اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

سقراط: من تنها یک چیز می دانم، اینکه هیچ نمی دانم.

 

عده ای فکر کردند سقراط آنها را به سخره گرفته است. عده ای دیگر او را دیوانه می پنداشتند؛ اما عده معدودی به این گفته سقراط فکر کردند و آنقدر درگیر اولین پارادوکس فلسفی تاریخ شدند که نتواستند آنرا حل کنند. این جمله درون خود پارادوکس دارد که پیچیدگی‌های جملات خود ارجاعی را نمایان می‌کند.همچنین، به یکی از بینش‌های بسیار مهم از زبان یکی از بنیان‌گذاران فلسفه غربی اشاره می‌کند: «باید هر آنچه را که فکر می‌کنید می‌دانید، زیر سؤال ببرید.» در واقع، هرچه عمیق‌تر نگاه کنید، پارادوکس‌های بیشتری در اطراف خود خواهید دید.

اول اینکه مقصود سقراط از بیان این جمله این نیست که بگوید من نمی‌دانم. چون اگر چنین بود صرفا می‌گفت «من هیچ چیزی نمی‌دانم». نه این که بر آگاهی خودش بر ندانستن تاکید کند.می‌گویند فلسفه، فهمیدن چیزهایی است که در حالت عادی قرار نیست بفهمیم. فلسفیدن، نوعی روش تفکر است. تفکری که از همین جمله کلیدی «من می‌دانم که نمی‌دانم» آغاز می‌شود. آغاز راه فلسفه در این است که متوجه شوی چه چیز‌هایی را نمی‌دانی.

 

دوم اینکه که دانستن و دانایی مراتبی دارد ندانستن و نادانی هم مراتبی دارد. این که هر کسی از حمام بپرد بیرون و بگوید من هیچ نمی دانم فرق می کند با کسی که در موضوعات مختلف به درجاتی از آگاهی و دانایی رسیده است و بر نادانی خویش عمیقا معترف هست.کسی که در شناخت جهان و خود به حداقلی از آگاهی و پاسخ به سوالات بزرگ نائل آمده است و سوال های بیشتری را به سوال های کلاسیک جهان افزوده است. روشن هست که این نادانی اهمیت و ارزش اش بیشتر از آن فرد قبلی هست و این نادانی عمق اش بیشتر از نادانی سطحی است و بدیهی است چرا که این در اقیانوسی از آگاهی غوطه ور است تا فردی که هنوز فراوان اقلیم های کشف نشده ای دارد و هنوز دامن تر نکرده است تا ادعای سخیفی کند که من هیچ نمی دانم. وقتی در اقیانوس دانسته های بیشتری غواصی می کنیم و مروارید های بیشتری صید می کنیم سهم من در نادانی بیشتر از کسی هست که هنوز به ساحل اقیانوس هستی قدم نگذاشته است چون بر من نادانی های بیشتر هم مکشوف شده است که از آنها هم باید پرده برداری کنم.

#روزنوشت ها

لینک زیر حاوی نکاتی خوبی است درباره ندانستن هست: ویکی پدیا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۳۵
محمد نصیری

سوال: ما چه نیازی به خواندن کتاب های عرفانی داریم.

 

این کتاب ابر باران‌زایی است برای هر آن‌کس که جان او چونان کویری تشنه است. نویسندۀ ناشناس آن آموزگاری استثنایی است. او، صفحه به صفحه، صبورانه توضیح می‌دهد که نیایش مراقبه‌گرانه چیست و چگونه می‌تواند به هر گونه عطش روحی پایان دهد. او از طریق تمرینات روحیِ عملی، که آن‌ها را “ابر ندانستن” و “ابر فراموشی” می‌خواند.انگار دانسته ها و داشته های خویش را در دریای عدم غرق نکرده باشی درهای معرفت به روی آدمی باز نمی شود.وجه تسمیه عنوان این کتاب هم موید این نکته هست.

 

چیزهایی زیادی هست که نباید بدانیم ولی می دانیم اما چیزهایی زیادی هست که باید بدانیم ولی نمی داینم.

ابرفراموشی یعنی رهایی از دانستگی و دانسته های خود و ابرنادانی آنچه درباره خدا می دانستیم ولی نمی دانیم.

چه بسیار فراخوانده شدگان به خانه خدا و چه اند کند راه یافتگان به خانه او(مسیح)

 

لینک صوتی نقد و بررسی کتاب توسط مصطفی ملیکان 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۰۰
محمد نصیری
 

کجای پازل هستی جای من است؟ چگونه بفهمم رسالتم در هستی چیست؟ چگونه راه آینده خودم را انتخاب کنم؟ مصطفی ملکیان برای یافتن پاسخ به این سوالات توصیه به انجام این هشت آزمایش ذهنی می کنند:

لینک صوتی اول

لینک صوتی دوم

یازده آزمایش ذهنی برای شناخت راه آینده

نکته مهم در تمام این آزمایشات این است که واقعا خود را در فضای این آزمایشات تصور کنید تا جوابگو باشد و بتوانید واقعا پی به خواسته ی درونی خود ببرید.

