاور

شوپنهاور فلسفه‌اش با این شروع می‌شود که به نیروی آغازین درون ما اسمی بدهد که می‌گوید از هر چیزی قوی‌تر است: حتی از عقل، منطق و وجدان. آرتور شوپنهاور اسم این نیرو را اراده معطوف به حیات می‌دهد.

اراده معطوف به حیات نیروی ثابتی است که مجبورمان می‌کند پیش بریم و به هستی چنگ بیندازیم و همیشه به فکر منافع خودمان باشیم. این نیرو کور است، شعور ندارد و خیلی پیله کننده است. از نوجوانی به بعد این اراده در وجود ما وراجی می‌کند. مداوم حواس ما را به دنبال داستان‌های شهوانی می‌برد. به کارهای عجیبی وادارمان می‌کند و از همه عجیب‌تر مداوم باعث عاشق شدن ما می‌شود.

از دید شوپنهاور، "اراده" یک مقوله روان شناختی یا اخلاقی نیست بلکه مقوله ای است متافیزیکی و هستی شناختی. به این معنا که اراده ،ذاتِ چیز هاست و با ذات معقول در فلسفه کانت برابری می کند. بنابراین اراده جهان شمول، ازلی، نامتغیر و آزاد است. جهان پدیده ها آن چیزی است که من تصور می کنم و در عین حال نمودی از اراده است که در آن بازتاب دارد. اراده ای که آزاد و کور است که باعث می شود زندگی را بی انتها، بی غایت و بی معنی کند. امیال و هیجانات پس از مرگ نیز باقی می مانند و بعد از ما به هستی خود ادامه می دهند.

اراده معطوف به قدرت ، نیچه

یکی از چالشی‌ترین ایده‌های نیچه ، تلقی اراده معطوف به قدرت است و می‌توان گفت چکیده تفکر نیچه در این اصل نهفته است.‌اراده معطوف به قدرت در گام نخست اراده است ، به این معنی که برخاسته از امیال ، غرایز و نیازهای انسانی‌ است و نه از جنس بخش شناختی و تفکری ما و در گام دوم معطوف به قدرت است و نه حقیقت. 

ارادۀ معطوف به قدرت هیچ ارتباطی با شهوت قدرت در دنیا ندارد که میل به اشغال جایگاهی مهم است. این مفهوم به چیزی کاملاً متفاوت اشاره دارد و به معنای ارادۀ معطوف به قوت تجربه، یا این اراده است که به هر قیمت ممکن، از کشمکش‌های درونی که ما را می‌فرسایند پرهیز کنیم تا قدرت‌های ما یکدیگر را خنثی نکنند و زندگی درونی ما به رکود و ضعف نگراید. ارادۀ معطوف به قدرت ارادۀ معطوف به فتح و غلبه، و برخورداری از پول و نفوذ نیست، بلکه میلی عمیق به دستیابی به حداکثر شور زندگی، یعنی زندگی‌ای است که با تضاد درونی به فقر و چندپارگی نگراییده، بلکه حداکثر بهرۀ ممکن را از آن می‌بریم.

اراده معطوف به آزادی ، حافظ

حافظ شیرازی نیز همچون همة آزاداندیشان روشن‌بین پویه‌ای مدام و مستمر به سوی آزادی دارد، و تجربة هنری‌اش معطوف به آزادی است.

عشق: عشق، میلی است معطوف به آزادی و هیچ قاعده و قانون و سنت و فرهنگی را برنمی‌تابد. صاحب این «فن شریف» مستغنی و بی‌نیاز است و اسیر عشق از هر دو عالم آزاد است.

