اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۲۶ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

سوال اینجاست که برای کسب معرفت و آگاهی برتر و غایی آیا درجه ای از معرفت هست که به درک و نگاه خدایی مشابهتی باشد؟ و آیا اصولا می توان بجای خدا اندیشید؟ چه مسائل فلسفی و متافیزیکی مصداق اندیشیدن بجای خداست؟

 وقتی به تک تک آفریده های ریز و درشت هستی و شعور و آگاهی نهفته در آنها می اندیشی،

وقتی به یافته های فیزیکدانان درباره ماهیت ذرات هستی و کیهان و جهان های موازی می اندیشی ،

وقتی به نهایت اندیشه فیلسوفان درباره غایت جهان می اندیشی،

وقتی به اوج درک و شهود عارف از باطن جهان می اندیشی،

 وقتی به الهاماتی که بر قلب تو جاری می شوند پی می بری،

وقتی به آغاز و پایان جهان پیچیده و تو در تو می اندیشی،

و نهایتا وقتی به خیر و شر ، جبر و اختیار،روح و آگاهی،مرگ و معنا و تناقضات و اخلاق... و ده ها مسائل کلاسیک فلسفی می اندیشی؛

این سوال به ذهن متبادر می شود خدا چگونه می اندیشد و در تطور این جهان لایه لایه به چه چیزی اندیشیده است و چه پیام سهمگینی از این تجلی در هستی داشته است و اینکه من چطور می توانم ذهن و اندیشه ام را با زاویه نگاه علی الدوام او هماهنگ نمایم و از اندیشه ناقص ، محدود و معیوب بشری ام کمی فاصله بگیرم تا در درک این جهان آشفته و نهاد ناآرام آن هر چند اندک به شناخت حقیقی و صلح درونی با هستی برسم و چشم و ذهن و گوش و زبان و اندیشه خدایی باشد و بس و خیال چنان تطهیر شده باشد که صورت پرستان را بدان راه نباشد.این هست غایت آنچه هستی و صاحب هستی از ما می خواهد.

 

در نگاه اول این پیش فرض مفروش به ذهن مبتادر شود که وقتی قدرت تعقل و اندیشه به انسان ارزانی شده است این یعنی به انسان فرصت اندیشیدن به خواستگاه جهان و علت و  معلول ها داده شده است و این می تواند میناتوری از اندیشیدن بجای خدا باشد.اما موضوع این هست که این اندیشه در گسل موجود بین عقل و شهود سردرگم هست و تقلاهایش مشحون و بلکه انباشته از نقصان و در لایه های سطحی است و هنوز نتوانسته است از ظاهر به باطن هستی رازگونه برسد. زیر این ظاهر باطنی قاهر است.

دوستی می گفت "اندیشه برای کشف ناشناخته هاست و برای خداوند ناشناخته ای نیست." جمله دوم واقعا حیرت آور هست آب پاکی می ریزد به سوال این جستار. ذهن خداوند فاقد محدودیت های ذهن بشری است و  او نیازی به کشف ناشناخته ای ندارد و او فراتر از حصار ذهن ماست.وقتی به این همه تنوع در هستی می اندیشی که اگر محدود بودند از حوزه دید و تفکر ما الان خارج بودند خود نشانگر این هست که احتمال حتمی هست تنوع دیگری هم در هستی باشد که از توان فهم ما خارج هست.وقتی برای این همه شناخته ها هزازان تنوع اندیشه هست برای ناشناخته های محتمل میلیاردها تنوع اندیشه می توان تصور کرد !!!

عارف تشنه طلب به مرحله ای از وصال می رسد که دیگر تعریف ساده و دم دستی از معنا و عمق معرفت گرهی از غایتمندی نمی گشاید و از صورت ظاهری بالاتر می رود.

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام نه آنجا جائیست (مولوی)

 

ادعایی از این دست شاید گزافه باشد و ابر-مساله انسان درگیر در تضادهای هستی به حساب نیاید و حتی  از توان بشری خارج باشد با این همه علم و آگاهی عظیمی که در هستی نمود یافته است و قدم گذاشتن در لایه رازوارگی خالق چه بسا وارد شدن در قلمرو آزمون بزرگ هم باشد و خطر فانی شدن هم داشته باشد؛ ولی غایت معرفت انسان در این جهان هستی رسیدن به این سطح از شناخت و نگاه از بالا به جهان متکثر و دونمایه هست.البته این زمانی میسر خواهد بود که غبارهای منیت نشسته بر لنز معرفت نفس پاک و صیقلی یافته باشد و صد البته بدون شناخت عمیق خود شناخت اصل الاساس هستی و اندیشه او میسر نخواهد بود و چه بسا دور شدن از مسیر این مسافر زمان باشد و به سرنوشت مرد طالب گنج ذکر شده در مثنوی مولانا دچار گردد :

آنچه حق است اقرب از حبل الورید            

تو فکندی تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته                      

  گنج نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر                 

 و ز چنین گنج است او محجورتر


پی نوشت:

یک دوست: زمانی که برای خدا ذهنی قائل می شویم جایگاهی برای آن در خدا پیدا نمی کنیم . انسان برای معنوی شدن نیاز به ارتباط بین جسم و معنا داشت به همین خاطر ذهن خلق شده تا عقل انسانی با مکانیزم و فرایند فکر در آن میدان کندوکاو کند. برای اینکه صفاتی خداوندی مثل خلاق، عالم، بصیر و در انسان نمود پیدا کند، جسم مادی انسان به اسلحه ذهن و فکر و عقل مجهز گردید تا از جسم خاکی خدا گونه از خود خلق کند. خداوند جسم آفرید و به او عقل و هوش و فکر و ذهن داد تا انسان جسم خویش را خدایی سازد. خداوند دانایی است و ذهنی برایش متصور نیست.