آزمایش اول و دوم

این آزمایش دو قرائت دارد:

۱_ جامعه ای را فرض کنید که در آن تمام شغل ها از سه جهت درآمد مادی،شهرت و منزلت اجتماعی کاملا یکسان است،یعنی شما چه پزشک باشی، چه استاد دانشگاه باشی، چه سوپر شهرداری باشی، چه بنا باشی و چه رییس جمهور باشی از سه جهت فوق کاملا برابر هستید،در چنین جامعه ای شما به دنبال چه شغلی می روید؟

۲_ آیا شغل و حرفه ای وجود دارد که شما بدون دریافت هیچ حقوق و پاداشی، تمایل به انجام آن داشته باشید؟ چه شغلی است که شما به صورت رایگان، تمایل به انجام آن دارید؟

آزمایش سوم

فرض کنید در یک جامعه ای انسان نامرئی شوید، وشما همه را ببینید ولی کسی شما را نمیبیند،در چنین جامعه ای دست به چه کارهایی میزنید؟مثلا آیا دست به کارهای اخلاقی میزنید؟

آزمایش چهارم

تصور کنید خداوند در مقابل شما نشسته است و از شما میخواهد یک آرزو کنید تا آن را برآورده کند، ولی باید توجه داشته باشید فقط یک آرزو میتوانید بکنید و بعد از اینکه آرزوی دلخواهتان را کردید دیگر راهی برای بازگشت ندارید،در چنین حالتی شما از خدا چه میخواهید؟آرزو میکنید که رییس جمهور شوید؟انیشتین شوید؟ ارسطو شوید یا…..

آزمایش پنجم و ششم

آزمایش دیگر که سکونت در جزیره دورافتاده است، دو قرائت دارد:

۱_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده زندگی کنید، چه کسی را با خود همراه می برید؟ با این پیش فرض که کمال مطلوب آن فرد هم، زندگی در آن جزیره است و از بودن او با شما، به وی آسیبی نمی رسد. آن انسانی که با خود همراه می کنید، چه کسی است؟ اگر آن شخص را نیافتید که هیچ، ولی اگر یافتید، بررسی کنید چه ویژگی یا ویژگی هایی در آن فرد، برای شما انقدر قابل توجه بوده است که او را به عنوان همراه انتخاب کرده اید.

۲_ اگر بنا باشد شما در یک جزیره دورافتاده، تنها زندگی کنید؛و اجازه داشتید از میان کتاب هایی که قبلا مطالعه کرده اید، سه کتاب با خود همراه ببرید، چه کتاب هایی را انتخاب می کردید؟ بررسی کنید که چه چیزهایی در آن سه کتاب، برای شما جذاب بوده است که آن ها را انتخاب کرده اید.

آزمایش هفتم

اگر به شما بگویند یکی از اشخاص تاریخی را که خودتان درک کرده اید یا در تاریخ خوانده اید،هستی حاضر است جای شما را با آنها عوض کند،شما حاضرید به جای کدام شخص باشید؟ توجه داشته باشید نه اینکه فقط در یکی از جنبه های آن شخص به جای آن باشید بلکه در تمام جنبه ها با تمام خوبی ها و بدی های شخص.

آزمایش هشتم

این آزمایش معروف به نوشته سنگ قبر است و از ابداعات نیچه میباشد.روی سنگ قبر خود آنچه را که میخاستید باشید بنویسید و زیرش آنچه که الان هستید را بنویسید،مثلا بنویسید کسی که اینجا ارامیده است میخواست معلم شود اما فروشنده شد،میخواست بخشنده باشد اما بخیل شد و…..بعد روی آنچه که الان هستید خط بکشید و یک زندگی جدیدی را بر اساس آنچه میخواستید باشید را آغاز کنید.

آزمایش نهم

 آزمایش دیگر نیچه را با یک مقدمه بیان می کنم. بعضی از هنرپیشه های تراز اول سینمای دنیا، وقتی فیلمی را بازی کرده اند، قبل از آنکه آن فیلم، تنظیم نهایی شود، از کارگردان می خواهند که صحنه هایی را که در این فیلم بازی کرده اند، برای آنها نمایش بدهند. در هنگام نمایش این صحنه ها، شخص بازیگر در درون خود، به نقد سبک بازی خودش می پردازد: که مثلا در این صحنه باید احساساتم را بیشتر نشان می دادم و یا این نقش را خشن تر بازی می کردم و یا باید در این سکانس، حالت چشمانم را تغییر می دادم. و ممکن است بازیگری از کارگردان بخواهد صحنه ای را دوباره بازی کند. با این مثال به سراغ آزمایش نیچه برویم.
نیچه میگوید: فرض کنید واقعه ای که، در تجارب نزدیک به مرگ، برای آدمیان رخ می دهد، برای شما اتفاق افتاده است و تمام صحنه های مربوط به زندگیِ شما، از مقابل چشمانتان می گذرد. آیا بین این صحنه ها ، صحنه ای است که با خود بگویید که اگر بار دیگر بخواهم آن صحنه را اجرا کنم، باز هم همان گونه رفتار می کنم و آن رفتار نقصی ندارد و به اصطلاح کاملا (perfect ) است؟ آیا چنین صحنه ای وجود دارد یا خیر؟ اگر چنین صحنه ای در زندگی شما وجود دارد، بررسی کنید که آن صحنه چه امتیاز و یا ویژگی های خاصی داشته است که توجه شما را جلب کرده است و شمارا شیفته کرده است. آن ویژگی یا ویژگی ها، همان چیزی است که وجود شما تمنای آن را دارد و درونتان، عمیقا خواهان آن است.

آزمایش دهم

فرض کنید یک کسی که قولش صادق است به شما بگوید تنها یک سال تا پایان عمرتان باقی مانده است و شما هم باور کنید،حال در این یک سال به سراغ چه کاری میروید؟ خب بعد این یک سال را کمتر بکنید مثلا شش ماه،همینطور کمتر تا ۲۴ساعت،ببینید در این فرصت دست به چه کاری میزنید؟کارهایی که بنظرتان می آید در آن ۲۴ ساعت انجام دهید و بعد از دنیا بروید آن ها فریاد درون شماست.این همان چیزی است که شما در تمام زندگی باید بروید به دنبالش.

