اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۳۷ مطلب با موضوع «روزنوشت ها» ثبت شده است

سقراط: من تنها یک چیز می دانم، اینکه هیچ نمی دانم.

 

عده ای فکر کردند سقراط آنها را به سخره گرفته است. عده ای دیگر او را دیوانه می پنداشتند؛ اما عده معدودی به این گفته سقراط فکر کردند و آنقدر درگیر اولین پارادوکس فلسفی تاریخ شدند که نتواستند آنرا حل کنند. این جمله درون خود پارادوکس دارد که پیچیدگی‌های جملات خود ارجاعی را نمایان می‌کند.همچنین، به یکی از بینش‌های بسیار مهم از زبان یکی از بنیان‌گذاران فلسفه غربی اشاره می‌کند: «باید هر آنچه را که فکر می‌کنید می‌دانید، زیر سؤال ببرید.» در واقع، هرچه عمیق‌تر نگاه کنید، پارادوکس‌های بیشتری در اطراف خود خواهید دید.

اول اینکه مقصود سقراط از بیان این جمله این نیست که بگوید من نمی‌دانم. چون اگر چنین بود صرفا می‌گفت «من هیچ چیزی نمی‌دانم». نه این که بر آگاهی خودش بر ندانستن تاکید کند.می‌گویند فلسفه، فهمیدن چیزهایی است که در حالت عادی قرار نیست بفهمیم. فلسفیدن، نوعی روش تفکر است. تفکری که از همین جمله کلیدی «من می‌دانم که نمی‌دانم» آغاز می‌شود. آغاز راه فلسفه در این است که متوجه شوی چه چیز‌هایی را نمی‌دانی.

 

دوم اینکه که دانستن و دانایی مراتبی دارد ندانستن و نادانی هم مراتبی دارد. این که هر کسی از حمام بپرد بیرون و بگوید من هیچ نمی دانم فرق می کند با کسی که در موضوعات مختلف به درجاتی از آگاهی و دانایی رسیده است و بر نادانی خویش عمیقا معترف هست.کسی که در شناخت جهان و خود به حداقلی از آگاهی و پاسخ به سوالات بزرگ نائل آمده است و سوال های بیشتری را به سوال های کلاسیک جهان افزوده است. روشن هست که این نادانی اهمیت و ارزش اش بیشتر از آن فرد قبلی هست و این نادانی عمق اش بیشتر از نادانی سطحی است و بدیهی است چرا که این در اقیانوسی از آگاهی غوطه ور است تا فردی که هنوز فراوان اقلیم های کشف نشده ای دارد و هنوز دامن تر نکرده است تا ادعای سخیفی کند که من هیچ نمی دانم. وقتی در اقیانوس دانسته های بیشتری غواصی می کنیم و مروارید های بیشتری صید می کنیم سهم من در نادانی بیشتر از کسی هست که هنوز به ساحل اقیانوس هستی قدم نگذاشته است چون بر من نادانی های بیشتر هم مکشوف شده است که از آنها هم باید پرده برداری کنم.

#روزنوشت ها

لینک زیر حاوی نکاتی خوبی است درباره ندانستن هست: ویکی پدیا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۵
محمد نصیری

پرسید: آیا تا بحال پیش آمده که در خواب خویش دیدی که داری خواب می بینی و در آن خواب بیدار شدی و دیدی آنهم خواب خواب و دوباره بیدار شدی دیدید که هر دوی آنها هم خواب بود و شما داشتی درخواب خویش رویای دیگری می دیدی.رویایی در دل رویا !

گفت: آری دو سه باری همچنین تجربه ای درخواب داشتم که خیلی عجیب بود برام !

او هم در ادامه گفت :من هم چندین بار همچنین خوابی دیده ام عجیب هست. عجیب تر اینکه نکند الان هم در خواب طولانی چندین ساله هستیم که پس از مرگ بیدار خواهیم شد و خواهیم دید درخواب بودیم و در آن سفر خویش هم مدتی در لایه دیگری از خواب باشیم و پس از گذر از مسیرهای پر پیچ و خم، بیداری دیگری را تجربه کنیم و بیداری دیگر در پی آن خواب رخ بدهد تا بالاخره کاملا بیدارتر شویم و دیگر خواب معنایی نداشته باشد و همه اش بیداری محض باشد سفری در ابدیت.

سفری که البته پروانه در دگردیسی چند هفته ای خویش گوشه ای از آنرا زودتر از ما تجربه می کند.

 

دنیا چو حباب است و لیکن چه حباب

 

نی بر سر آب ، بلکه بر روی سراب

 

آن هم چه سراب ، آن که بینند به خواب

 
وان خواب چه خواب ، خواب بد مست خراب

#روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۲
محمد نصیری

سوال اینجاست که برای کسب معرفت و آگاهی برتر و غایی آیا درجه ای از معرفت هست که به درک و نگاه خدایی مشابهتی باشد؟ و آیا اصولا می توان بجای خدا اندیشید؟ چه مسائل فلسفی و متافیزیکی مصداق اندیشیدن بجای خداست؟

 وقتی به تک تک آفریده های ریز و درشت هستی و شعور و آگاهی نهفته در آنها می اندیشی،

وقتی به یافته های فیزیکدانان درباره ماهیت ذرات هستی و کیهان و جهان های موازی می اندیشی ،