دوم(فیزیکدان فلسفی):"نمی‌توان باور کرد وجود ما در این جهان صرفا جهش بخت یا یک تصادف تاریخی باشد. از رهگذر موجوداتی آگاه است که جهان خودآگاهی پدید آورده است. این را نباید جزئیاتی پیش‌پا‌افتاده به شمار آورد یا محصول جانبی نیروهای بی‌هدف و بی‌اندیشه. به راستی غرض این بوده که ما اینجا باشیم.

(پل دیویس، کتاب ذهن خدا، بنیانی علمی برای جهان عقلانی)

سوم(عارف): مشکل اینجاست که بلاشک خداوند مثل ما نمی اندیشد بروید زندگی راحت خود را بکنید و از  نگاه از چشم خدواند و خیال خام دست بردارید و سکوت سنگین پیشه کنید که ما را بدان شه راه نیست اگر خرده معرفتی نصیب تان شد شاکر باشید که دوست خودش ارزانی داشته است در این پنجره گشوده عالم.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد      در خرابات بگوید که هشیار کجاست.


*روزنوشت ها-1401/4/2

جستار مشابه(گسل های عقلانی بشر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
محمد نصیری

یوهان گوتلیب فیشته در کتاب مقصود انسان، تضادی را در شناخت بشری مطرح می کند و در کتاب به وسیله ی استدلال های خود راه حلی برای این تضاد پیدا می کند.

در علم سعی ما بر این است که هر پدیده ای را تببین علّی کنیم و به این نتیجه برسیم که رخ دادن هر پدیده ای در جهان ضروری است و از عللی پیش از خود به وجود آمده است. اگر بخواهیم این گزاره را تعمیم بدهیم به این موصوع می رسیم که خود رفتار من هم(به عنوان یک انسان) بر اساس عللی بیرونی شکل می گیرد. تضاد در این نقطه شکل می گیرد این نگاه، با احساسی که من از خود دارم در تضاد است. من احساس می کنم که مختارانه می اندیشم و عمل می کنم. اما علم به من چیز دیگری می گوید. در این میان کدام یک را باید پذیرفت احساس خودم یا علمی که در ابتدای متن ذکر شد.

فیشته پاسخ اول را می پذیرد، پاسخی که او را از بند دانش خود می رهاند.

" با این بصیرت، ای میرا آزاد شو، برای همیشه از هراسی که تو را خوار و آزرده ساخته بود رها گرد! دیگر از ضرورتی که تنها در اندیشه ی خودت وجود دارد بر خود ملرز؛ دیگر از له شدن زیر بار چیز هایی فقط فرآورده های ذهن خودت اند مهراس؛ دیگر خود را، ای وجود اندیشا، در رده ی اندیشه هایی که از تو می جوشند جای مده. تا زمانی که توانستی بر این باور باشی که نظامی از چیز ها، بدان گونه که توصیفشان کردی، بیرون از تو، و مستقل از تو وجود دارند، و تو خود ممکن است فقط حلقه ای باشی چنین هراسی بی مایه نبود. اما اکنون که دیدی که تمامی این ها فقط در تو و از طریق تو وجود دارند؛ بی شک تو دیگر از انچه که می دانی توست هراسی به خود راه نخواهی داد. "

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۳
محمد نصیری

حقیقت آیینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست ، هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست ، حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
مولانا-فیه مافیه

----

واقعیت و حقیقت:

 

حقیقت (Truth) با واقعیت (Fact) تفاوت دارد، هرچند در گفتگوهای روزمره معمولا جابه‌جا استفاده می‌شوند.  واقعیت، Fact

واقعیت چیزی است که درست بودنش اثبات شده است. مثلا صندلی‌ای که روی آن نشسته‌اید واقعیت دارد. حقیقت، Truth

حقیقت، یک ویژگی‌ از گزاره‌ها است. این گزاره که «برف سفید است» یک گزاره درست است و به بیان دیگر حقیقت دارد. یک گزاره می‌تواند حقیقت داشته باشد (درست باشد) و یا حقیقت نداشته باشد (نادرست باشد).

(تعریف واژه‌نامه آکسفورد)

-----
فلاسفه در تعریف این دو واژه حدود و ثغور هر یک اختلاف نظر دارند به همین دلیل در برخی حوزه ها در معنای حقیقت و واقعیت تمییزی قائل نشده اند. در حوزه ای که آن ها را متفاوت می بینند تفاوت هایی را ذکر کرده اند که به مهم ترین آن ها اشاره می کنم:

۱. واقعیت به امور محسوس و مادی تعلق دارد که با حواس درک می شوند(مثلا مباحث علوم طبیعی و تجربی) اما حقیقت به امور غیرمادی مربوط می شود که با عقل قابل درک‌ هستند(مانند مباحث فلسفی)
بر همین اساس افلاطون در نظریه ی معروف تمثیل غار عالم ماده را واقعیت می داند و عالم مُثُل را حقیقت.

٢. واقعیت ها متغیرند اما حقایق ثابت و غیرقابل تغییرند.(مانند علم ماده و عالم مثل)

٣.حقیقت امری بدیهی و اثبات شده است اما واقعیت قابل تردید.

 

تأملی در حدود معرفت بشری


انسان چه چیز ها را می تواند بداند و چه چیزها را نمی تواند؟

برای تأمل و درنگ و نظریه پردازی شعری از مولانا در مورد حدود معرفت بشری تحت عنوان حکایت فیل در تاریکی را تقدیم میکنم.