آزمایش یازدهم

گفته اند یک کشتی به علت سنگینی بارش در حال غرق شدن بود و ناخدا از مسافرین خواست که مقداری از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک شود،بعد از اینکه هر کس مقداری از وسایلش را به دریا انداخت باز ناخدا از مردم درخواست کرد که مقداری دیگر از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک تر شود،بعد از چندین مرتبه تکرار این ماجرا عالمی که در آنجا بود در عین حالی که کتاب هایش را به دریا میریخت گفت این ها از جانم عزیزتر بودند.
حال ما در زندگی باید ببینیم که چه چیزهایی داریم که حاضریم جانمان را بدهیم ولی آن چیزها را از دست ندهیم.مثلا بعضی ها حاضر نیستند به هیچ وجهی صداقت ،شفقت،احسان و …. خود را در زندگی از دست بدهند حتی به قیمت جانشان.

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۳
محمد نصیری

پرسید: آیا تا بحال پیش آمده که در خواب خویش دیدی که داری خواب می بینی و در آن خواب بیدار شدی و دیدی آنهم خواب خواب و دوباره بیدار شدی دیدید که هر دوی آنها هم خواب بود و شما داشتی درخواب خویش رویای دیگری می دیدی.رویایی در دل رویا !

گفت: آری دو سه باری همچنین تجربه ای درخواب داشتم که خیلی عجیب بود برام !

او هم در ادامه گفت :من هم چندین بار همچنین خوابی دیده ام عجیب هست. عجیب تر اینکه نکند الان هم در خواب طولانی چندین ساله هستیم که پس از مرگ بیدار خواهیم شد و خواهیم دید درخواب بودیم و در آن سفر خویش هم مدتی در لایه دیگری از خواب باشیم و پس از گذر از مسیرهای پر پیچ و خم، بیداری دیگری را تجربه کنیم و بیداری دیگر در پی آن خواب رخ بدهد تا بالاخره کاملا بیدارتر شویم و دیگر خواب معنایی نداشته باشد و همه اش بیداری محض باشد سفری در ابدیت.

سفری که البته پروانه در دگردیسی چند هفته ای خویش گوشه ای از آنرا زودتر از ما تجربه می کند.

 

دنیا چو حباب است و لیکن چه حباب

 

نی بر سر آب ، بلکه بر روی سراب

 

آن هم چه سراب ، آن که بینند به خواب

 
وان خواب چه خواب ، خواب بد مست خراب

#روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۲
محمد نصیری

سوال اینجاست که برای کسب معرفت و آگاهی برتر و غایی آیا درجه ای از معرفت هست که به درک و نگاه خدایی مشابهتی باشد؟ و آیا اصولا می توان بجای خدا اندیشید؟ چه مسائل فلسفی و متافیزیکی مصداق اندیشیدن بجای خداست؟

 وقتی به تک تک آفریده های ریز و درشت هستی و شعور و آگاهی نهفته در آنها می اندیشی،

وقتی به یافته های فیزیکدانان درباره ماهیت ذرات هستی و کیهان و جهان های موازی می اندیشی ،

وقتی به نهایت اندیشه فیلسوفان درباره غایت جهان می اندیشی،

وقتی به اوج درک و شهود عارف از باطن جهان می اندیشی،

 وقتی به الهاماتی که بر قلب تو جاری می شوند پی می بری،

وقتی به آغاز و پایان جهان پیچیده و تو در تو می اندیشی،

و نهایتا وقتی به خیر و شر ، جبر و اختیار،روح و آگاهی،مرگ و معنا و تناقضات و اخلاق... و ده ها مسائل کلاسیک فلسفی می اندیشی؛

این سوال به ذهن متبادر می شود خدا چگونه می اندیشد و در تطور این جهان لایه لایه به چه چیزی اندیشیده است و چه پیام سهمگینی از این تجلی در هستی داشته است و اینکه من چطور می توانم ذهن و اندیشه ام را با زاویه نگاه علی الدوام او هماهنگ نمایم و از اندیشه ناقص ، محدود و معیوب بشری ام کمی فاصله بگیرم تا در درک این جهان آشفته و نهاد ناآرام آن هر چند اندک به شناخت حقیقی و صلح درونی با هستی برسم و چشم و ذهن و گوش و زبان و اندیشه خدایی باشد و بس و خیال چنان تطهیر شده باشد که صورت پرستان را بدان راه نباشد.این هست غایت آنچه هستی و صاحب هستی از ما می خواهد.

 

در نگاه اول این پیش فرض مفروش به ذهن مبتادر شود که وقتی قدرت تعقل و اندیشه به انسان ارزانی شده است این یعنی به انسان فرصت اندیشیدن به خواستگاه جهان و علت و  معلول ها داده شده است و این می تواند میناتوری از اندیشیدن بجای خدا باشد.اما موضوع این هست که این اندیشه در گسل موجود بین عقل و شهود سردرگم هست و تقلاهایش مشحون و بلکه انباشته از نقصان و در لایه های سطحی است و هنوز نتوانسته است از ظاهر به باطن هستی رازگونه برسد. زیر این ظاهر باطنی قاهر است.

دوستی می گفت "اندیشه برای کشف ناشناخته هاست و برای خداوند ناشناخته ای نیست." جمله دوم واقعا حیرت آور هست آب پاکی می ریزد به سوال این جستار. ذهن خداوند فاقد محدودیت های ذهن بشری است و  او نیازی به کشف ناشناخته ای ندارد و او فراتر از حصار ذهن ماست.وقتی به این همه تنوع در هستی می اندیشی که اگر محدود بودند از حوزه دید و تفکر ما الان خارج بودند خود نشانگر این هست که احتمال حتمی هست تنوع دیگری هم در هستی باشد که از توان فهم ما خارج هست.وقتی برای این همه شناخته ها هزازان تنوع اندیشه هست برای ناشناخته های محتمل میلیاردها تنوع اندیشه می توان تصور کرد !!!

عارف تشنه طلب به مرحله ای از وصال می رسد که دیگر تعریف ساده و دم دستی از معنا و عمق معرفت گرهی از غایتمندی نمی گشاید و از صورت ظاهری بالاتر می رود.