وقتی به نهایت اندیشه فیلسوفان درباره غایت جهان می اندیشی،

وقتی به اوج درک و شهود عارف از باطن جهان می اندیشی،

 وقتی به الهاماتی که بر قلب تو جاری می شوند پی می بری،

وقتی به آغاز و پایان جهان پیچیده و تو در تو می اندیشی،

و نهایتا وقتی به خیر و شر ، جبر و اختیار،روح و آگاهی،مرگ و معنا و تناقضات و اخلاق... و ده ها مسائل کلاسیک فلسفی می اندیشی؛

این سوال به ذهن متبادر می شود خدا چگونه می اندیشد و در تطور این جهان لایه لایه به چه چیزی اندیشیده است و چه پیام سهمگینی از این تجلی در هستی داشته است و اینکه من چطور می توانم ذهن و اندیشه ام را با زاویه نگاه علی الدوام او هماهنگ نمایم و از اندیشه ناقص ، محدود و معیوب بشری ام کمی فاصله بگیرم تا در درک این جهان آشفته و نهاد ناآرام آن هر چند اندک به شناخت حقیقی و صلح درونی با هستی برسم و چشم و ذهن و گوش و زبان و اندیشه خدایی باشد و بس و خیال چنان تطهیر شده باشد که صورت پرستان را بدان راه نباشد.این هست غایت آنچه هستی و صاحب هستی از ما می خواهد.

 

در نگاه اول این پیش فرض مفروش به ذهن مبتادر شود که وقتی قدرت تعقل و اندیشه به انسان ارزانی شده است این یعنی به انسان فرصت اندیشیدن به خواستگاه جهان و علت و  معلول ها داده شده است و این می تواند میناتوری از اندیشیدن بجای خدا باشد.اما موضوع این هست که این اندیشه در گسل موجود بین عقل و شهود سردرگم هست و تقلاهایش مشحون و بلکه انباشته از نقصان و در لایه های سطحی است و هنوز نتوانسته است از ظاهر به باطن هستی رازگونه برسد. زیر این ظاهر باطنی قاهر است.

دوستی می گفت "اندیشه برای کشف ناشناخته هاست و برای خداوند ناشناخته ای نیست." جمله دوم واقعا حیرت آور هست آب پاکی می ریزد به سوال این جستار. ذهن خداوند فاقد محدودیت های ذهن بشری است و  او نیازی به کشف ناشناخته ای ندارد و او فراتر از حصار ذهن ماست.وقتی به این همه تنوع در هستی می اندیشی که اگر محدود بودند از حوزه دید و تفکر ما الان خارج بودند خود نشانگر این هست که احتمال حتمی هست تنوع دیگری هم در هستی باشد که از توان فهم ما خارج هست.وقتی برای این همه شناخته ها هزازان تنوع اندیشه هست برای ناشناخته های محتمل میلیاردها تنوع اندیشه می توان تصور کرد !!!

عارف تشنه طلب به مرحله ای از وصال می رسد که دیگر تعریف ساده و دم دستی از معنا و عمق معرفت گرهی از غایتمندی نمی گشاید و از صورت ظاهری بالاتر می رود.

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام نه آنجا جائیست (مولوی)

 

ادعایی از این دست شاید گزافه باشد و ابر-مساله انسان درگیر در تضادهای هستی به حساب نیاید و حتی  از توان بشری خارج باشد با این همه علم و آگاهی عظیمی که در هستی نمود یافته است و قدم گذاشتن در لایه رازوارگی خالق چه بسا وارد شدن در قلمرو آزمون بزرگ هم باشد و خطر فانی شدن هم داشته باشد؛ ولی غایت معرفت انسان در این جهان هستی رسیدن به این سطح از شناخت و نگاه از بالا به جهان متکثر و دونمایه هست.البته این زمانی میسر خواهد بود که غبارهای منیت نشسته بر لنز معرفت نفس پاک و صیقلی یافته باشد و صد البته بدون شناخت عمیق خود شناخت اصل الاساس هستی و اندیشه او میسر نخواهد بود و چه بسا دور شدن از مسیر این مسافر زمان باشد و به سرنوشت مرد طالب گنج ذکر شده در مثنوی مولانا دچار گردد :

آنچه حق است اقرب از حبل الورید            

تو فکندی تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته                      

  گنج نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر                 

 و ز چنین گنج است او محجورتر


پی نوشت:

یک دوست: زمانی که برای خدا ذهنی قائل می شویم جایگاهی برای آن در خدا پیدا نمی کنیم . انسان برای معنوی شدن نیاز به ارتباط بین جسم و معنا داشت به همین خاطر ذهن خلق شده تا عقل انسانی با مکانیزم و فرایند فکر در آن میدان کندوکاو کند. برای اینکه صفاتی خداوندی مثل خلاق، عالم، بصیر و در انسان نمود پیدا کند، جسم مادی انسان به اسلحه ذهن و فکر و عقل مجهز گردید تا از جسم خاکی خدا گونه از خود خلق کند. خداوند جسم آفرید و به او عقل و هوش و فکر و ذهن داد تا انسان جسم خویش را خدایی سازد. خداوند دانایی است و ذهنی برایش متصور نیست.

دوم(فیزیکدان فلسفی):"نمی‌توان باور کرد وجود ما در این جهان صرفا جهش بخت یا یک تصادف تاریخی باشد. از رهگذر موجوداتی آگاه است که جهان خودآگاهی پدید آورده است. این را نباید جزئیاتی پیش‌پا‌افتاده به شمار آورد یا محصول جانبی نیروهای بی‌هدف و بی‌اندیشه. به راستی غرض این بوده که ما اینجا باشیم.