آقای دکتر شفیعی کدکنی در کتاب این کیمیای هستیاشاره‏ ای به اراده‏ی آدمی‏ می‏کنند که به خلاف نیچه،اندیشمند آلمانی که آن را معطوف به قدرت‏ می‏داند،آن را معطوف به آزادی می‏نمایند که کاملا درست است.تلاش آدمی‏ دانسته و ندانسته در طول زندگی برای‏ رسیدن به آزادی‏ست.بچه پس از تولد و بدون تحرک با مشاهده‏ی فضایی‏ گسترده اما نتوانستن از جای خود حرکت کردن و هرجا بخواهد رفتن در رنج است،بالاخره با راه‏افتادن و پس از آن تلاش برای حرف زدن همه تلاشی‏ برای آزادی از زندان بی‏حرکتی و ناتوانی‏ گفتار است،این تلاش در طول زندگی‏ برای رهایی و بیرون رفتن از بن‏بست‏هاست و حقی‏ست برای هر کس که بتواند انتخاب کند،پس:آزادی‏ حق انتخاب با درک مسوولیت است. خود من در کتاب شکرانه‏ی منفی چند سال قبل در این باره بحث مجملی‏ کرده‏ام.تاکید بر این نکته ضروری‏ست‏ که آزای بدون درک مسوولیت توحش‏ صرف است.

در خاتمه جای یادآوری دارد که‏ بگویم سخن دکتر شفیعی که اراده‏ی‏ آدمی را معطوف به آزادی می‏داند بر نظر نیچه که آن را معطوف به قدرت‏ می‏نماید،از هر جهت مرجح است.

 

روان شناسان اراده انسان را معطوف به چه می دانند؟

1. فروید "اراده معطوف به لذت"

2. یونگ "اراده معطوف به خودآگاهی و خود واقعی"

3. آدلر "اراده معطوف به قدرت"

4. ویکتور فرانکل "اراده معطوف به معنایابی"

5. پرز "اراده معطوف به تجربه کردن و زندگی در حال"

6. راجرز "اراده معطوف به پذیرش بدون قید و شرط خود"

7. اسکینر "اراده معطوف به کسب پاداش"

8. آلبرت الیس "اراده معطوف به تفکر عقلانی"

10. گلاسر "اراده معطوف به انتخاب و کنترل درونی"

 11.ریک برن "اراده معطوف به من بالغانه"

12. کارن هورنای "اراده معطوف به کسب امنیت"

13. مزلو "اراده معطوف به خود شکوفایی"

------

#روزنوشت های جستارگونه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۴
محمد نصیری

حقیقت آیینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست ، هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست ، حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
مولانا-فیه مافیه

----

واقعیت و حقیقت:

 

حقیقت (Truth) با واقعیت (Fact) تفاوت دارد، هرچند در گفتگوهای روزمره معمولا جابه‌جا استفاده می‌شوند.  واقعیت، Fact

واقعیت چیزی است که درست بودنش اثبات شده است. مثلا صندلی‌ای که روی آن نشسته‌اید واقعیت دارد. حقیقت، Truth

حقیقت، یک ویژگی‌ از گزاره‌ها است. این گزاره که «برف سفید است» یک گزاره درست است و به بیان دیگر حقیقت دارد. یک گزاره می‌تواند حقیقت داشته باشد (درست باشد) و یا حقیقت نداشته باشد (نادرست باشد).

(تعریف واژه‌نامه آکسفورد)

-----
فلاسفه در تعریف این دو واژه حدود و ثغور هر یک اختلاف نظر دارند به همین دلیل در برخی حوزه ها در معنای حقیقت و واقعیت تمییزی قائل نشده اند. در حوزه ای که آن ها را متفاوت می بینند تفاوت هایی را ذکر کرده اند که به مهم ترین آن ها اشاره می کنم:

۱. واقعیت به امور محسوس و مادی تعلق دارد که با حواس درک می شوند(مثلا مباحث علوم طبیعی و تجربی) اما حقیقت به امور غیرمادی مربوط می شود که با عقل قابل درک‌ هستند(مانند مباحث فلسفی)
بر همین اساس افلاطون در نظریه ی معروف تمثیل غار عالم ماده را واقعیت می داند و عالم مُثُل را حقیقت.

٢. واقعیت ها متغیرند اما حقایق ثابت و غیرقابل تغییرند.(مانند علم ماده و عالم مثل)

٣.حقیقت امری بدیهی و اثبات شده است اما واقعیت قابل تردید.