 

پیل اندر خانه‌ای تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی شد هرکسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکی‌اش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن بر او چون بادبیزن شد پدید

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدَست

آن یکی را کف چو برپایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

همچنین هریک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید

از نظرگه گفتشان بُد مختلف( نظرگه= نظرگاه ، منظر، زاویه دید، پرسپکتیو)

آن یکی دالش لقب داد آن الف

در کف هرکس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

خلاصه داستان فیل در تاریکی را همگی می‌دانیم:

 

فیلی در اتاقی تاریک قرار داشته و مردم شهر که فیل ندیده بودند به آن اتاق می‌رفته‌اند و از آن بازدید می‌کرده‌اند: فیلی اندرخانه‌ی تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی شد هر کسی

به علت تاریکی اتاق، مردم مجبور بوده‌اند از حس لامسه استفاده کنند.

شاید روایت هندی داستان،‌ بیش از آن‌که شما را به یاد محدودیت‌های حسی مولوی بیندازد، حرف حافظ را برایتان تداعی کند که:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

ما در این‌جا با مدل هایی آشنا می‌شویم که هیچ یک شکل کامل‌تر دیگری نیستند و نیز، نیامده‌اند تا دیگری را نقض کنند.بلکه با کنار هم قرار دادن آن‌ها، می‌توانیم تصویری واقع‌گرایانه‌تر از فیل به دست آوریم. اگر چه باید بپذیریم که حتی ترکیب همه‌ی آن‌ها هم، ما را به شکل مطلق و کامل، به فیل نخواهد رساند.

 

مولوی از پارادیم شیفتی(paradigm shift) صحبت کرده که قرن ها بعد از وی توماس کوهن آن را مطرح کرده است. همچنین پارادیم فیل یک نوع مدل سازی برای درک حقیقت و جهان هستی و حتی استعاره ای برای درک معنا و حقیقت زندگی می باشد.

 

حقیت از نظر افلاطون:

 

بر طبق افسانه ای مشهور که در کتاب هفتم جمهور افلاطون بیان شده است، چند انسان در انتهای غاری در زنجیر بودند. آنها از طریق آتشی که در میانه ی غار وجود داشت، می توانستند سایه هایی را از رویدادهایی که در بیرون غار رخ می داد، ببینند. آنها تصور می کردند که این سایه ها همانا حقیقت هستند. یکی از آنها خود را آزاد می کند، غار را ترک می کند و نور خورشید و جهان پهناور را کشف می کند. در ابتدا، نور، که برای چشمان او غیرعادی است، او را حیرت زده و گیج می کند. اما در نهایت، می تواند ببیند و هیجان زده به سوی همراهانش بازمی گردد تا آنچه را دیده است، برای آنها بازگو کند. اما با برخورد سرد زندانیان مواجه می شود. آنان حرف وی را دروغ می پندارند.
همه ی ما در اعماق چنین غاری هستیم و با نادانی و پیش فرض های خود غل و زنجیر شده ایم. شهود ضعیف ما تنها سایه ها را نشان می دهد و اگر سعی کنیم که بیشتر ببینیم، گیج می شویم: زیرا با چیزهای غیرعادی مواجه خواهیم شد. اما با این حال همه ی تلاش خود را خواهیم کرد. این تلاش علم نام دارد.

لینک ویدیویی ثمثیل غار افلاطون

 

حقیقت از نظر نیچه:

 

 نیچه می گوید حقیقت به هر کس گوشه ی جمالی می نماید و او گمان می دارد کل جمال را دیده است. درست مثل حکایت "فیل در خانه ی تاریک" که مولوی روایت می کند. اما مثال نیچه این است که مانند یک روستایی که به شهر آمده بود و با فاحشه ای روبرو می شود که برای سرکیسه کردنش، لبخند خاصی به او می زند و او که تا به حال چنین زنانی ندیده، این لبخند را به حساب عشق و محبت می گذارد و گمان می کند او را دوست دارد در حالی که او عروس هزار داماد است و به کسی وفا نمی کند. حکایت حقیقت هم همان حکایت روستایی و فاحشه است که فلاسفه فکر می کنند تورش کرده اند در حالی که گوشه ی جمالی از او بیش ندیده اند و این از نهایت سادگی و نادانی ماست که گمان می کنیم کل حقیقت را به تور انداخته ایم وآن را در مشتمان و فراچنگمان آورده ایم.

 

کلمه ی "فیلسوف" در زبان یونانی به معنای دوستدار دانش است نه صاحب آن در حالی که اغلب فلاسفه مدعی بازگفتن حقایق نهایی بوده اند. در حالی که اگر بخواهیم به معنای حقیقی فلسفه و فیلسوف برگردیم باید بگوییم فیلسوف "طالب" حقیقت است نه "صاحب" آن و روند جستجوی حقیقت را پایانی نیست چرا که معلومات ما به هر جا هم که برسد نهایتاً متناهی است و حاصل تقسیم آن بر مجهولاتمان- که نامتناهی است- می شود صفر و دیگر هیچ. شاید به همین دلیل لوئی اشتراوس فیلسوف آلمانی هم گفته بود فلسفه جستجوی حقیقت است نه تملک آن.