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام نه آنجا جائیست (مولوی)

 

ادعایی از این دست شاید گزافه باشد و ابر-مساله انسان درگیر در تضادهای هستی به حساب نیاید و حتی  از توان بشری خارج باشد با این همه علم و آگاهی عظیمی که در هستی نمود یافته است و قدم گذاشتن در لایه رازوارگی خالق چه بسا وارد شدن در قلمرو آزمون بزرگ هم باشد و خطر فانی شدن هم داشته باشد؛ ولی غایت معرفت انسان در این جهان هستی رسیدن به این سطح از شناخت و نگاه از بالا به جهان متکثر و دونمایه هست.البته این زمانی میسر خواهد بود که غبارهای منیت نشسته بر لنز معرفت نفس پاک و صیقلی یافته باشد و صد البته بدون شناخت عمیق خود شناخت اصل الاساس هستی و اندیشه او میسر نخواهد بود و چه بسا دور شدن از مسیر این مسافر زمان باشد و به سرنوشت مرد طالب گنج ذکر شده در مثنوی مولانا دچار گردد :

آنچه حق است اقرب از حبل الورید            

تو فکندی تیر فکرت را بعید

ای کمان و تیرها برساخته                      

  گنج نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر                 

 و ز چنین گنج است او محجورتر


پی نوشت:

یک دوست: زمانی که برای خدا ذهنی قائل می شویم جایگاهی برای آن در خدا پیدا نمی کنیم . انسان برای معنوی شدن نیاز به ارتباط بین جسم و معنا داشت به همین خاطر ذهن خلق شده تا عقل انسانی با مکانیزم و فرایند فکر در آن میدان کندوکاو کند. برای اینکه صفاتی خداوندی مثل خلاق، عالم، بصیر و در انسان نمود پیدا کند، جسم مادی انسان به اسلحه ذهن و فکر و عقل مجهز گردید تا از جسم خاکی خدا گونه از خود خلق کند. خداوند جسم آفرید و به او عقل و هوش و فکر و ذهن داد تا انسان جسم خویش را خدایی سازد. خداوند دانایی است و ذهنی برایش متصور نیست.

دوم(فیزیکدان فلسفی):"نمی‌توان باور کرد وجود ما در این جهان صرفا جهش بخت یا یک تصادف تاریخی باشد. از رهگذر موجوداتی آگاه است که جهان خودآگاهی پدید آورده است. این را نباید جزئیاتی پیش‌پا‌افتاده به شمار آورد یا محصول جانبی نیروهای بی‌هدف و بی‌اندیشه. به راستی غرض این بوده که ما اینجا باشیم.

(پل دیویس، کتاب ذهن خدا، بنیانی علمی برای جهان عقلانی)

سوم(عارف): مشکل اینجاست که بلاشک خداوند مثل ما نمی اندیشد بروید زندگی راحت خود را بکنید و از  نگاه از چشم خدواند و خیال خام دست بردارید و سکوت سنگین پیشه کنید که ما را بدان شه راه نیست اگر خرده معرفتی نصیب تان شد شاکر باشید که دوست خودش ارزانی داشته است در این پنجره گشوده عالم.

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد      در خرابات بگوید که هشیار کجاست.


*روزنوشت ها-1401/4/2

جستار مشابه(گسل های عقلانی بشر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۱ ، ۱۷:۴۹
محمد نصیری

حقیقتِ زندگی، نه مادی است و نه معنوی. طرفدار هر کدام که باشی به خطا رفته ای. خطا نکن. زندگی را به مادی و معنوی تقسیم نکن. تکه پاره اش نکن. با دست خود تضاد ایجاد نکن. زندگی را به تمامیت زندگی کن و بدنبال تعریفش نباش. تعریف کردن چیزی، محدود کردن آن است. زندگی را محدود نکن، زندگی کن. آن یک کل مقدس است. مادیت و معنویت، برداشت های ذهنی تواَند. و جدالشان یک جنگ زرگری است. هیچ مادیتی نیست که خالی از معنویت باشد، همچنانکه هیچ معنویتی خالی از مصادیق مادی نیست. واضحتر آنکه ماده خود امری معنوی است و جز این نمی تواند باشد. پس هر گاه توانستی در ماده، معنویت، و در معنویت، مصداق مادی اش را ببینی، تازه نگاهت درست شده است. کل نگر شده ای. واقع گرا گشته ای. و آنگاه است که صورت و معنا را تواَمان محترم داشته ای. یک سالک نگاهش اینگونه است. او در نگاهش دخل و تصرف نمی کند. و اجازه میدهد تا “کل” همانگونه که هست از مردمک چشمانش به تمامی وارد شود. این کل، نه مادی است و نه معنوی، فراتر از ایندو است. مراوده ی سالک همواره با این کل است. با آن زندگی میکند و هر جا که رفت با آن طی طریق می نماید. آنکه با “کل” است، نه مادی است نه معنوی، او فراتر از این حرفهاست. خودِ زندگی است. “زندگی”، تویی، نه تعریف تو از آن، و نه حتی آن چیزهای که در اطرافت است. آنکه این نکته را فهم کند، هیچگاه نه مقهور ماده میشود و نه مقهور معنویت. او همواره بر فراز این دو ایستاده است. پا بر سر “کَونَین” گذاشتن، معنایش همین است. گذر از دنیا و آخرت، اینگونه میسر می شود. و بعد از این گذر، “حق” است. و حق، همان کل تثبیت شده است. که “خیر” است، یعنی فراتر از خوب و بد است. این کیفیت، راس مثلث وجود است و جایگاه “السابقون السابقون” همینجاست. تا دیر نشده خودت را به این کیفیت برسان. وقتی به چنین کیفیتی نائل شوی، معنایش اینست که “رحمت الهی” را محدود نکرده ای و برایش آیین نامه ترتیب نداده ای و اجازه داده ای از هرکجا که بخواهد، آن به آن بر تو ببارد. پس همواره تمام درها و پنجره های وجودت را بر روی خداوند باز نگه دار، تا در هر زمان و از هر کجا که صلاح بداند تو را مشمول رحمت خویش کند. ” رحمتی وسعت کل شیء” (رحمت من همه چیز را فرا گرفته است).