(پل دیویس، کتاب ذهن خدا، بنیانی علمی برای جهان عقلانی)

سوم(عارف): مشکل اینجاست که بلاشک خداوند مثل ما نمی اندیشد بروید زندگی راحت خود را بکنید و از  نگاه از چشم خدواند و خیال خام دست بردارید و سکوت سنگین پیشه کنید که ما را بدان شه راه نیست اگر خرده معرفتی نصیب تان شد شاکر باشید که دوست خودش ارزانی داشته است در این پنجره گشوده عالم.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد      در خرابات بگوید که هشیار کجاست.


*روزنوشت ها-1401/4/2

جستار مشابه(گسل های عقلانی بشر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
محمد نصیری

در دل کوه های آذربایجان کارخانه ای بود که خاک را به کیمیا تبدیل می کردند در این کارخانه گارگران و مهندسان زیادی مشغول بکار بودند و هرکسی در سهم خویش در تلاش برای  تولید محصول نهایی بود از گارگر معدن گرفته تا کارگر خط تولید و مالی-اداری و تدارکاتچی و انباردار و فروشنده و پیمانکار. اما در این میان کسی بود که گمنام بود و چندان به چشم نمی آمد او کسی نبود جز تلفنچی روشندل شرکت که چشمانش را به هیچستان سپرده بود و مثل صدها انسان حاضر در این کارخانه قادر به دیدن محل کار و کل جهان پیرامونی خویش نبود.هوش سرشاری داشت در استفاده از تجهیزات الکترونیکی و تلفن. زبان انگلیسی را به راحتی صحبت می کرد ، معلوم بود که نابینانی او را از یادگیری باز نداشته بود آواز بسیار دلنشینی داشت. هم صحبت خوبی بود اگر باهاش سرصحبت را باز می کردی.

 

مدتی بود که سوال های شخصی از او درباره تجربه زیسته اش داشتم ولی جرئت پرسیدنش را نداشتم تا خلوت و حریم او را به هم نزنم.بالاخره پس از چند سال در یک دیدار جرئت کردم از او سوالهایم را بپرسم.

پرسیدم اجازه هست چند سوال خصوصی از شما بپرسم اگه نارحت نمی شوید. گفت: حتما خوشحال میشم.

پرسیدم: آیا مادرزادی نابینا متولد شدی؟ گفت: بله

گفتم: اصلا وجود نور حتی ضعیفش را در چشمانت احساس می کنی؟ گفت : اصلا هیچ نوری احساس نمی کنم و هیچ شناختی از نور و تاریکی ندارم. ارتباطم با جهان صرفا شنوایی ، لامسه ، بویایی و چشایی هست همین.

شنیده بودم افراد نابینا قادر به دیدن خواب و رویا نیستند. پرسیدم شب ها خواب می بینی، صحنه ای می بینی یا مثل بیداری همه اش صفحه تاریک هست؟

گفت:بله خواب می بینم ولی مثل تجربه بیداری است هیچ تصویری در کار نیست.تجربه آن جهانی چطور؟ گفت: هیچ تجربه متفاوتی نداشتم.

پرسیدم با توجه به پیشرفت های پزشکی با دکتر در خصوص عمل چشمت صحبت کردید؟

گفت: بله دکتر گفته اگر عدسی هم بزاریم با این سن مغزت قادر به پردازش نور و تصاویر نخواهد بود.

پرسیدم با این سبک زندگی راضی و راحت هستید؟

گفت: بله حتما صلاح بود که ما جهان را نبینیم شاید با دیدن جهان بیشتر اذیت می شدیم و جهان برایمان جایی غیرقابل تحمل بود!!!

همچنین در مورد خدا، جهان بینی و تفکرش درباره ابعاد جهان هستی (گاهی به زبان مادری و گاهی به زبان انگلسیی) صحبت کردیم ذهن روشن و بازی داشت با الفاظی که بکار می برد. در مورد اندیشیدن و تفکر و حتی نظریه داروین و فرگشت و کیهان و ستارگان اطلاعات خوبی داشت که خیلی از آدمهای بینا ندارند.جمله خوبی از او برایم به یادگار ماند: 

"انسان محکوم به تفکر است" که با جمله دکارت درباره اندیشه و جمله سارتر درباره آزادی پهلو می زند.

علاوه بر این در خلال گفتگو ها من هم تکه ای از نوشته ها و افکارم را برای او بازگو کردم و خواندم.

ولی با این اوصاف سخت و ناممکن است توصیف جهان و پدیده ها  به کسی که جهان را نمی بیند و هیچ تجربه ای از مشاهده آن ندارد.

ولی بعد از  رفتن از کنارش چند روز سردرگم و مبهوت و حیران بودم از تصویری که از جهان به من داده بود و تصویری که من از جهان و عمق آن دارم.

اینکه من همه چیز را براحتی می بینم، از زیبا گرفته تا زشت، از نور تا تاریکی، از رنگ ها گرفته تا زوایا و از موجودات و حیوانات مختلف تا گیاهان ، کوه ها و سنگ های رنگارنگ ، دره ها و دشت ها،ستارگان و کهکشان ها ،ابرها و خورشید و ماه، دریاها و اقیانوس ها، موجودات آبزی و حشرات.پرندگان و چرندگان، کتاب ها و دنیای اینترنت با میلیون ها صفحه، میلیون ها تصویر دیگر از جهان با چشمانی که پانصد مگاپیکسل قویتر از دروبین های ساخت شده بشر به مغز ما تصاویر را مخابره و پردازش می شود!!!

