در دل کوه های آذربایجان کارخانه ای بود که خاک را به کیمیا تبدیل می کردند در این کارخانه گارگران و مهندسان زیادی مشغول بکار بودند و هرکسی در سهم خویش در تلاش برای تولید محصول نهایی بود از گارگر معدن گرفته تا کارگر خط تولید و مالی-اداری و تدارکاتچی و انباردار و فروشنده و پیمانکار. اما در این میان کسی بود که گمنام بود و چندان به چشم نمی آمد او کسی نبود جز تلفنچی روشندل شرکت که چشمانش را به هیچستان سپرده بود و مثل صدها انسان حاضر در این کارخانه قادر به دیدن محل کار و کل جهان پیرامونی خویش نبود.هوش سرشاری داشت در استفاده از تجهیزات الکترونیکی و تلفن. زبان انگلیسی را به راحتی صحبت می کرد ، معلوم بود که نابینانی او را از یادگیری باز نداشته بود آواز بسیار دلنشینی داشت. هم صحبت خوبی بود اگر باهاش سرصحبت را باز می کردی.
مدتی بود که سوال های شخصی از او درباره تجربه زیسته اش داشتم ولی جرئت پرسیدنش را نداشتم تا خلوت و حریم او را به هم نزنم.بالاخره پس از چند سال در یک دیدار جرئت کردم از او سوالهایم را بپرسم.
پرسیدم اجازه هست چند سوال خصوصی از شما بپرسم اگه نارحت نمی شوید. گفت: حتما خوشحال میشم.
پرسیدم: آیا مادرزادی نابینا متولد شدی؟ گفت: بله
گفتم: اصلا وجود نور حتی ضعیفش را در چشمانت احساس می کنی؟ گفت : اصلا هیچ نوری احساس نمی کنم و هیچ شناختی از نور و تاریکی ندارم. ارتباطم با جهان صرفا شنوایی ، لامسه ، بویایی و چشایی هست همین.
شنیده بودم افراد نابینا قادر به دیدن خواب و رویا نیستند. پرسیدم شب ها خواب می بینی، صحنه ای می بینی یا مثل بیداری همه اش صفحه تاریک هست؟
گفت:بله خواب می بینم ولی مثل تجربه بیداری است هیچ تصویری در کار نیست.تجربه آن جهانی چطور؟ گفت: هیچ تجربه متفاوتی نداشتم.
پرسیدم با توجه به پیشرفت های پزشکی با دکتر در خصوص عمل چشمت صحبت کردید؟
گفت: بله دکتر گفته اگر عدسی هم بزاریم با این سن مغزت قادر به پردازش نور و تصاویر نخواهد بود.
پرسیدم با این سبک زندگی راضی و راحت هستید؟
گفت: بله حتما صلاح بود که ما جهان را نبینیم شاید با دیدن جهان بیشتر اذیت می شدیم و جهان برایمان جایی غیرقابل تحمل بود!!!
همچنین در مورد خدا، جهان بینی و تفکرش درباره ابعاد جهان هستی (گاهی به زبان مادری و گاهی به زبان انگلسیی) صحبت کردیم ذهن روشن و بازی داشت با الفاظی که بکار می برد. در مورد اندیشیدن و تفکر و حتی نظریه داروین و فرگشت و کیهان و ستارگان اطلاعات خوبی داشت که خیلی از آدمهای بینا ندارند.جمله خوبی از او برایم به یادگار ماند:
"انسان محکوم به تفکر است" که با جمله دکارت درباره اندیشه و جمله سارتر درباره آزادی پهلو می زند.
علاوه بر این در خلال گفتگو ها من هم تکه ای از نوشته ها و افکارم را برای او بازگو کردم و خواندم.
ولی با این اوصاف سخت و ناممکن است توصیف جهان و پدیده ها به کسی که جهان را نمی بیند و هیچ تجربه ای از مشاهده آن ندارد.