مسعود ریاعی

لینک ویدیویی فایل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۵:۴۵
محمد نصیری

خلاصه کتاب فرضیه خوشبختی (The Happiness Hypothesis)

یافتن حقیقت مدرن در خرد باستان

جاناتان هایت در کتاب فرضیه خوشبختی به ما نشان می‌دهد که چرا بعضی‌ها معنای خوشبختی را پیدا می‌کنند و بعضی‌ها نه. کتاب فرضیه‌ خوشبختی دید ما را نسبت به خوشبختی وسیع‌تر و‌ عمیق‌تر می‌کند. چیزی که این کتاب را از کتاب‌های روانشناسی عامه‌پسند با موضوع خوشبختی متمایز می‌کند، نویسنده آن آقای جاناتان هایت است. 

چرا کتاب فرضیه خوشبختی بخوانیم؟

خوشبختی چیه؟ از کجا می‌آد؟ چطور می‌شه به خوشبختی رسید؟ چطور می‌شه خوشبخت شد؟ در طول تاریخ همه واقعا درباره‌ی خوشبختی حرف زدند. اما راهکارهایی که ارائه شده، واقعا قابل پیاده‌سازی هستند؟ اصلاً خوشبختی می‌تواند هدف مناسبی باشد؟ جاناتان هایت نویسنده‌ کتاب فرضیه خوشبختی به دنبال جواب همین سوال‌ها است. 

درباره کتاب فرضیه خوشبختی

کمک به آدم‌ها برای پیداکردن شادی و معنا دقیقا هدف یک شاخه‌ نوظهور از روان‌شناسی مثبت‌گراست. اتفاقا جاناتان هایت هم در این شاخه فعالیت می‌کند؛ بنابراین این کتاب درباره‌ خاستگاه روان‌شناسی مثبت‌گرا در خرد کهن و کاربردهای امروزی این نوع روان‌شناسی است. نویسنده درباره‌ تحقیقات آن دسته از دانشمندان صحبت می‌کند که خودشان را به عنوان روان‌شناس مثبت‌گرا قبول ندارند. جاناتان هایت ۱۰ نظریه‌ی کهن و تنوع عظیمی از یافته‌های تحقیق مدرن را بیرون کشیده است و بررسی می‌کند‌. هدف نویسنده این بوده است در حد توان بهترین داستان درباره‌ عوامل شکوفایی انسان و موانع خوب زیستن را که خودمان می‌سازیم، بررسی کند.

 

جاناتان هایت:

من روان‌شناس اجتماعی هستم. آزمایش‌هایی انجام می‌دهم و تلاش می‌کنم گوشه‌ای از زندگی انسان را کشف کنم؛ گوشۀ مدنظرم هم اخلاقیات و احساسات اخلاقی است. استاد دانشگاه هم هستم؛ در دانشگاه ویرجینیا روان‌شناسی مقدماتی تدریس می‌کنم. طی تدریس سعی می‌کنم کل مبحث‌های روان‌شناسی را در بیست‌وچهار درس کلاسی توضیح دهم. مجبورم هزاران یافتۀ تحقیقاتی را دربارۀ هر چیز، از ساختار شبکیۀ چشم گرفته تا کارکرد عشق، ارائه کنم. بعد هم باید امیدوار باشم دانشجویانم همه را بفهمند و یادشان بماند. وقتی در اولین سال تدریس با این چالش دست و پنجه نرم می‌کردم، متوجه شدم بعضی نظریه‌ها دائم در مباحث درسی تکرار می‌شوند. همینطور فهمیدم اغلب این نظریه‌ها را متفکران گذشته به‌روشنی و شیوایی بیان کرده‌اند. یکی از این نظریه‌ها می‌گوید هیجان‌های ما واکنش‌هایمان به اتفاق‌ها و بعضی از بیماری‌های روانی هستند. این هیجان‌ها را فیلترهای ذهنی‌ای به وجود می‌آورند که از پشتشان به دنیا نگاه می‌کنیم. من برای خلاصه کردن این نظریه نتوانستم بیانی بهتر از گفتۀ شکسپیر پیدا کنم: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. تفکر این تقسیم‌بندی را ایجاد می‌کند.» کم کم از این نقل‌قول‌ها استفاده کردم تا به دانشجوهایم کمک کنم نظریه‌های بزرگ روان‌شناسی را به خاطر بسپارند. در همین حین، خودم هم کم کم شگفت‌زده شدم که چقدر چنین نظریه‌هایی وجود داشته‌اند.

برای درک این موضوع بسیاری از آثار خرد کهن را مطالعه کردم. بیشتر آنها هم به ۳ خاستگاه بزرگ تفکر کلاسیک جهان تعلق داشتند: هندوستان (مثل اوپانیشاد،بهاگاواد گیتا و گفته‌های بودا)، چین (گزیده‌های ادبی کنفسیوس، کتاب تائو ت چینگ، نوشته‌های منگ تسو و فیلسوفان دیگر) و فرهنگ‌های مدیترانه‌ای (عهد عتیق و عهد جدید، فلسفۀ یونان و روم و قرآن). همین‌طور آثار متنوع دیگری از فلسفه و ادبیات مطالعه کردم که مربوط به پانصد سال اخیر بودند. به محض پیدا کردن یک ادعای روانشناسی، آن را یادداشت می‌کردم؛ از بیانیه‌ای در مورد طبیعت انسان گرفته تا کارکرد مغز یا قلب.