 

تأملی در حدود معرفت بشری


انسان چه چیز ها را می تواند بداند و چه چیزها را نمی تواند؟

برای تأمل و درنگ و نظریه پردازی شعری از مولانا در مورد حدود معرفت بشری تحت عنوان حکایت فیل در تاریکی را تقدیم میکنم.

 

پیل اندر خانه‌ای تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی شد هرکسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکی‌اش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن بر او چون بادبیزن شد پدید

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدَست

آن یکی را کف چو برپایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

همچنین هریک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید

از نظرگه گفتشان بُد مختلف( نظرگه= نظرگاه ، منظر، زاویه دید، پرسپکتیو)

آن یکی دالش لقب داد آن الف

در کف هرکس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

خلاصه داستان فیل در تاریکی را همگی می‌دانیم:

 

فیلی در اتاقی تاریک قرار داشته و مردم شهر که فیل ندیده بودند به آن اتاق می‌رفته‌اند و از آن بازدید می‌کرده‌اند: فیلی اندرخانه‌ی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

به علت تاریکی اتاق، مردم مجبور بوده‌اند از حس لامسه استفاده کنند.

شاید روایت هندی داستان،‌ بیش از آن‌که شما را به یاد محدودیت‌های حسی مولوی بیندازد، حرف حافظ را برایتان تداعی کند که:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ما در این‌جا با مدل هایی آشنا می‌شویم که هیچ یک شکل کامل‌تر دیگری نیستند و نیز، نیامده‌اند تا دیگری را نقض کنند.بلکه با کنار هم قرار دادن آن‌ها، می‌توانیم تصویری واقع‌گرایانه‌تر از فیل به دست آوریم. اگر چه باید بپذیریم که حتی ترکیب همه‌ی آن‌ها هم، ما را به شکل مطلق و کامل، به فیل نخواهد رساند.

 

مولوی از پارادیم شیفتی(paradigm shift) صحبت کرده که قرن ها بعد از وی توماس کوهن آن را مطرح کرده است. همچنین پارادیم فیل یک نوع مدل سازی برای درک حقیقت و جهان هستی و حتی استعاره ای برای درک معنا و حقیقت زندگی می باشد.

 

حقیت از نظر افلاطون:

 

بر طبق افسانه ای مشهور که در کتاب هفتم جمهور افلاطون بیان شده است، چند انسان در انتهای غاری در زنجیر بودند. آنها از طریق آتشی که در میانه ی غار وجود داشت، می توانستند سایه هایی را از رویدادهایی که در بیرون غار رخ می داد، ببینند. آنها تصور می کردند که این سایه ها همانا حقیقت هستند. یکی از آنها خود را آزاد می کند، غار را ترک می کند و نور خورشید و جهان پهناور را کشف می کند. در ابتدا، نور، که برای چشمان او غیرعادی است، او را حیرت زده و گیج می کند. اما در نهایت، می تواند ببیند و هیجان زده به سوی همراهانش بازمی گردد تا آنچه را دیده است، برای آنها بازگو کند. اما با برخورد سرد زندانیان مواجه می شود. آنان حرف وی را دروغ می پندارند.
همه ی ما در اعماق چنین غاری هستیم و با نادانی و پیش فرض های خود غل و زنجیر شده ایم. شهود ضعیف ما تنها سایه ها را نشان می دهد و اگر سعی کنیم که بیشتر ببینیم، گیج می شویم: زیرا با چیزهای غیرعادی مواجه خواهیم شد. اما با این حال همه ی تلاش خود را خواهیم کرد. این تلاش علم نام دارد.

لینک ویدیویی ثمثیل غار افلاطون

 

حقیقت از نظر نیچه:

 

 نیچه می گوید حقیقت به هر کس گوشه ی جمالی می نماید و او گمان می دارد کل جمال را دیده است. درست مثل حکایت "فیل در خانه ی تاریک" که مولوی روایت می کند. اما مثال نیچه این است که مانند یک روستایی که به شهر آمده بود و با فاحشه ای روبرو می شود که برای سرکیسه کردنش، لبخند خاصی به او می زند و او که تا به حال چنین زنانی ندیده، این لبخند را به حساب عشق و محبت می گذارد و گمان می کند او را دوست دارد در حالی که او عروس هزار داماد است و به کسی وفا نمی کند. حکایت حقیقت هم همان حکایت روستایی و فاحشه است که فلاسفه فکر می کنند تورش کرده اند در حالی که گوشه ی جمالی از او بیش ندیده اند و این از نهایت سادگی و نادانی ماست که گمان می کنیم کل حقیقت را به تور انداخته ایم وآن را در مشتمان و فراچنگمان آورده ایم.