ولی بعد از رفتن از کنارش چند روز سردرگم و مبهوت و حیران بودم از تصویری که از جهان به من داده بود و تصویری که من از جهان و عمق آن دارم.
اینکه من همه چیز را براحتی می بینم، از زیبا گرفته تا زشت، از نور تا تاریکی، از رنگ ها گرفته تا زوایا و از موجودات و حیوانات مختلف تا گیاهان ، کوه ها و سنگ های رنگارنگ ، دره ها و دشت ها،ستارگان و کهکشان ها ،ابرها و خورشید و ماه، دریاها و اقیانوس ها، موجودات آبزی و حشرات.پرندگان و چرندگان، کتاب ها و دنیای اینترنت با میلیون ها صفحه، میلیون ها تصویر دیگر از جهان با چشمانی که پانصد مگاپیکسل قویتر از دروبین های ساخت شده بشر به مغز ما تصاویر را مخابره و پردازش می شود!!!
عجب !!! یعنی او از دیدن این همه تصاویر بی پایان و رنگ ها محروم شده است و من راحت می بینم و عین خیالم نیست که از چه نعمت بزرگی برخوردارم .صبح چشمانم را باز می کنم و براحتی تصویر شفاف و بدون پارازیت از جهان دریافت می کنم. ابزاری قدرتمند برای آگاهی از عمق ذرات و بعد جهان بی انتها.
"معنای زندگی" برای او چه مفهومی دارد. منی که با دیدن راحت این جهان گاهی بی معنا و پوچگرا می شوم.برای درک زندگی او باید یک روزی که از خواب بیدار می شوم چشمانم را بازنکنم و با چشم بند زندگی روزمره را شروع و تا شب ادامه دهم آنهم یکروز. آن وقت شاید کمی از معنای زندگی او واقف شوم.تصورش هم سخت است.
این نعمت نیست بار سنگینی است که بر دوش من گذاشته شده است...
آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند(حافظ)
این چشمان بینا به قول عارفی دوربین جاسوسی از جهان هست.ولی ولی حواسم نیست ابزاری برای سوء استفاده و خودخواهی ها و مدعی شدن های بیشترم شده است.
آیا کسانی که می بینند با کسانی که نمی بینند برابرند و مسئولیت و بار سنگنین حضورشان در جهان یکی است؟
آیا کسانی که با این چشمان هزاران فرصت و انتخاب برای گشت و گذار و رصد جهان و انتخاب به آنها ارزانی شده است با کسانی که از این اختیار و فرصت های بی شمار انتخاب محروم شده اند برابرند؟
آیا کسانی که نمی بینند و عمیق می اندیشند با کسانی که می بینند و عمیق نمی اندیشند برابرند!؟
آیا این دیدن ما شبیه ندیدن در داستان سرزمین کورهای هربرت ولز نیست؟!
و سخن آخر اینکه:
آری ای برادر تو به اندازه تصویری که از جهان ندیدی تنهایی و ما به اندازه تصویری که از جهان دیدیم تنهاتریم!!!
****
آری گاهی لازم هست چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند. جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.
--------
پی نوشت:
هربرت جورج ولز کتابی دارد بنام سرزمین کوره ها که مضمون داستان کتاب درباره دهکده ای دور افتاده و پنهانی در اکوادور است جاییکه بعدا کشور کورها نام گرفت که به دلیل اینکه در میان کوه های بلند و عمق زمین جای داشت ارتباطی با پیرامون خویش نداشت و مردمان آن آرام آرام کور شدند در این میان کوهنوردی ناآگاهانه به این دهکده می رسد و ماجرای های کتاب درباره برخوردها و ارتباط میان کوهنورد و مردم کور دهکده است که درکی از بینانی ندارند.
با وجود گذشت صد سال از انتشار این داستان کوتاه (1904) ، "سرزمین کورها" قصه ای ست بکر و حیرت انگیز که به عنوان نمادی برای جهان، در همه جای تاریخ بشر، مصداق دارد.
# روزنوشت ها 19/1/1400