عجب !!! یعنی او از دیدن  این همه تصاویر بی پایان و رنگ ها محروم شده است و من راحت می بینم و عین خیالم نیست که از چه نعمت بزرگی برخوردارم .صبح چشمانم را باز می کنم و براحتی تصویر شفاف و بدون پارازیت از جهان دریافت می کنم. ابزاری قدرتمند برای آگاهی از عمق ذرات و بعد جهان بی انتها.

"معنای زندگی" برای او چه مفهومی دارد. منی که با دیدن راحت این جهان گاهی بی معنا و پوچگرا می شوم.برای درک زندگی او باید یک روزی که از خواب بیدار می شوم چشمانم را بازنکنم و با چشم بند زندگی روزمره را شروع و تا شب ادامه دهم آنهم یکروز. آن وقت شاید کمی از معنای زندگی او واقف شوم.تصورش هم سخت است.

این نعمت نیست بار سنگینی است که بر دوش من گذاشته شده است...

آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند(حافظ)

این چشمان بینا به قول عارفی دوربین جاسوسی از جهان هست.ولی ولی حواسم نیست ابزاری برای سوء استفاده و خودخواهی ها و مدعی شدن های بیشترم شده است.

آیا کسانی که می بینند با کسانی که نمی بینند برابرند و مسئولیت و بار سنگنین حضورشان در جهان یکی است؟

آیا کسانی که با این چشمان هزاران فرصت و انتخاب برای گشت و گذار و رصد جهان و انتخاب به آنها ارزانی شده است با کسانی که از این اختیار و فرصت های بی شمار انتخاب محروم شده اند برابرند؟

 

آیا کسانی که نمی بینند و عمیق می اندیشند با کسانی که می بینند و عمیق نمی اندیشند برابرند!؟

آیا این دیدن ما شبیه ندیدن در داستان سرزمین کورهای هربرت ولز نیست؟!

و سخن آخر اینکه:

آری ای برادر تو به اندازه تصویری که از جهان ندیدی تنهایی و ما به اندازه تصویری که از جهان دیدیم تنهاتریم!!!

 

****

آری گاهی لازم هست چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند. جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.

 --------

پی نوشت:

هربرت جورج ولز کتابی دارد بنام سرزمین کوره ها که مضمون داستان کتاب درباره دهکده ای دور افتاده و پنهانی در اکوادور است جاییکه بعدا کشور کورها نام گرفت که به دلیل اینکه در میان کوه های بلند و عمق زمین جای داشت ارتباطی با پیرامون خویش نداشت و مردمان آن آرام آرام کور شدند در این میان کوهنوردی ناآگاهانه به این دهکده می رسد و ماجرای های کتاب درباره برخوردها و ارتباط میان کوهنورد و مردم کور دهکده است که درکی از بینانی ندارند.

با وجود گذشت صد سال از انتشار این داستان کوتاه (1904) ، "سرزمین کورها" قصه ای ست بکر و حیرت انگیز که به عنوان نمادی برای جهان، در همه جای تاریخ بشر، مصداق دارد.

# روزنوشت ها 19/1/1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۱۲
محمد نصیری

در کلید واژه های هستی اگر ده کلمه انتخاب کرده باشیم عشق در صدر آن می درخشد و حداقل تکلیف خویش را قبل از ترک این دنیا با آن مشخص کنیم و به این هنر آراسته باشیم.

بزرگان زیادی درباره عشق سخن گفته اند و کتاب های زیادی درباره عشق نوشته شده و هر کدوم از زاویه ای به آن نگاه کرده است.شاعر،فیلسوف،روانشناس و عارف عشق ورزیدن را هر یک بگونه ای بما تصویر کشیده اند. چیزی که فهمیدم این هست که عشق "معنای زندگی" و سوال بنیادینی که درباره آن هست می باشد ،مثل اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد عشق این این مساله را حل کرده.فقط چهار سوال باارزش درباره زندگی وجود دارد:


1.چه چیزی مقدسه؟
2.ماهیت روح از چیست؟
3.چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟
5.چه چیزی ارزش مردن را دارد؟


جواب همه اینها عشق است.حافظ هم گفته ،عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه گیتی...انگار هستی بر مدار عشق و مستی می چرخد بقیه اش صورت پرستی هست و عاری از معنای عمیق.موضوع دیگر این هست که عشق به ابتذال کشیده نشود و حفظ فضیلت عشق حرکت بر روی شمشیر دو لبه هست و کاری هست بس ظریف و شکننده.
عشق ساحت هایی دارد که در زمان ها و موقعیت های مختلفی از خودش پرده برداری می کند اینجا هم نگاه روانشناسی و فیزلوژیکی و فلسفی و عرفانی هر کدام از یک ساحتی به عشق پرداخته اند و هر یک در جایگاه خویش ارزشمند هستند و بخشی از مسائل زیست جهان ما را حل و فصل می کنند. پس نگاه یک بعدی به عشق فروکاستن معنا و عمق عشق به یک ساحت و غافل شدن از  لایه های دیگر آن هست.اگر از بعد روانشناسی به عشق نگاه کنیم مجبوریم به کتاب های کارل گوستاو یونگ که به موضوع "کهن الگو ها و سایه ها "و جنبه زنانه و مردانه انسان (آنیما-آنیموس) پرداخته هم سری بزنیم تا با روانکاوی خویش و سایه های درونی خویش در شناخت انسان و عشق بیشتر عمیق شویم.چون بدون شناخت ناخودآگاه انسان بسیاری از منویات درونی ما و نقشه راه زندگی سر از ناکجاآباد درخواهد آورد.حال رولومی و هنر عشق ورزیدن هم جای خود دارد.

