کتاب درد جاودانگی-نصیری
کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه جهان را به کلمات تبدیل می کنند. (ویلیام گاس)
ابدیت، ابدیت! والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان چیزی است که آدمیان عشق مینامند، و هر کس که دیگری را دوست دارد میخواهد خود را در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.
رویارویی با مرگ دگرگونی عظیمی در شیوه زندگی فرد در دنیا پدید می آورد. گر چه نفس مرگ آدمی را نابود می کند، اندیشه مرگ ( مرگ آگاهی ) نجاتش می دهد و انسان را به مرتبه والاتری می برد. مرگ آگاهی فرد را از مشغولیت های فکری پیش پا افتاده دور می کند و به زندگی ژرفا، رنگ و بو و چشم اندازی کاملا متفاوت می بخشد.
(اروین یالوم)
بی تردید جاودانگی یکی از مهمترین دغدغههای بشری در طول تاریخ بوده و اکنون نیز به عنوان یک مسئله حیاتی مطرح است. این دغدغه فلسفی-کلامی را میتوان در نوشتهها، اشعار، کتب و آثار نویسندگان مختلف مشاهده کرد.در این کتابچه گزیده هایی از درد جاودانگی و نیز روزنوشت های که رنگ و بوی مسئله جاودانگی دارد گنجانده شده است.
درخت جاودانگی
گفت دانائی به رمز ای دوستان که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوه او خورد و برد نی شود او پیر و نی هرگز بمرد
قاصدی دانا ز دیوان ادب سوی هندوستان روان کرد از طلب
سال ها میگشت آن قاصد ازو گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت
هر که را پرسید کردش ریشخند کین کی جوید جز مگر مجنون بند
قاصد شه بسته در جستن کمر میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سال ها میفرستادش شهنشه مال ها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب عاجز آمد آخر الامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشته اومید او بگسسته شد جسته او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه اشک میبارید و میبرید راه
داستانی که با این ابیات در مثنوی مولانا آغاز می شود ، روایتی است که پیش از مثنوی در شاهنامه فردوسی و مقدمه کلیه و دمنه نصراله منشی و چند کتاب دیگر آمده است خلاصه داستان این است که انوشیروان می شنود که در هند اکسیر زندگی جاودان را یافته است. مردی را برای آوردن این داروی عجیب می فرستد . فرستاده پس از سالیانی جستجو وجو در« سر اندیب» بر بالای کوهی به حضور حکیمی راه می یابد و حکیم به او می گوید تو در جستجوی صورتی درحالیکه حیات جاودان معنا و حکمت است که «دلهای مرده را زنده گرداند» بر اساس روایت شاهنامه فردوسی ، برزوی طبیب در طلب گیاه زندگی بخش به هند می رود و حکیم هند به او می گوید:
"به دانش بود بی گمان زنده مرد"
-------
روزنوشت های جاودانگی
در ضربانهای هماهنگ قلب فراموش شده خویش درد فنا را با هر نبض معکوس تجربه می کرد که از زمان تولد شمارش معکوس میرایی و زوال را مثل بمب ساعتی در درون او به حرکت در آورده بود این درد مهیب صفحات تاریخ باستان را در ذهن او ورق می زد اینکه چگونه بشر برای به دست آوردن جاودانگی الهگان را در گستره سپهر و گیتی به خدمت گرفته و مصریان باستان چه آرامگاهایی را برای گریز از فنا به مردگان خویش فراهم آورده اند تا ارواح در سفر آن دنیایی خویش از جاودانگی بهره ای برده باشند و داستان آن پادشاه که سرزمین های ناشناخته ای را فرسنگ ها پیموده تا به میوه جاودانگی دست یافته باشد و در آخر از وجود چنین نوش دارویی ناتوان گشت مثنوی دیگری می طلبد.
خلاصه هرکس در سهم خویش در جستجوی این چشمه جاودانی چه هزینه هایی را نپرداخته است تا شاید از این فنای سوزناک خویش رهایی یافته باشد . ولی چه سود ؟ سرنوشت هر جنبنده ای در این سیاره نفرین شده میرایی است و او محکوم است تا مزه تلخ(البته شیرین) این زوال را بچشد تا از ابدیت و جاودانگی آن دنیا که برای او گسترده شده است بهره مند گردد و گرنه بی فنا ره به جاودانگی کی توان برد !
آری درد جاودانگی مبهم ترین درد بشر است که بشر در طول تاریخ طولانی خویش همواره مضطرب شده و آن را در خیال خویش پروده است آخر مگر می شود این خود غوغاگر را به عدمستان سپرد و در زوال ظاهری آن خون دل نخورد پس در پس این فنا رمزی نهفته است اینکه بدنبال این فنای صوری جاودانگی هست که بشر اینقدر بیقراری می کند و وصله هایی را به تاریخ زمینیان می دوزد تا در سهم خویش به اخلاف به ارث گذاشته باشد و درس جاودانگی را در پوشش فنا به آنها بیاموزد .
آری در پس این فنا جاودانگی و رویشی دوباره نهفته است.مولوی گفته:
برآمدن چو بدیدی فروشدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست چرا به دانه انسانت این گمان باشد.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.