 

نتیجه گیری:

 اصل مطلب این هست که حقیقت چند بعدی است و در زمان و مکان های متفاوت خودش را از زاویه های مختلفی به انسان ها نمایان می کند و کسی نمی تواند بگوید همه آنچه را که من می بینم حقیقت مطلق هست.
ما مسافری هستیم که از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سفر میکند و سکونی در یک اندیشه و باور مطلق وجود ندارد سفر اندیشه همچنان ادامه دارد و رسیدنی هم در کار نیست چون راه بی انتهاست و جستجوگری و سیالیت ذهن و این باور که حقیقت نیز سیال است و چیزی نیست که آن را در دست بگیریم و ادعا کنیم به حقیقت دست یافته ایم. ما دائما در پی "آواز حقیقت" می دویم ولی به آن نمی رسیم و این عطش و طلب ما را برای جستجوی حقیقت بیشتر می کند.

مغرورانه ترین ادعای انسان دستیابی به حقیقت و ارائه بهترین روش زیستن است که به دنبال آن دسته بندی و قضاوت در خصوص سایرین بر اساس کشف بی همتای خود را به همراه دارد. انسان بیچاره ی آویخته به طناب دار حقیقت مطلق نمی داند که چه کوته نظرانه از دریچه ذهن حقیر خویش به خارج می نگرد و همه چیز را بر پایه ارزش های ذهنی خود تفسیر و تأویل می کند و نام حقیقت بر آن می نهد. هر چند امکان تطبیق برخی از این دریافت های ذهنی بر واقعیت وجود دارد ولی چون قابلیت سنجش صحت و سقم آن وجود ندارد فاقد ارزش است. تنها حقیقت حاکم بر جهان معرفت انسانی این حقیقت است که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و ما صرفاً با تعدد تفسیرها و تأویل ها مواجهیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۰۷
محمد نصیری

سوالی که درباره هستی ، انسان ، علم و آگاهی و ده ها موضوع مهم هستی مطرح هست این هست که اینها چه چیزی نیستند این گونه نگاه به مسائل و موضوعات مهم جهان هستی می تواند ما را از سردر گمی و نظام پیچده آن کمی سبکتر نماید تا با حذف زوائد دست و پاگیر هستی بتوان به یک تعادل در مدل کردن معنای هستی و انسان رسید .اگر بخواهم این سوال را بشکل کلاسیک خویش مطرح کنیم اینکه جهان و انسان چه چیزی هست شاید در مقام هستی که شاکله آن برای ما قابل دسترس هست بتوانیم به جمع بندی هایی برسیم ولی در بخش غیر قابل تفسیر هستی و انسان با تقابل بین فیزیک و متافیزیک مواجهیم و اینجاست که زوائد هر دو اینها را حذف کرد تا به یک درک متعادل از هستی رسید اینکه

علم چه چیزی نیست؟

فلسفه چه چیزی نیست؟

متافیزیک چه چیزی نیست؟

خدا چه چیزی نیست؟

انسان چه چیزی نیست؟

آگاهی چه چیزی نیست

خوشبختی چه چیزی نیست

و معنای هستی چه چیزی نیست.....

"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "

ما بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل شناخت کامل حقیقت هست و یا بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل موفقیت ماست یا عامل خوشحالی پایدار ماست ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت یا شادی ما را ویران می کند.این درک با وجود سادگی اش ، بسیار اساسی است دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از از دانستن مثبت(شناخت بایدها) است.

(نقل بخشی از مطلب از کتاب هنر شفاف اندیشیدن)   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۰
محمد نصیری

میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.

اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه

 

وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟

*****

کارل یونگ، روانشناس سوئیسی، نوشته است: «سنگین‌ترین باری که یک کودک باید به دوش بکشد، بار زندگی نزیسته‌ والدینش است». منظور او از این حرف این بود که سرپرستان ما هرکجا و هرگونه که در سیر تکاملی خود گیر کرده باشند، همان‌جا برای ما تبدیل به الگویی درونی می‌شود که در آن گیر می‌افتیم. اغلب اوقات ناگهان به خود می‌آییم و می‌بینیم که با مسائل حل‌نشده‌ی والدینمان سروکله می‌زنیم. گاهی ممکن است نسخه‌ی دوم نیاکان خود باشیم، یا شاید شورش کنیم و سعی کنیم برخلاف آن‌ها عمل کنیم. مخالفت با تأثیرات و نفوذ والدین به‌طرز جالبی به‌همان اندازه دست و پای ما را می‌بندد که موافقت با آن. در هرصورت، پیشینیان ما را محدود می‌کنند. شاید علت این امر در تذکر باستانی کتاب مقدس نهفته باشد که می‌گوید: «گناهان انسان، فرزندانِ فرزندان او را تا نسل سوم و چهارم آزار خواهند داد.

یادمان باشد مرگ آمده تا زندگی را تماما برای ما معنا کند. پس لحظات نزیسته ات را با عمق وجود دریاب و زندگی کن و خام و نپخته قورت مده.

(برداشتی از کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن-)

 

یافتن معنا در نیمه عمر

گاهی اوقات، متاسفانه، متوجه می‏‌شویم که زندگی فرد دیگری را می‌‏زیسته‌‏ایم، این که ارزش‏‌های آن‏‌ها انتخاب‌‏های ما را هدایت کرد‌ه‌‏اند. با این که هرگز احساس خوبی به زندگی‌‏ای که داشته‌‏ایم نداریم، به نظر می‌‏رسد که این تنها گزینه‌‏ای است که داریم. حتی وقتی که توجه و تحسین دیگران را داریم، به طرزی مرموز احساس می‌‏کنیم فریب‌کارانه عمل کرده‌ایم.