هر وقت هم نظریه‌ای پیدا کرده‌ام که در زمان‌ها و مکان‌های مختلف بیان شده بود، به چشم یک نظریۀ برتر احتمالی به آن نگاه کرده‌ام. در این بین، به‌جای تهیۀ فهرستی قاعده‌مند از ۱۰ نظریۀ روان‌شناسی انسانی فراگیر در همۀ دوره‌ها، به این نتیجه رسیدم که پیوستگی بسیار مهم‌تر از تناوب است. می‌خواستم دربارۀ مجموعه‌ای ازنظریه‌ها بنویسم که با هم سازگارند، بر اساس هم ساخته شده‌اند و یک داستان را نقل می‌کنند: دربارۀ اینکه چطور نوع بشر می‌تواند در زندگی‌اش شادی و معنا را بیابد.

کمک به آدم‌ها برای یافتن شادی و معنا دقیقا هدف شاخه‌ای نوظهور از روان‌شناسی مثبت‌گراست. اتفاقا من هم در همان شاخه فعالیت می‌کنم؛ بنابراین این کتاب به نوعی دربارۀ خاستگاه روان‌شناسی مثبت‌گرا در خرد کهن و کاربردهای امروزی این نوع روان‌شناسی است. از قضا دربارۀ تحقیقات آن دسته از دانشمندان صحبت می‌کنم که خودشان را به عنوان روان‌شناس مثبت‌گرا قبول نداشته‌اند. به‌هرحال ۱۰ نظریۀ کهن و تنوع عظیمی از یافته‌های تحقیق مدرن را بیرون کشیده‌ام. هدفم این بود که در حد توان بهترین داستان را دربارۀ عوامل شکوفایی انسان و آن دسته از موانع خوب زیستن که سر راه خودمان قرار می‌دهیم، تعریف کنم.

خلاصه کتاب را در پادکست رادیو راه و بی پلاس می توانید اینجا بشنوید:

لینک صوتی رادیو راه مجتبی شکوری

لینک صوتی بی پلاس

مطالعه بیشتر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۱ ، ۱۹:۴۶
محمد نصیری

در دل کوه های آذربایجان کارخانه ای بود که خاک را به کیمیا تبدیل می کردند در این کارخانه گارگران و مهندسان زیادی مشغول بکار بودند و هرکسی در سهم خویش در تلاش برای  تولید محصول نهایی بود از گارگر معدن گرفته تا کارگر خط تولید و مالی-اداری و تدارکاتچی و انباردار و فروشنده و پیمانکار. اما در این میان کسی بود که گمنام بود و چندان به چشم نمی آمد او کسی نبود جز تلفنچی روشندل شرکت که چشمانش را به هیچستان سپرده بود و مثل صدها انسان حاضر در این کارخانه قادر به دیدن محل کار و کل جهان پیرامونی خویش نبود.هوش سرشاری داشت در استفاده از تجهیزات الکترونیکی و تلفن. زبان انگلیسی را به راحتی صحبت می کرد ، معلوم بود که نابینانی او را از یادگیری باز نداشته بود آواز بسیار دلنشینی داشت. هم صحبت خوبی بود اگر باهاش سرصحبت را باز می کردی.

 

مدتی بود که سوال های شخصی از او درباره تجربه زیسته اش داشتم ولی جرئت پرسیدنش را نداشتم تا خلوت و حریم او را به هم نزنم.بالاخره پس از چند سال در یک دیدار جرئت کردم از او سوالهایم را بپرسم.

پرسیدم اجازه هست چند سوال خصوصی از شما بپرسم اگه نارحت نمی شوید. گفت: حتما خوشحال میشم.

پرسیدم: آیا مادرزادی نابینا متولد شدی؟ گفت: بله

گفتم: اصلا وجود نور حتی ضعیفش را در چشمانت احساس می کنی؟ گفت : اصلا هیچ نوری احساس نمی کنم و هیچ شناختی از نور و تاریکی ندارم. ارتباطم با جهان صرفا شنوایی ، لامسه ، بویایی و چشایی هست همین.

شنیده بودم افراد نابینا قادر به دیدن خواب و رویا نیستند. پرسیدم شب ها خواب می بینی، صحنه ای می بینی یا مثل بیداری همه اش صفحه تاریک هست؟

گفت:بله خواب می بینم ولی مثل تجربه بیداری است هیچ تصویری در کار نیست.تجربه آن جهانی چطور؟ گفت: هیچ تجربه متفاوتی نداشتم.

پرسیدم با توجه به پیشرفت های پزشکی با دکتر در خصوص عمل چشمت صحبت کردید؟

گفت: بله دکتر گفته اگر عدسی هم بزاریم با این سن مغزت قادر به پردازش نور و تصاویر نخواهد بود.

پرسیدم با این سبک زندگی راضی و راحت هستید؟

گفت: بله حتما صلاح بود که ما جهان را نبینیم شاید با دیدن جهان بیشتر اذیت می شدیم و جهان برایمان جایی غیرقابل تحمل بود!!!

همچنین در مورد خدا، جهان بینی و تفکرش درباره ابعاد جهان هستی (گاهی به زبان مادری و گاهی به زبان انگلسیی) صحبت کردیم ذهن روشن و بازی داشت با الفاظی که بکار می برد. در مورد اندیشیدن و تفکر و حتی نظریه داروین و فرگشت و کیهان و ستارگان اطلاعات خوبی داشت که خیلی از آدمهای بینا ندارند.جمله خوبی از او برایم به یادگار ماند: 

"انسان محکوم به تفکر است" که با جمله دکارت درباره اندیشه و جمله سارتر درباره آزادی پهلو می زند.

علاوه بر این در خلال گفتگو ها من هم تکه ای از نوشته ها و افکارم را برای او بازگو کردم و خواندم.

ولی با این اوصاف سخت و ناممکن است توصیف جهان و پدیده ها  به کسی که جهان را نمی بیند و هیچ تجربه ای از مشاهده آن ندارد.