هر چند از نگاه روانشناسی اگزیستانسیال عشق می تواند یک مساله وجودی هم باشد که با بود و نبود آن انسان دچار اضطراب وجودی می شود و به دامن آن پناه می برد.اروین یالوم هم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال چهار نوع اضطراب برای انسان بر می شمارد: اضطراب مرگ،تنهایی،پوچی و آزادی که به نوعی عشق هم در این طوفان پرتلاطم اضطراب چهارگانه  دست و پا می زند و با سوار بر قایق خویش دل به دریای آنها می سپارد. تا شاید در این زندگی ناسوتی برای خودش معنایی دست و پا کند.

وودی آلن در دیالوگی از فیلم عشق و مرگ هم گفته :

«عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه…

To love is to suffer. To avoid suffering one must not love. But then one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer. Not to love is to suffer.”
Woody Allen

معادل وطنی این دیالوگ وودی آلن در یک فیلمی شعر معروف حافظ هم می تواند باشد:

الا یا ایهاالساقی ادرکاسا وناول ها ....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


فضیلت عشق:
ولی غایت عشق ورزی ندیدن خویش و حل شدن در جهان هستی است.به قول سعدی :

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست /عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.

غزالی هم در سوانح العشاق از چهره عشق حقیقی و راستین هم خوب پرده برداری کرده است که به نوعی روانشناسی عشق است.

دایره بزرگ:
دایره ای کشید و مرا بیرون گذاشت
و نام کافر و طاغی و نامهای زشت دیگر بر من نهاد،
اما من و عشق آنقدر فهم و ذوق داشتیم که دراین بازی برنده شویم.
ما دایره ای بسیار بزرگتر کشیدیم که او را نیز در برگرفت.
(شعر از ادوین مارکهم)

 

.......

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
-شاملو

این مطلب با منابع بیشتری از عرفان،فلسفه و روانشاسی تکمیل خواهد شد.

 

منابع کلیدی جهت مطالعه بیشتر: سوانح العشاق غزالی- هنر عشق ورزیدن رولومی-پرتاب های فلسفه(اردبیلی)-مولانا-حافظ-سعدی-ارسطو- عمر دوباره(مصطفی ملکیان)-اروین یالوم(رواندرمانی اگزیستانسیال)- وودی آلن- ضیافت افلاطون-آنیما وآنیموس- اونامونو (درد جاودانگی)- حسن زاده آملی(فلسفه و عرفان)-عقل و شهود -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۵
محمد نصیری

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به جانش جان بده تا می توانی

مولانا

 

چند سال پیش در این برهوت معرفت و محبت دوست و همکاری داشتم از برگ گل لطیف تر که اسمش علیرضا بود مرا ممدجان صدا می کرد وقتی تازه پس از استخدام در یک شرکت تولیدی بزرگ با او آشنا شدم انگار چند سالی بود که دوست و آشناست آدم احساس غریبی نمی کرد. زلال بود مثل آب، لطیف بود مثل گل و مهربان بود مثل آفتاب گرم و دارای اوصاف زیبا و دوست داشتنی که اوصافش مثال زدنی بود و وجودش مایه خیر و برکت و صفای درونی اش به اطرافیان انرژی مثبت می بخشید.با معرفت بود و خلوص اش دلربا .سنگ صبور آدم بود برای بازکردن سفره دل و حل مشکل.بخشنده و دست و دل باز بود.اگه احساس می کرد دلت شکسته دلت را زود بدست می آورد. جواب خوبی هایت را چندین برابر می داد البته همیشه او در خوبی پیشقدم بود آدم کم می آورد در مقابل خوبی هایش.نشانه های خوبی اش علاوه بر محل کار در زندگی هم جاری می شد کادوهایی که در دید و بازدید ها برای منزل ما می آورد و چکی که برای جشن ازدواجم کشیده بود تا یک وقت احساس کمبودی نداشته باشم و ماشین اش را برای یادگرفتن رانندگی بهم می داد و خیلی از حمایت هایی که برای زمین نخوردن من تازه کار در محل کار و با انجام کارهای محوله استرس زا می کرد هر چند در این چندین سال برخی آدم های مقام پرست و اهل بازیهای پلید سیاسی بهش ظلم کرده بودند بخاطر حرف های حقی که می زد و اهل ظاهرسازی و  بادمجان دور قابچین نبود دلش پر بود از نامردمی ها و حق کشی ها و تحقیرها و ظلم هایی که در این چندسال در حق او و خانوده اش کرده بودند ولی او در دفاع از حرف حق و صداقت پاپس نکشیده بود.علیرغم سابقه بیشتر گروه شغلی اش را سال های قبل نداده بودند و خیلی از جوان هایی که بعد از او آمده بودند گروه های بالاتری داشتند علیرغم آن با گروه کم متواضعانه خدمت می کرد.

الان آن دوست و همکار عزیزتر از برادر چندسالی است بازنشسته شده اند و جایش در کارخونه ما خالی است.ولی ارتباطش مثل یک دوست با معرفت همچون چشمه ای جوشان با من جریان دارد.