ما انسان‏‌ها موجوداتی به دنبال معنا و در جست ‏وجوی خلق معنا هستیم. حیوانات همتای ما بر اساس چرخه‏‌های بیولوژیک حیات‏شان را همانند ما زندگی می‏‌کنند، اما ظاهرا این توانایی را ندارند که درباره‏‌ی خودشان تامل کنند، مفاهیم انتزاعی را خلق کنند، یا ساختارهای اجتماعی پیچیده‌‏ای را که حمل‏‌کننده‌‏ی ارزش‏‌های آن‌‏هاست، ایجاد کنند. حیوانات دیگر ممکن است بجنگند تا زنده بمانند اما هرگز درباره‏‌ی فناپذیری‏شان نگران نیستند. بزرگ‏‌ترین راز این نیست که ما به طور تصادفی در غنای زمین و کهکشان پرستاره پرتاب شده‌‏ایم، بلکه این است که در این زندان ما می‌‏توانیم تصوراتی درباره‌‏ی خودمان ایجاد کنیم که به اندازه‏‌ی کافی نیرومند است که بتواند ناچیز بودن‏مان را نفی کند.
تصور کنید پادشاهی شما را به یک کشور میفرستد تا کار ویژه ای انجام دهید.شما به آن کشور می روید و صد کار دیگر انجام می دهید. اما اگر آن کاری را که به خاطر آن به آنجا فرستاده شده بودید را انجام ندهید، مانند این است که گویی هیچ کاری انجام نداده اید. بنابراین انسان برای کاری خاص به این جهان آمده است و آن کار، هدف اوست. اگر آن کار را انجام ندهد، مانند این است که هیچ کاری انجام نداده است.

سفر شما سفر شماست؛ سفر کس دیگری نیست، و هرگز برای شروع این سفر دیر نیست.

برداشتی از کتاب یافتن معنا در نیمه عمر- جمیز هالیس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۲
محمد نصیری

سکوت سرشار از ناگفته‌هاست.

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.
…..
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت.

مارگوت بیکل(شاعر آلمانی)-مترجم احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۶
محمد نصیری

کمیماگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند.

(ویلیام گاس)

واژه ها آمده اند تا هستی را معنا کنند و برای درک هستی آن را به زبان بشر ترجمه کنند بشر با شیوه های مختلف دائما در حال تفسیر هستی به صورت واقعی و یا انتزاعی به زبان قابل درک خویش بوده و هست به زبان شعر ، الهیات ، فلسفه و زبان علم و روزمره. هر کدام از این موضوعات طیف های معنایی مخلتفی دارند و بشر سعی دارد با تبدیل نمادها به زبان واژه ها هستی را معنا کند و یا اینکه جهان را با واژه ها مدل سازی ذهنی کند. در این میان واژه های زیادی خلق شده اند واژه هایی که بار معنایی متفاوتی را به ذهن متبادر می سازند هزاران واژه ابداعی کاربرد های متفاوتی در شاخه های مختلفی  به فراخور نیاز بشر دارند ولی در این بین واژه هایی هستند که برخی از آنها کابرد ابزاری دارند  تا نیازهای بشر را مرتفع سازند و برخی کابردی فراتر از نیازهای ابزاری دارند و عمق معنایی بیشتری دارند و سنگین هستند و مثل خوشه ای سایر واژه های هستی در زیر آن قرار می گیرند. این واژه ها تعیین کننده هستند و بیشترین تفسیرها، تعبیرها و مباحثات را به خود روا داشته اند و به نوعی رشد و تعالی معنادار بشر در حوزه آگاهی مدیون آنهاست و می توان گفت بدون این واژه ها هستی و تناقضات آن چندان گره گشایی نمی شد و هستی تفسیر و ترجمه نمی شد. کفه این واژه های بر سایه واژه ها بیشتر سنگینی می نماید و تفسیر معنایی درست آنها هست که در سرنوشت بشر و آرامش او تعیین کننده هستند و کشمکش ها و انقبضات و انبساطات روحی و روانی بشر ییشتر در اقلیم این طیف واژه ها اتفاق می افتد. این واژه ها یا منفردند یا دوگانه اند که یکی مثبت هست و دیگری منفی یا متضاد.

پدیده های فراتر از درک عقلی شکل استعاره و مجاز به خود گرفته اند و به نوعی استعاره های هستی شناختی اند که بدون این استعارها ، صورتبندی و معناکردن هستی و جهان ماوراء مشکل تر می نمود و در مقابل آن پدیده های ملموس شکل واقعی تر دارند و شاید چندان مشکلی در تفسیر هستی ندارند.

هر کسی به فراخور نیاز خویش و یا میزان بلوغ فکری و  معرفتی اش کلیدواژه های هستی در وجوداش تجلی یافته است و بنا به درجه معرفتی و الویت های فردی عمق و بعد این کلید واژه ها در وجود او صورت بندی شده اند.

هر چند آنچه را که در عمق فکر و احساس درونی بشر در جریان دارد بصورت کامل در واژه ها جاری و تبلور نمی یابند و این بدلیل تنگنای زبانی بشر هست که هنوز شاید به تکامل آنچنانی نرسیده است و با رشد بیشتر آگاهی بشر در آینده شاید لایه های معنایی هستی رمزگشایی خواهد شد. و اغراق نخواهد بود اگر بگوییم بدلیل نامتناهی بود وجود آدمی هست که واژه ها قادر به تصویر کشیدن عمق برداشت های آدمی نیستند و می توان از آنها به راز درونی یاد کرد و بقول ویتکنشتاین باید گفت  "آنچه درباره اش چیزی نتوان گفت باید خاموشانه از کنارش گذشت"(رساله فلسفی منطقی).