ولی بعد از  رفتن از کنارش چند روز سردرگم و مبهوت و حیران بودم از تصویری که از جهان به من داده بود و تصویری که من از جهان و عمق آن دارم.

اینکه من همه چیز را براحتی می بینم، از زیبا گرفته تا زشت، از نور تا تاریکی، از رنگ ها گرفته تا زوایا و از موجودات و حیوانات مختلف تا گیاهان ، کوه ها و سنگ های رنگارنگ ، دره ها و دشت ها،ستارگان و کهکشان ها ،ابرها و خورشید و ماه، دریاها و اقیانوس ها، موجودات آبزی و حشرات.پرندگان و چرندگان، کتاب ها و دنیای اینترنت با میلیون ها صفحه، میلیون ها تصویر دیگر از جهان با چشمانی که پانصد مگاپیکسل قویتر از دروبین های ساخت شده بشر به مغز ما تصاویر را مخابره و پردازش می شود!!!

عجب !!! یعنی او از دیدن  این همه تصاویر بی پایان و رنگ ها محروم شده است و من راحت می بینم و عین خیالم نیست که از چه نعمت بزرگی برخوردارم .صبح چشمانم را باز می کنم و براحتی تصویر شفاف و بدون پارازیت از جهان دریافت می کنم. ابزاری قدرتمند برای آگاهی از عمق ذرات و بعد جهان بی انتها.

"معنای زندگی" برای او چه مفهومی دارد. منی که با دیدن راحت این جهان گاهی بی معنا و پوچگرا می شوم.برای درک زندگی او باید یک روزی که از خواب بیدار می شوم چشمانم را بازنکنم و با چشم بند زندگی روزمره را شروع و تا شب ادامه دهم آنهم یکروز. آن وقت شاید کمی از معنای زندگی او واقف شوم.تصورش هم سخت است.

این نعمت نیست بار سنگینی است که بر دوش من گذاشته شده است...

آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند(حافظ)

این چشمان بینا به قول عارفی دوربین جاسوسی از جهان هست.ولی ولی حواسم نیست ابزاری برای سوء استفاده و خودخواهی ها و مدعی شدن های بیشترم شده است.

آیا کسانی که می بینند با کسانی که نمی بینند برابرند و مسئولیت و بار سنگنین حضورشان در جهان یکی است؟

آیا کسانی که با این چشمان هزاران فرصت و انتخاب برای گشت و گذار و رصد جهان و انتخاب به آنها ارزانی شده است با کسانی که از این اختیار و فرصت های بی شمار انتخاب محروم شده اند برابرند؟

 

آیا کسانی که نمی بینند و عمیق می اندیشند با کسانی که می بینند و عمیق نمی اندیشند برابرند!؟

آیا این دیدن ما شبیه ندیدن در داستان سرزمین کورهای هربرت ولز نیست؟!

و سخن آخر اینکه:

آری ای برادر تو به اندازه تصویری که از جهان ندیدی تنهایی و ما به اندازه تصویری که از جهان دیدیم تنهاتریم!!!

 

****

آری گاهی لازم هست چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند. جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.

 --------

پی نوشت:

هربرت جورج ولز کتابی دارد بنام سرزمین کوره ها که مضمون داستان کتاب درباره دهکده ای دور افتاده و پنهانی در اکوادور است جاییکه بعدا کشور کورها نام گرفت که به دلیل اینکه در میان کوه های بلند و عمق زمین جای داشت ارتباطی با پیرامون خویش نداشت و مردمان آن آرام آرام کور شدند در این میان کوهنوردی ناآگاهانه به این دهکده می رسد و ماجرای های کتاب درباره برخوردها و ارتباط میان کوهنورد و مردم کور دهکده است که درکی از بینانی ندارند.

با وجود گذشت صد سال از انتشار این داستان کوتاه (1904) ، "سرزمین کورها" قصه ای ست بکر و حیرت انگیز که به عنوان نمادی برای جهان، در همه جای تاریخ بشر، مصداق دارد.

# روزنوشت ها 19/1/1400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۱۲
محمد نصیری

در کلید واژه های هستی اگر ده کلمه انتخاب کرده باشیم عشق در صدر آن می درخشد و حداقل تکلیف خویش را قبل از ترک این دنیا با آن مشخص کنیم و به این هنر آراسته باشیم.

بزرگان زیادی درباره عشق سخن گفته اند و کتاب های زیادی درباره عشق نوشته شده و هر کدوم از زاویه ای به آن نگاه کرده است.شاعر،فیلسوف،روانشناس و عارف عشق ورزیدن را هر یک بگونه ای بما تصویر کشیده اند. چیزی که فهمیدم این هست که عشق "معنای زندگی" و سوال بنیادینی که درباره آن هست می باشد ،مثل اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد عشق این این مساله را حل کرده.فقط چهار سوال باارزش درباره زندگی وجود دارد:


1.چه چیزی مقدسه؟
2.ماهیت روح از چیست؟
3.چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟
5.چه چیزی ارزش مردن را دارد؟


جواب همه اینها عشق است.حافظ هم گفته ،عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه گیتی...انگار هستی بر مدار عشق و مستی می چرخد بقیه اش صورت پرستی هست و عاری از معنای عمیق.موضوع دیگر این هست که عشق به ابتذال کشیده نشود و حفظ فضیلت عشق حرکت بر روی شمشیر دو لبه هست و کاری هست بس ظریف و شکننده.
عشق ساحت هایی دارد که در زمان ها و موقعیت های مختلفی از خودش پرده برداری می کند اینجا هم نگاه روانشناسی و فیزلوژیکی و فلسفی و عرفانی هر کدام از یک ساحتی به عشق پرداخته اند و هر یک در جایگاه خویش ارزشمند هستند و بخشی از مسائل زیست جهان ما را حل و فصل می کنند. پس نگاه یک بعدی به عشق فروکاستن معنا و عمق عشق به یک ساحت و غافل شدن از  لایه های دیگر آن هست.اگر از بعد روانشناسی به عشق نگاه کنیم مجبوریم به کتاب های کارل گوستاو یونگ که به موضوع "کهن الگو ها و سایه ها "و جنبه زنانه و مردانه انسان (آنیما-آنیموس) پرداخته هم سری بزنیم تا با روانکاوی خویش و سایه های درونی خویش در شناخت انسان و عشق بیشتر عمیق شویم.چون بدون شناخت ناخودآگاه انسان بسیاری از منویات درونی ما و نقشه راه زندگی سر از ناکجاآباد درخواهد آورد.حال رولومی و هنر عشق ورزیدن هم جای خود دارد.