آنچه می خواهم از اوصاف استثنایی این دوست و همکار عزیزم بگویم این هست که زمانی بود که بعلت مشغله کاری زیاد پروژه بزرگ کارخانه نتونسته بودم کفشهایم را واکس بزنم تازه مسئولیت و پست جدیدی به من محول شده بود. یکی از همکاران که اهل پز دادن و لباس شیک پوشیدن بود پشت سرم حرفی زده بود که این آقا بلد نیست کفش اش را واکس بزند چطور پست گرفته است و این دوست باصفای من ناراحت شده بود و شنیدم در غیابم یک روز کفشهای کارمندی مرا واکس زده بود تا وجهه اجتماعی من خراب نشود.شنیده بودم انسان های بزرگوار و کیمیا کمیابند ولی این کیمیاتر بود با اینکه سن و سال و سابقه اش از من بیشتر بود ولی با تواضع و فروتنی هر چه تمامتر کفش های من را واکس زده بود تا دهان آدم های دیگر و اهل غیبت را ببندد.او می دانست که در کارخانه و در شرایط فشارکاری مهم کارهست حالا چند روز واکسن نزدن کفش ها در محیط کارگری چندان لطفی ندارد.چون کار مهمتر از ظاهر سازی هست و کاری به ظاهر آدمها نداشت باطن آدمها را می سنجید ، مرد عمل بود نه حرف.عجب کیمیایی بود .

سورپرایز کردن های این همکار نازنین زیاد بود زمانی که می خواست بازنشسته شود یک روز قبل از ظهر دیدم موبایلم زنگ می خورد وقتی گوشی را جواب دادم دیدم همسر این دوست نازنیم هست گفت بی زحمت بیاید درب کارخونه یه کار کوچکی داشتم.جاخوردم و نگران شدم نکنه مشکلی پیش اومده باشه به این همکارم گفتم مثل اینکه خانمت اومده جلو درب کارخونه کارت دارند بعد از اینکه رفت و برگشت گفت برای بازنشستگی ام دسته گل آورده بودند جاخوردم  از این همه سورپرایز....

این بود گوشه ای از فضیلت های ارزشمند این دوست خوب، اصیل و محجوب من که خدا بمن هدیه کرده بود.هر چند من دوست چندان خوبی برایش نبودم و کفه ترازوی او همیشه سنگین تر بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۱
محمد نصیری

من کیستم؟

باری بر دوش زمین.
موجودی که بر  زمین سنگینی می کند
موجودی که از تمامی نعمت هایش ارتزاق می کند
گرما و فوتون های نور خورشید را جذب می کند
از آب و اکسیژن وهوای زمین می نوشد و تنفس می کند
در طبیعت و باغ هایش می خرامد و از میوه هایش متنعم می شود
حیوانات هم از دست او در امان نیستند می درد و می خورد
موجودی همه چیز خوار.
دیگران بخشی از سنگینی او بر زمین را در شانه های خود حمل می کنند
تا او در آسایش و رفاه باشد.
 ولی او سنگینی بار هستی را بر شانه های خود احساس نمی کند.
و سنگینی ایی که بر دوش دیگر همنوعان دور و نزدیک انداخته آگاه نیست
و کسی نیست به او بگوید پیاده شو بس است این همه متنعم شدن و باری بر دوش دیگران و هستی بودن
بالاخره من کیستم؟
موجودی خفته در اوهامات که بی وقفه زمین در منظومه شمسی و کهکشانی از این سو به آن سوی او را سیر می دهد و بار نادانی اش را به دوش می کشد.


#روزنوشت ها

12/11/1399

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۴۷
محمد نصیری

هنری دیوید ثورو می‌گوید: "کالا تجسُد و تبدیل یافتهٔ عمر و روح است. قیمت هر کالا مقدار عمر و روحی است که می‌دهی تا آن را بدست آوری اما باقی عمرت را برای استعلای خود یعنی رسیدگی به فریاد کودک درون و رایگان‌بخشی، برای خودت باقی بگذار؛ تا هرگز و نیز در دوران ناتوانیِ پیری و احتضار، حسرت از ناکرده‌ها و پشیمانی از جبران‌نکردن اشتباهات نداشته باشی؛ چون حسرت و پشیمانی برای کسی که همهٔ روح و عمرش را برای کسب کالای ناضروری داده، حسی است قطعی" .

 

نیاز نیست حریصانه بدنبال اندوختن ثروت بی پایان باشم که سیری ناپذیر است.

این کوه ها که با سکوت سنگین خویش در طلوع و غروب آفتاب مرا به خلوت خویش فرو می برند ثروتی است بی پایان.

و این درختان که سر به آسمان ساییده اند و شاخه های خویش را به پرچین ها گشوده اند و در خلوت خویش پرندگان را پذیرفته اند اندوخته ای است که هر آن انعام دیگری را به رهگذران می بخشد.

این آسمان پر ستاره که میلیاردها و حتی تریلیون ها ستاره و کهکشان با سکوت سهمگین خویش لب فر بسته اند و مرا به مراقبه می برند ثروتی است بی کران که لحظه ای خلوت با آن چنان خویش را در خود غرق می کند که دیگر جایی برای اسباب دست و پا گیر دنیا نمی گذارد.

این ابرهای بخشنده که در فصول سال باران رحمت خویش را بر زمینی ها می بخشند و با اشکال خیال انگیز خویش روح تو را به پرواز در می آورند ثروتی است عظیم برای حیات زمینی ها و خوان یغمایی برای شاعران.

این گل های الوان با اشکال مختلف که پهنه دشت ها و باغ ها را پر کرده اند خود از هر ثروتی که اندوخته ای غنی ترند  با هر نگاه چشم و قلب تو را با معنای جدیدی لبریز می کنند و هدیه ای لطیف تر و زیباتر از آن سراغ نداری.