 

کلمه ی "فیلسوف" در زبان یونانی به معنای دوستدار دانش است نه صاحب آن در حالی که اغلب فلاسفه مدعی بازگفتن حقایق نهایی بوده اند. در حالی که اگر بخواهیم به معنای حقیقی فلسفه و فیلسوف برگردیم باید بگوییم فیلسوف "طالب" حقیقت است نه "صاحب" آن و روند جستجوی حقیقت را پایانی نیست چرا که معلومات ما به هر جا هم که برسد نهایتاً متناهی است و حاصل تقسیم آن بر مجهولاتمان- که نامتناهی است- می شود صفر و دیگر هیچ. شاید به همین دلیل لوئی اشتراوس فیلسوف آلمانی هم گفته بود فلسفه جستجوی حقیقت است نه تملک آن.

 

نتیجه گیری:

 اصل مطلب این هست که حقیقت چند بعدی است و در زمان و مکان های متفاوت خودش را از زاویه های مختلفی به انسان ها نمایان می کند و کسی نمی تواند بگوید همه آنچه را که من می بینم حقیقت مطلق هست.
ما مسافری هستیم که از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سفر میکند و سکونی در یک اندیشه و باور مطلق وجود ندارد سفر اندیشه همچنان ادامه دارد و رسیدنی هم در کار نیست چون راه بی انتهاست و جستجوگری و سیالیت ذهن و این باور که حقیقت نیز سیال است و چیزی نیست که آن را در دست بگیریم و ادعا کنیم به حقیقت دست یافته ایم. ما دائما در پی "آواز حقیقت" می دویم ولی به آن نمی رسیم و این عطش و طلب ما را برای جستجوی حقیقت بیشتر می کند.

مغرورانه ترین ادعای انسان دستیابی به حقیقت و ارائه بهترین روش زیستن است که به دنبال آن دسته بندی و قضاوت در خصوص سایرین بر اساس کشف بی همتای خود را به همراه دارد. انسان بیچاره ی آویخته به طناب دار حقیقت مطلق نمی داند که چه کوته نظرانه از دریچه ذهن حقیر خویش به خارج می نگرد و همه چیز را بر پایه ارزش های ذهنی خود تفسیر و تأویل می کند و نام حقیقت بر آن می نهد. هر چند امکان تطبیق برخی از این دریافت های ذهنی بر واقعیت وجود دارد ولی چون قابلیت سنجش صحت و سقم آن وجود ندارد فاقد ارزش است. تنها حقیقت حاکم بر جهان معرفت انسانی این حقیقت است که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و ما صرفاً با تعدد تفسیرها و تأویل ها مواجهیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۷
محمد نصیری

به نظر می رسد در شناخت هستی گسل های عقلانی بین ذهن بشر و عالم بیرونی وجود دارد. دانشمند و فیلسوف به جایی می رسند که از تفسیر علمی و عقلانی غایت هستی ابراز ناتوانی می کنند و متاخرین نئوداروینی همه هستی را به فرگشت تقلیل می دهند و هر چیز فراتر از آن را موهوم و دور از دسترس آزمون علمی می دانند و نظام آفرینش را فاقد هوشمندی و نظم برآمده از خالق آن را موهوم و فاقد شعور می دانند و طوریکه که  تکامل شناسی دست به قلم برده و کتاب "پندار خدا" و کیهانشناسی کتاب "جهانی از عدم" را به نگارش در می آورند و تنظیم ظریف هستی و نظام هوشمندی را به هیچ می انگارد تا پای خود و دیگران را از عمق معنا و غایت هستی بیرون بکشد و از چالش های کلاسیک هستی خلاص سازند!