هر چند از نگاه روانشناسی اگزیستانسیال عشق می تواند یک مساله وجودی هم باشد که با بود و نبود آن انسان دچار اضطراب وجودی می شود و به دامن آن پناه می برد.اروین یالوم هم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال چهار نوع اضطراب برای انسان بر می شمارد: اضطراب مرگ،تنهایی،پوچی و آزادی که به نوعی عشق هم در این طوفان پرتلاطم اضطراب چهارگانه  دست و پا می زند و با سوار بر قایق خویش دل به دریای آنها می سپارد. تا شاید در این زندگی ناسوتی برای خودش معنایی دست و پا کند.

وودی آلن در دیالوگی از فیلم عشق و مرگ هم گفته :

«عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه…

To love is to suffer. To avoid suffering one must not love. But then one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer. Not to love is to suffer.”
Woody Allen

معادل وطنی این دیالوگ وودی آلن در یک فیلمی شعر معروف حافظ هم می تواند باشد:

الا یا ایهاالساقی ادرکاسا وناول ها ....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...


فضیلت عشق:
ولی غایت عشق ورزی ندیدن خویش و حل شدن در جهان هستی است.به قول سعدی :

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست /عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست.

غزالی هم در سوانح العشاق از چهره عشق حقیقی و راستین هم خوب پرده برداری کرده است که به نوعی روانشناسی عشق است.

دایره بزرگ:
دایره ای کشید و مرا بیرون گذاشت
و نام کافر و طاغی و نامهای زشت دیگر بر من نهاد،
اما من و عشق آنقدر فهم و ذوق داشتیم که دراین بازی برنده شویم.
ما دایره ای بسیار بزرگتر کشیدیم که او را نیز در برگرفت.
(شعر از ادوین مارکهم)

 

.......

من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می‌گوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم
گُر گرفتم.
-شاملو

این مطلب با منابع بیشتری از عرفان،فلسفه و روانشاسی تکمیل خواهد شد.

 

منابع کلیدی جهت مطالعه بیشتر: سوانح العشاق غزالی- هنر عشق ورزیدن رولومی-پرتاب های فلسفه(اردبیلی)-مولانا-حافظ-سعدی-ارسطو- عمر دوباره(مصطفی ملکیان)-اروین یالوم(رواندرمانی اگزیستانسیال)- وودی آلن- ضیافت افلاطون-آنیما وآنیموس- اونامونو (درد جاودانگی)- حسن زاده آملی(فلسفه و عرفان)-عقل و شهود -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۵
محمد نصیری

گفته می شود در یافته های روانشناسی افراد شاد و آرام کسانی هستند که دائما شکرگزار هستند و هر روز داشته های کوچک و بزرگ را بر خود یادآوری نموده و شکرگزار هستند و با شورمندی خاصی زندگی در این کره خاکی را جشن می گیرند.

اگر کتاب هایی درباره هنر شفاف اندیشیدن،هنر زیستن،هنر گوش دادن،هنر عشق ورزی،هنرسخنرانی،هنر جنگ و ده ها هنر دیگر نوشته اند هنر شکرگزاری هم یکی از این هنر هاست که می توان آنرا در تمرین روزانه خود گنجاند تا معنای زندگی اصیل و عمیق شود.به قول فیلسوفی شعر، مرگ اندیشی انسان را به زندگی اصیل پیوند  می زند که البته می توان گفت هنر موسیقی و شکرگزاری زبانی و عملی نیز آدمی را به زندگی اصیل پیوند می زند.

انگار که نیستی خوش باش...

هر روزی که به عمر تو افزوده می شود می توانست نباشد به ده ها دلیل و احتمالی دیگر که مرگ انسانهای دیگر را رقم می زند که من می توانستم بجای آنها باشم. می توانی زمان را خیلی عقب تر تصور کنی زمانی که جنینی در شکم مادر بودی که احتمال داشت مرده متولد بشوی و یا پس از تولد بمیری یا در طول دوره هایی که در عمر خویش سپری کردی در یکی از سال ها و ماه های گذشته می مردید.پس هماره آگاه باش که زنده بودن تو از دل این همه حوادث و احتمالات کمین کرده در هستی خودش یک معجزه و هدیه بزرگی می باشد پس هماره زندگی را جشن بگیر و شاکر باشد.

خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش

 

دانلود کتاب الکترونیکی هنرشکر گزاری

خدایا

بخاطر زیباترین تکرار این دنیا که بیداری‌ست، بخاطر حال خوبم، بخاطر اینکه در هر لحظه دستم را می‌گیری و بالا می‌کشی، بخاطر تمام داشته‌هایم، بخاطر هر آنچه که ندارم و ایمان دارم که اگر خیر و صلاح من در آن باشد تو خود به من می‌بخشی، بخاطر اینکه مسیر را برام روشن می‌کنی و راه را به من نشان می‌دهی، بخاطر اینکه خانواده‌ام در کنارم هستند، بخاطر دوستان خوبم که دوستشان دارم و دوستم دارند، تو را شکر می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۳۰
محمد نصیری