این هستی که عمق و بعد پیدا کرده و تو را در کره خاکی جای داده است و هر کجا که دوست داری می روی و سیر می کنی و محدودیت نداری ثروتی است بیکران.

این چشمان خویش را به هر زاویه ای از هستی که دوست داری پرتاب می کنی و سیر آفاقی می کنی و از خلوت آن بهره می بری آرامشی است علی الدوام.

این تنهایی و خلوتی که بدون پارازیت و دخالت دیگران در درون خویش داری و هر جور که دوست داری در درون خویش سیرانفسی می کنی ثروتی است پایان ناپذیر.

تک تک سلول ها و اتم های وجودت و حتی هستی که با هوشمندی هر چه تمامتر در حال ارتعاش و رقص هستند خودش ثروتی است بی پایان و تا عرصات محشر هم بخواهی آنها را بشماری تمام نخواهد شد.

اصلا جهان هستی که با آگاهی و هوشمندی گره خورده است خودش قوت قلبی برای یافتن معنای زندگی اصیل هستی است و به تمام ثروت های اندوخته بشری می ارزد. زمانی که طعامی را تناول می کنی در واقع داری ذراتی را می بلعی که دارای شعور و هوشمندی می باشند.پس همیشه قبل و حین خوردن طعام به ذراتی که میهان جسم شما خواهد شد با هوشمندی و آگاهی هر چه تمامتر بیندیش که چه ثروت عظیمی را به درون خویش می بری.

و چه ثروتی بالاتر از اینکه به این همه ثروت های هستی واقف باشی و از آنها غافل نشوی.باقی همه زایید عقل معاش و فانی است و اسباب سردرگمی و اندک اندوخته برای رفع نیاز روزمره کافی است و بیشتر از آن اسباب حرص و طمع بی پایان.

انسانِ ثروتمند‌ کسی است که لذت‌هایش ارزان‌ترینند.

----

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

(حافظ)

 

#روزنوشت ها 9/12/400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۰
محمد نصیری

من ترجمه تمام آه هایی که در این برهوت محبت و معرفت سال ها کنارم کشیدی اینجا برایت به زبان هستی نوشته ام.

من حزن سوزناک آه هایی که به سوی اطرافیان حواله کردی به گوش قاصدک های مسافری که به آنسوی پرچین های زمان می روند سپرده ام تا خواب خفتگان زمانه را آشفته تر سازد.

ارتعاش آه های پی در پی که به گوشم باتمام وجودم رساندی به مرغان نغمه خوان که گاهی برشاخسار حیاط نغمه خوانی می کنند سپرده ام تا نت های آنرا  به دست نوازندگان چیره دست و  اهل دل برساند و با نواختن آن دل های گردگرفته را صیقلی دهند.

شلیک کشنده آه هایی که با شدت و حدت به سویم فرستادی به گوش باد سپرده ام تا به گوش تک  تک عدالت خواهان جهان برساند تا مسئولیت سنگینی که به آنها حواله شده است از آن غافل نشوند و کاری بکنند.

صدای آه هایی که هر روز در کنارم کشیدی در کنار شب بوهای حیاط چال کرده ام تا گلی شوند و زیبایی و عطر آن جان هشیاران عالم را تسلی بخشند و با دیدنش آهی از سرشوق بکشند.

ریزش آه هایی که ذرات آن در هوای اتاق پراکنده کردی به ابرهای آسمان بالای سرمان فرستادم تا بر دشت های خشک و بی آب ببارد و زمین را سبز و لطیف نماید تا تمامی ناظران سبزه زاران آهی سرمستانه بکشند.

تلاطم جسم و روحت برای تراوش آه را در چکامه ای به روح القدس حواله کرده ا م تا به دست یگانه صاحب آه برساند که گفته است من در دل های شکسته جای دارم تا بر این صاحب آه نظری نماید شاید گره هایش گشوده شود.

هر آهی که بسویم روانه کردی به ققنوس سپرده ام تا به دست تمامی نویسندگان آگاه و دردمند زمانه برساند تا از خاکستر نوشته های پیشین ققنوس های دیگری سربرآورند و ما را از مکافات هستی که در آن با جهالت یا فقر آگاهی دست و پا می زنیم برهانند.

پس ای آه هایی که بسویم روانه شدید گوش و دل این مدعی از سنگ و گل نیست تحمل سنگینی این آه ها را ندارم مجبورم آنها را به هستی و قاصدک ها حواله کنم. اگر هرآهی برایت ده ها پیام داشته باشد مطمئن باش برایم پیام بیشتری دارد.آه تنها زبانی است که تمامی کلمات و معانی سنگین هستی را درخود جای می دهد.

گاهی می گویم کاش من اینجا و در این گوشه هستی نبودم و این آه های سوزناک را نمی شنیدم چون کاری از دستم بر نمی آید.بخدا تقصیر من نیست که مسئولیت سنگین بر پشت ما محول شده است و ما هم در سهم کوچک خویش در قبول آن شانه خالی نکردیم.

آسمان بار امانت نتوانست کشید           قرعه کار به نام من دیوانه زدند.(حافظ) 

روزنوشت ها(1400/8/25)

تقدیم به یک دوست باصفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۴۷
محمد نصیری

اخیرا در سخنرانی نامی ، یکی از شنوندگان یک سوال بی ربطی از او کرد:"آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟" فیزیکدان جواب داد: " من این کلمه را بکار نمی برم چون خیلی مبهم هست" به عقیده من این پاسخ خطاست باید می گفت:" من کلمه خدا را بکار نمی برم چون خیلی دقیق است." (کتاب عرفان و فلسفه اثر والتر استیس)

سال ها پیش زمانی که دانشجو بودم وقتی با توریست خارجی روبرو می شدم پس از باز شدن سر صحبت وآشنایی مختصر از او می پرسیدم "دین شما چیست؟" یک بار توریستی به من جوابی داد که عجیب بود او گفت :" من اسما مسیحی هستم." بعد از مدت ها فهمیدم که چه جواب سنگینی به من داده است و چقدر سوالم را به خودم پس داده بود آری شما هم اسما مسلمان هستی چون پدرت مسلمان بود و در این سرزمین متولد شده ای.