این اندازه از سوء برداشت های بشر از کجا ناشی می شود که بشر از تفسیر لایه های هستی عاجز می ماند و برای هستی غایتی قائل نمی شود؟
واضح و مبرهن هست این آشفتگی در برداشت از هستی ناشی از وجود گسل هایی شدید بین ذهن بشر و هستی است امواج و جرقه تفکری که در ذهن بشر به حرکت در آید به گسل های هستی برخورد کرده و باعث زلزله و ریزش و تخریب در برداشت غایی ذهن از هستی می گردد همانگونه امواج خطی درونی برخاسته از صفحات مرکز زمین به گسل های موجود در لایه های آن برخورد کرده و باعث تخریب و ویرانی آن می گردد.وجود این گسل ها در هستی هست که تفکر خطی بشر نمی تواند از آن عبور کند و اگر این گسل ها نبودند امواج فکری بشر بدون مشکلی به خط سیر مستقیم خویش ادامه می داد. وجود این گسل های شدید هست که ذهن بشر را در دایره و تسلسل معیوب خویش گرفتار و با چالش مواجه ساخته هست این گسل ها در مرز بین دو گانه ذهن عینیت گرا
(Objective)  و غایت گرا (Subjective)و در میانه عقل و شهود و سیر آفاقی و انفسی بشر جای گرفته است، و راز بزرگ هستی هم در این گسل ها نهته هست اگر این گسل ها نبودند هستی بی پرده خودش را به بشر نمایان ساخته بود.هرچند هستی به حد وافر حقایق زیادی بر بشر عرضه داشته است.
آری این حواس پنجگانه بشر که ماحصل آن در مغز و ذهن بشر جمع شده است بصورت خطی بر لایه بیرونی هستی منطبق نمی باشد چون هستی با گسلی های بزرگی از لایه های درونی خویش جدا افتاده است و بشر با نگاه فیزیکالیستی و مادی گرایانه صرف قادر به عبور از آن نیست تنها با عبور از این گسل ها درک ماورالطبیعه ممکن است اما این عبور با لرزش ها و ریزش های ویرانگری همراه هست.این گسل ها تضادهای زیادی را با خودش به بار آورده است که بشر آنها را با نگاه مادی صرف تفسیر می نماید و متافیزیک را آزمون پذیر نمی داند غافل از اینکه راز بزرگ هستی در این تضادها لانه گزیده هست و شناخت زمان و محل انطباق پذیری ذهن خطی بشر بر این گسل هاست که بشر را رشد خواهد دهد.اما چه کنیم که بشر بر ضعف خطاهای شناختی خویش و گسل های عقلانی اش در لبه هستی واقف نیست !
بدون شک این همه نظم پیچیده در کیهان و خلقت انسان نشان از خالق هوشمند در پشت آن دارد و مگر ممکن هست هستی با این همه قوانین و ثابت های ریاضی و فیزیک و نظم در دل ذرات و کیهان صرفا برآمده از محصول تصادف و انتخاب طبیعی باشد بدون غایت و پوچ و بی معنی...!!!؟

*جستاری معرفتی و شناختی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۴
محمد نصیری

چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد
بدقت بخوانید:

چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.

آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چطور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۳
محمد نصیری

مقاله علمی-معرفتی درباره "نظر و صاحب نظر": اخیر مقاله ای با این مضون بدستم رسید که خواندنش برایم هم ارزشمند بود و هم تامل برانگیز. این مقاله هم به بررسی جنبه های علمی،روانشناسی،عصب شناسی و فیزیولوژیکی انسان و تاثیر این جنبه ها بر اظهار نظرها و رفتارهای می پردازد و هم کالبدشکافی نظر و صاحب نظر و نیز نقد و آسیب شناسی بر اظهار نظرهای متعدد ما ایرانی هاست خواندش عاری از لطف نخواهد بود.

لینک مقاله
https://philpapers.org/archive/SAR-8.pdf
قسمت برگزیده صفحات 5تا 44 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۳
محمد نصیری