به هر روی مهم این هست که این کلید واژه ها هستند که هستی بر مدار آنها می چرخد و بیشترین اضطراب ها و تلاطمات درونی و اتفاقات روحی و روانی بشر از آنها برمی خیزد و نحوه تفسیر آن هاست که معنای هستی، رشد و آگاهی برتر از آنجا جاری می شود.واژه هایی مثل:

خدا،ایمان،عقل و عشق ، آگاهی،شهود؛ دانایی،خوشبختی، خیر و شر ، جبر و اختیار، روح،اخلاق،زیبایی،آزادی، حقیقت،جاودانگی،تنهایی،مرگ،زمان، نور و تاریکی، معنای زندگی، پوچی،نفس،شیطان،تکامل،علت و معلول،وجود،گناه،بهشت و جهنم(آخرت)،،عدالت،شک و یقین، صورت و معنی،تضاد هستی، علم یا ثروت،جنگ و صلح،رنج و درد ،تسلیم،صبر،بخشش...

قبل از ترک این دنیا باید تکلیف خویش را با این کلید واژه های هستی مشخص کنیم.

(روزنوشت ها)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۶:۵۸
محمد نصیری

در دنیایی که با یک ضربه نوک انگشت، جهانی از داده‌ها و اطلاعات در برابر انسان قرار می‌گیرد، معرفت چه ارزشی دارد و اصلا چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ به هیچ وجه اغراق نیست که بگوییم امروزه در مدتی بسیار کوتاه روز، به اندازه چند برابر عمر یک انسان پیشامدرن اطلاعات گوناگون به آدم می‌رسد؛ آن هم درباره هر موضوعی و در هر حوزه‌ای. در این شرایط فقط یک گزینه به عنوان برتری ذهنی قابل طرح است: تفکر. تفکر هم ذاتا یک کنش نقادانه است. بنابراین در برابر سیل عظیم اطلاعات فقط با قدرت تفکرنقادانه می‌توان ایستادگی کرد و یا اصلا دوام آورد. دوام آورد؟ بله؛ چون اطلاعات انبوه دچار ضد و نقیض هستند. دروغ، خرافات و شایعات هم در لابه‌لای آنها کم نیست. کسی که نتواند اطلاعات را به ‌درستی غربال کند و در برابر آنها منفعل صرف باقی بماند، قطعا آسیب می‌بیند و ضرر می‌کند. بنابراین در این شرایط تفکر نقادانه نه تنها یک مزیت، بلکه یک ضرورت حیاتی است. از این روی، انتشار کتاب‌هایی در این زمینه در سراسر جهان از سالیان دور آغاز شده. در کشور ما هم تازگی ندارد، اما تقریبا همه آثار در این حوزه ترجمه هستند و غالبا حجیم. این ویژگی اثربخشی آنها را کم می‌کند. ولی این کتاب، بر خلاف دیگر آثار، هم کوچک است و هم این‌که ترجمه صرف نیست. یک بازنویسی خوب از اصل اثر است که متناسب با خواننده ایرانی به رشته تحریر درآمده است؛ بازنویسی خوبی که هیچ بخشی از محتوای کتاب اصلی از دست نرود. حتی مثال‌ها نیز بومی (ایرانی) شده‌اند؛ مثال‌های خوبی که با دقت انتخاب شده‌اند و فهم مطلب را بهتر و آسان‌تر می‌سازند. خلاصه آن‌که این کتاب از جهت صوری و محتوایی با نیازهای خواننده ایرانی متناسب شده است. اما این تفکر نقادانه چگونه انجام می‌شود؟ برای فهم آن باید به سراغ ساختار تفکر رفت.


تفکر دارای مجموعه‌ای از عناصر اصلی است؛ عناصری همچون مفاهیم، پیش‌فرض‌ها، نظرگاه‌ها و... . برای کشف، طرح و وضوح این عناصر لازم است که مجموعه‌ای از پرسش‌ها را به‌کار بگیریم. در فرآیند تفکر نقادانه سنجه‌هایی وجود دارد که باید روی این عناصر اعمال شوند؛ سنجه‌های هچون وضوح، درستی، دقت، عمق، همه‌جانبه‌نگری و ... . اعمال این سنجه‌ها بر آن عناصر نیز با مجموعه‌ای از پرسش‌ها صورت می‌گیرد. بنابراین تفکر نقادانه از خلال طرح و پاسخ‌گویی به پرسش‌های متعدد و دقیقی صورت می‌گیرد. البته در این اثر به دسته‌بندی این پرسش‌ها اکتفا نشده و مباحث تکمیلی مفیدی همچون ساختار حل مسئله، تحلیل مقاله یا کتاب و ارزیابی طرح‌ تحقیقاتی نیز در ادامه می‌آیند. همچنین مباحثی در این اثر کوچک گنجانده شده که در بیشتر آثار مشابه به چشم نمی‌خورد. به عنوان نمونه می‌توان مجموعه "فضائل فکری" را نام برد که به‌خوبی در این اثر بیان و توضیح داده شده‌اند. آقای خسروانی چهار پیوست مفید به این اثر افزوده است که جوانب گوناگون تفکر نقادانه را بیشتر روشن می‌کند؛ از روشن‌گری در باب واژه و مفهوم تفکر نقادانه گرفته تا پاسخ به اشکالات و ایراداتی که به آن گرفته‌اند و آن را زیرسوال برده‌اند.

