با آن نگاه روشن مواج
دریا اگر سلام نگوید، نماندنیست
در ذهن هر کلام اگر رد پای عشق راهی نبرده است
کتابی نخواندنیست
و شایسته این نیست که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست که در کرتهای محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشهها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید
چرا خواب باشم
عبور کدامین افق وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد
کجا بودم ای عشق
چرا چتر بر سر گرفتم
چرا ریشههای عطشناک احساس خود را به باران نگفتم
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم
اگر سنگ را دیدم اما
در آئین احساس و آواز گنجشک نفسهای سبزینه را حس نکردم
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد
بخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمیمرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق
چرا روشنی را ندیدم
چرا روشنی بود و من لال بودم
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر در شعر من بی طرف ماند
چرا در شب یک حضور و حماسه که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ریشه در خویش بستم
و ماندم
و خود را شکستم
و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم
و هرگز نرفتم که یک حجله بر پا کنم
بر سر کوچه ی زندگانی
و بر آب خورشید بنشانم عکس دلم را
تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین آسمانیست
و شایسته این نیست که در بهت بیهودگیها بمانم
تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را
نگاه تو کافیست
من آموختم ریشه ی رویش باغها را
و باران خورشیدها را
محمدرضا عبدالملکیان