گفته می شود شیخ ابوالحسن خرقانی بر سردر خانقاه خود چنین نوشته بود "هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد"

آخر این چه سوال خام و نپخته ای که می پرسی این سوال عمق جهل و خودخواهی من را می رساند و شناخت انسان و خدا را با این سوال کلی تقلیل می دهی. معلوم هست که درباره سوال های سختی که در هستی وجود دارد با آن مواجه نشده ای.وقتی این سوال را پرسیدی خودت را باید برای سوال های سختی که جواب جامع و قانع کننده ای بر آنها نداری آماده کنی.

وقتی از برتراند راسل در سالگرد تولد نود سالگی اش پرسیدند آیا پس از این همه سال رفتی آن دنیا و پرسیدند چرا قانع نشدی چه خواهی گفت.او در پاسخ گفت  : فقدان دلایل کافی.

این بدان معنی است که ما برای ایمان خویش استدلال های قوی بتراشیم و در رودخانه عمیق شنا کرده باشیم و ازظرفیت های عقلانی خوش بهر برده باشیم.

وقتی از کسی درباره اعتقاد و دین اش سوال می کنی ضمن اینکه وارد حریم خصوصی او می شوی بسیاری از لایه های عمیق معنا و مفهوم این نوع نگرش و باور را هم نادیده می گیری.

اگر هنوز کتاب آسمانی خویش را خوب نفهمیده ای و در ادیان و آیین های دیگر مطالعه حداقلی نداشته ای سوال شما محلی از اعراب ندارد.

اگر هنوز به تمام مفاهیم درباره هستی عمیق نیاندیشیده ای و پاسخ قابل ارائه و قانع کننده به سوالات خویش نیافته ای هنوز کامل نشده ای تا اینگونه سوال نسنجیده بپرسی.

اگر هنوز از گذرگاه و دره های عمیق شک و علت و معلول عبور نکرده ای هنوز به باور عمیق درباره خدا نرسیده ای.

آگر هنوز در سوال های عمیق فلسفی و فیزیکی و کلیدواژهای هستی غوطه ور نشده ای حق پرسیدن این سوال را نداری.

اگر هنور ظرفیت انتقاد پذیری و تساهل شما بالا نرفته است و در مقابل ادله های طرف مقابل ات جوش میاری هنوز به مراقبه عمیقی نیاز داری.

***

اگر منی که به خدا باور دارم ولی در میدان عمل پایم می لرزد هنوز چنانکه باید خدا را باور ندارم.

اگر هنوز به بشریت عشق نمی ورزم فعلا چنانکه باید عاشق خدا نیستم.

اگر هنوز نفرتی به همنوع خویش در دل من هست هنوز به خدا باور ندارم.

اگر هنوز درد و رنج های همنوعان در وجود من هیچ تاثیر نداشته و ناقوس بیداری را در دل من ننواخته است هنوز جانشین بحق خدا نشده ام.

اگر هنوز عبادت ها و اعمال تو رنگ و بوی تجارت و خودپرستی می دهد و از آزمون های سخت شیطان سربلند بیرون نیامده ای هنوز اذن پرسیدن این سوال را نیافته ای.

اگر منیت در لایه های پنهان درون تو ریشه دوانده است و تمامی معادلات رفتاری تو با دیگران را تنظیم می کند هنوز وحدانیت و توحید حقیقی را باور نکرده ای.

اگر در بازار متلاطم دنیا اندیشه و خردات را برتر از دیگران می دانی و هر آن در حال اجرای نمایش گوناگون در صحنه های مختلف هستی، هنوز اراده ات معطوف به ایمان باطنی نشده است و بدون شک خودت را گول می زنی نه دیگران را.

اگر تکلیف خویش را با خودت و شناخت بیشتر خودت و معرفت نفس خویش مشخص نکرده ای هنوز اذن دخول به این سوال را نگرفته ای. اگر از این گذرگاه پرسنگلاخ به سلامت عبور کردی در آخر با هستی همسان و یکپارچه خواهی شد و دیگر خود را از هستی جدا نخواهی یافت.

کافی است چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند و منیت تمام وجودت را فراگرفته است.
بلاشک دیدن شفاف جهان با چشمان خویش بزرگترین معجزه هستی است که از آن روزنه به جهان پیرامونی می نگریم ولی گاهی لازم هست چشمان خویش را ببندیم تا از جهان جدا نیفیتم جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.

اگر با وجدان خود صادقانه روبرو بشی درخواهی یافت شما از دیگران به ایمان محتاجتری و فقیرتر از دیگرانی.

آری هرکسی در آخر بدنبال سرنوشت خویش خواهد رفت و در مقابل دادگاه الهی تنها و عریان پاسخگوی باورها و اعمالش خواهد بود.

آنکس که برون را می‌نگرد رویا می بیند، آنکس که به درون می‌نگرد، بیدار می شود.
(کارل گوستاو یونگ)

*روزنوشت ها   8/6/99

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۰
محمد نصیری