 

قسمت هایی از کتاب مفهوم ها و ابزارهای تفکر نقادانه (لذت متن)
 
همه ما می اندیشیم. اندیشیدن طبیعت ماست. اما بسیاری از «اندیشیدن» های ما، اگر آنها را به حال خود رها کنیم و بر آنها نظارت نکنیم، متعصبانه، تحریف شده، بخشی نگرانه، ناآگاهانه، یا آلوده به پیش داوری می شوند. ولی نکته اینجاست که اندیشیدن ما بر کیفیت زندگی و نتیجه کارهایمان مستقیما تأثیر می گذارد. بی کیفیتی اندیشیدن زیان های فراوانی به ما می رساند و بر کل زندگی مان تأثیر منفی می گذارد. بنابراین، ضرورت دارد که برای ارتقای کیفیت اندیشیدنمان و رسیدن به تعالی فکری کاری بکنیم. و تنها راه برای دست یابی به تعالی فکری کوشش با برنامه و روش مند است.

خلاصه اینکه، سنجشگرانه اندیشی اندیشیدنی است که خودش را هدایت می کند، به خودش انضباط می بخشد، بر خودش نظارت می کند، و خودش را تصحیح می کند؛ به عبارت دیگر، اندیشیدن خود هدایت گر، خود انضباط بخش، خود نظارت گر، و خود تصحیح گر است.
 

لینک خلاصه کتاب مفهوم‌ها و ابزارهای تفکر نقادانه : ریچارد پل و لیندا الدر

https://nashrenow.com/samples/libs/nashrenow/book.html?file=/samples/books/AS_13496.pdf

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۷
محمد نصیری

جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می‌کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده‌ای.
از کتاب هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند

دانیل مارتین کلاین زمانی که دانشجو فلسفه بود علاقه زیادی به یادداشت کردن جملات کوتاه از فیلسوف‌های بزرگ داشت و آن‌ها را در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد. هدف او از این کار یافتن راهی برای درست زندگی کردن بود اما دانیل مارتین در نیمه عمر خود این دفترچه را کنار می‌گذارد و دیگر جملات کوتاه فلسفی به آن اضافه نمی‌کند.

حال کلاین با حدود شصت سال سن و زندگی در دهه ششم زندگی‌اش و پس از سال‌ها مطالعه در فلسفه دفترچه را پیدا می‌کند و به بررسی جملات و سبک زندگی گوینده آن‌ها از ابعاد مختلف می‌پردازد که این خود باعث اشنایی هرچند ناچیز خواننده با دنیای پیچیده فلسفه می‌شود.

نویسنده در این کتاب از ارسطو، بیکن و نیچه گرفته تا سارتر، کامو و ویتگنشتاین، در یک گشت فلسفی-تفریحی، به مسائل فلسفی درون و بیرون زندگی می‌پردازد.

جملاتی از متن کتاب

خب درسی که من در این‌جا گرفتم از این قرار بود: این‌که تمام وقتم را صرف حسرت خوردن هر چیز مهم یا پیش‌پاافتاده‌ای در زندگی‌ام بکنم که به آن‌ها نرسیده‌ام راه مطمئنی برای از دست دادن هر چیزی است که در حال حاضر پیشِ روی من و در اختیار من است. با توجه به این‌که در این سن‌وسال و با دیدگاه خاصی که دارم حالا دقیقا می‌دانم که «بعدش چی می‌شه.»

بچه که بودم مرتب فکر می‌کردم وقتی بزرگ شوم زندگی‌ام چه‌طور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر می‌کردم که بعد از فارغ‌التحصیلی زندگی‌ام چه شکلی خواهد شد و همین‌طور زندگی گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگی‌ام را یک جورهایی آب بستم بهش.

رالف والدو امرسن اشاره‌ی خوبی دارد که در مورد زندگی من یکی خوب مصداق دارد: «ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچ‌وقت زندگی نمی‌کنیم.»

گذر از این ابهام انتخاب زیستن – انتخاب ادامه‌ی زندگی – پیش‌درآمدی است به خلق تعریف شخصی فرد از معنای زندگی. در بوته‌ی آزمون خودکشی، ما به یک دلیل تصمیم می‌گیریم که زنده بمانیم. هر دلیلی، حتا اگر این دلیل صرفا این باشد که نمی‌خواهیم بمیریم. وقتی کامو در رمان بیگانه نوشت: «اگر در جست‌وجوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد.» همین موضوع را از زاویه‌ی دید متفاوتی بیان می‌کرد. معنی زندگی، چیزی نیست که بتوانیم جست‌وجو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.

من نمی‌توانم قدبلند باشم. نمی‌توانم کاری کنم که مثلا در مراکش به دنیا بیایم. اما این‌ها خیلی هم مهم نیست، مهم در مقیاس این‌که مثلا من می‌خواهم چه کسی باشم، می‌خواهم دقیقا چگونه زندگی کنم، می‌خواهم با مدت‌زمان محدودی که روی کره‌ی زمین به عنوان طول عمرم در اختیار دارم چه کنم و می‌خواهم چگونه و براساس چه ایدئال‌هایی بمیرم. این‌ها دقیقا چیزهایی است که فردیت مرا می‌سازد.

سارتر و رفقای اگزیستانسیالیستش – کامو و سیمون دوبووار – مسئله‌ی بغرنج و پیچیده‌ی جبر و اختیار را به شیوه‌ی ویلیام جیمز حل کردند: اولین اقدام‌شان به عنوان کسانی که به اراده‌ی معطوف به باور اعتقاد دارد، اعلام تقدم هستی بر چیستی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۹
محمد نصیری

رواج فلسفه درمانی در قرن بیست و یکم

کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از سری کتاب های معنای زندگی  تلاشی ست برای شناخت انسان و پویه شناسی درونی اش بر اساس چهار دلواپسی غایی اگزیستانسیال و کاربست این شناخت در رواندرمانی. این چهار دلواپسی یا اضطراب غایی عبارتند از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. هر کدام از این دلواپسی ها تنش دیالکتیکی را منجر می شود که اضطراب ناشی از این تنش است. روانرنجوری نتیجه ی برخورد نامناسب با این اضطراب است.

 

مرگ: یالوم می گوید مرگ سرچشمه ی اصلی اضطراب است. انسان موجودی است که می داند متناهی و فانی ست و رویارویی با این واقعیت برایش اضطراب آور است. انسان در رویارویی با مرگ دو راه پیشرو دارد. یکی آنکه تلاش کند آگاهی از آن را سرکوب کند و از آن فرار کند که این راه می تواند منجر به نابه هنجاری روانی و زندگانی غیراصیل شود. راه دیگر رویارویی صادقانه با مرگ و پذیرش آن و به جان خریدن اضطراب عادی ناشی از این مواجهه است. این راه انسان را از نابه هنجاری روانی دور می کند و امکان زندگانی اصیل را فراهم می کند. یالوم موارد بالینی فراوانی را گزارش می کند که در آن مرگ و آگاهی از آن هم موجبات روانرنجوری شده و هم امکان زندگی اصیل را فراهم کرده است و این به خود فرد بستگی دارد که چگونه با واقعیت میرایی اش روبه رو می شود.

آزادی: دلواپسی غایی دیگری که انسان می بایست با آن روبه رو شود آزادی ست. پذیرش آزاد بودنمان ما را مسئول موقعیتی می کند که در آن هستیم. مسئولیت به قول سارتر یعنی بانی و مولف انکار ناپذیر یک رویداد یا شیء بودن. یالوم گفته ی یکی از اساتیدش را نقل می کند:هدف رواندرمانی آن است که بیمار را به مرحله ای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کندپس از پذیرش مسئولیت خود و اینکه خودمان گرفتاری های زندگی، احساسات و رنج هایمان را پدید آورده ایم، نوبت خواستن می رسد. مهم است که فرد ظرفیت خواستن و آرزو کردن را داشته باشد در غیر این صورت تغییری در زندگی اش ایجاد نمی شود. گرایش زیادی در افراد وجود دارد که از آزادی خود فرار کنند و آن را انکار کنند و دست به دامان نظریات جبرگرایانه شوند تا از بار اضطراب ناشی از آزادی بگریزند. پذیرش آزادی خود به این معناست که بپذیریم ساختار از پیش تعیین شده ای در بیرون وجود ندارد و اوضاع می تواند کاملا به گونه ی دیگری باشد.

تنهایی: تنهایی اگزیستانسیال اشاره به جدا افتادگی انسان از جهان دارد. این تنهایی همچون مغاکی ست که بین فرد و جهان دهان باز کرده است. انسان خود را در تصمیم گیری ها، رویارویی با مسائل زندگی و مرگ تنها می یابد. فرد از طرفی می خواهد با دیگران باشد و خود را درگیر جهان کند اما از طرفی خود را جدا از آن ها می بیند. این مسئله تنش دیالکتیکی را سبب می شود. فرد برای فرار از اضطراب ناشی از این تنش روش های مختلفی را به کار می گیرد. درگیر شدن در روابط مختلف به هر قیمتی برای رها شدن از تنهایی، منجر به روابط ناسالم و غیراصیل بسیاری می شود. یالوم می گوید روبه رو شدن با تنهایی اگزیستانسیال و پذیرش آن، پیش شرط ضروری ایجاد روابط اصیل است. تنهایی اگزیستانسیال بخشی هستی انسان است و نمی توان آن را از بین برد اما از طریق روابطی همچون عشق اصیل می توان از آن کاست.

پوچی یا بی معنایی: بامعنا بودن زندگی فرد زمانی ست که ساختاری بر زندگی او حاکم و خود را در فعالیتی درگیر می کند که هدف، جهت و مقصودی دارد. زمانی که این ساختار به هم بریزد و فرد ارتباطش با جهان سست شود، و نداند کجاست و به کجا می رود، پوچی را تجربه می کند. فروپاشی بنیان های اسطوره ای و دینی در غرب که ساختار منسجمی را برای انسان غربی فراهم می کرد، منجر به بحران معنایی شد که توجه نیچه را بسیار به خود جلب کرد. از نظر نیچه نیهلیزم در دل تفسیر مسیحی از هستی وجود داشت. تفسیری که مبتنی بر مدل دوجهانی افلاطونی بود و زمانی که جهان دوم زیر سوال می رود، با جهان بی معنایی روبه رو می شویم که در ابتدا صرفا به خاطر آنکه در خدمت جهان دوم بود، معنایی داشت. از این رو، انسان امروزی برای معنابخشیدن به زندگی اش با دشواری بسیاری روبه روست. او در دریایی از امکانات مختلف قرار دارد که هر کدام او را به سویی فرا می خواند. از نظر یالوم فعالیت هایی همچون انسان دوستی، تلاش برای بهبود اوضاع خود و دیگران، خلاقیت، فدا کاری برای یک آرمان و... راه هایی برای معناجویی در جهان مدرن است. یالوم معتقد است تعهد پادزهر معضل پوچی ست. هرچه فرد بیشتر در جهان خود درگیر باشد، کمتر با مسئله پوچی روبه رو می شود و زندگی اش را معنادارتر احساس می کند. خصوصیت از خود برگذرندگی انسان که فرانکل بسیار بر آن تاکید می کند، به او امکان می دهد که از خود فراتر رود، خودش را فراموش کند و درگیر تحقق ارزشی شود که زندگی اش را سرشار از معنا می کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۰۰
محمد نصیری