اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

آیا از خودت پرسیدی؟

عمیق ترین لحظاتی که حسرتش  را داشتی کدام هاست؟

احساسی که به باران ، درخت ، کوه، ستاره و یا آسمان نگفتی؟

یا احساسی که به عزیزترین کس و دوستت نگفتی؟

سوال هایی نپرسیده ای که از هستی باید تا حال پرسیده بودی

یا سرزمین های کشف نکرده ای که سفر باید می کردی؟

کتاب های نخوانده ای که حتی اسم اش را هم نشنیده ای

یا کتاب هایی که خودت باید می نوشتی؟

تولد دوباره ای که در وجودت می افتاد و هنوز نیفتاده است

یا تحولی که در نزدیکانت باید ایجاد می کردی؟

یا کشف استعداد ها و زیبایی ها و ناگفته هایی که در دیگران بود؟

یا کشف معنای زندگی و هستی که مثل راز سر به مهری مانده است؟

واژه هایی که هستی را معنا می کرد و تکلیف تو را با آن ها مشخص می کرد.

واژه هایی مثل خوشبختی ، عشق ، آزادی ، مرگ ، ذهن، روح ،  خدا ، خیر و شر، مرگ ، اخلاق،زیبایی، معنای زندگی و صدها واژه انتزاعی و واقعی دیگر...

اصلا چقدر سوال های عمیق از هستی داشتی که تو را به عمق جاودانگی و ابدیت گره بزند سوال هایی که تو را به حرکت و زایش و بلوغ فکری وادار نماید؟

چه کارهایی که در کارگاه گیتی باید می کردی و نکردی

نقش های زیبایی که از هستی باید می کشیدی

یا موسیقی های دلنوازی که گوش می دادی و تو را به عمق معنا می برد.

یا موسیقی ها و آهنگ هایی که با الهام از هستی خودت می نواختی.

زیبایی های نامکشوفی که در گوشه گوشه گیتی انتظار کشف تو را می کشند و باید کشف می کردی

اصلا این همه نداهای بی امان که در خواب و بیداری بر تو الهام شدند چقدر به آنها پاسخ دادی؟

چقدر در معدن هستی گوهرهای گرانبهای معنی استخراج کردی

چقدر سبکبال در هستی روح خویش را پرواز دادی؟

تا بوی ابدیت به مشامت برسد.

پس کی این فرصت خواهد رسید که احساس حقیقی خویش را به هستی بگویی و از آن پاسخ های رهایی بخش و مستانه بشنوی؟

پس کی این فرصت از بین میلیارد ها انسان برای تو نیز فراهم خواهد شد تا با تمام وجود آواز مستانه ات ذرات هستی را به سماع و دست افشانی وادارد.

عمر کوتاهتر از آن هست که می اندیشی

سایه سنگین تر از آن هست که می پنداری

جانا ! در این فرصت و عمر مگسی و کوتاه این خاکدان اثیری خودت را به زلف عشق و مستی اندیشه گره بزن تا با ابدیت و جاودانگی پیوند خوری.

دیگر برگشتی بر این لحظات حیات زمینی در کار نخواهد بود

حرف دلت را به گل ها قاصدک ها، درختان،کوه ها ، باران،ماه و  ستارگان،معشوق زمین و آسمانی ات بزن.

شاید فردا خیلی دیر خواهد بود.

و گرنه سهم تو از این همه ناگفته ها،نافهمیده ها ، نچشیده ها و ندیده ها دست نخورده خواهد ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۷
محمد نصیری

ایمان انسان به اندازه شناخت و معرفتش ارزش دارد هر چقدر معرفت و شناخت بیشتر به همان اندازه عمق ایمان بیشتر خواهد بود.

#روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۰
محمد نصیری

فهم تا فهم(سگ به چه می اندیشد؟)

در طوفانی از افکار و خیالات خویش غوطه ور بود از بالا رفتن قیمت ها و نوسان دلار تا بحران های فزاینده بومی و جهانی و استرس و اضطراب هایی که انسان امروزی را در کام خود فرو می برد و آشفته می سازد، در این حین بود که  چشمش به سگی افتاد که بر روی چمن های بلوار خیابانی لم داده بود و در سکوت خویش غوطه ور بود و خبر نداشت اینجا دلار به مرز بالای ده هزار تومان رسیده ، قیمت اجناس سر به فلک کشیده ، برخی کالاها کمیاب و احتکار شده اند نمی دانست که در کدام کشور زندگی می کند و نمی دانست که کشورها چه خوابی برای هم می بینند و نمی دانست در زیر لحاف این تمدن بشری چه انسان ها و ارزش های انسانی در اثر تکبر این بشرخودکامه لگدمال می شود و نمی دانست که چه بر سر محیط زیست خواهد آمد و تاریخ این کره خاکی چگونه رقم خواهد خورد و نمی داند که درفضای مجازی و رسانه های جمعی چه خبر هست و نمی داند فهمیدن یعنی چه و نمی داند که منظومه شمسی و کهکشانی وجود دارد یا نه ؟ نمی داند که جهان های موازی یعنی چه ؟ نمی داند که در درون ذرات و بدنش چه خبر هست و مولکول ها و DNA ها و عناصر وجودی اش از چه چیزی تشکل یافته است.نمی داند از کجا و کی به این کره خاکی آمده است؟ نمی داند که عمر کیهان و کره خاکی چند میلیارد سال است.نمی داند چگونه به این مرحله از توانایی و تکامل رسیده است نمی داند اجدادش کی بودند و نمی داند ژنها و تاریخچه اش چه بوده است و خلاصه دانشنامه و پایگاه داده هایش خالی از این همه دانسته های بشری هست و فعلا بازتاب شعوری اش برای بشر امروزی در حدی نیست که نمادهای بشری را به نمایش بگذارد و تمدن سازی کند.

فعلا کانال های ارتباطی اش در قشر خاکستری مخ اش با هیاهوی بی پایان و اخبار و انفجار اطلاعاتی بشر امروزی قطع است و دایره آگاهی اش در این مکان و لحظه و چمن ها و تصاویر کنار بلوار خیابان محصور هست نه از گذشته خبر دارد و نه از آینده و از مکانهای دیگر و صرفا غریزه هست که حکم می راند نه می داند که اندیشیدن به اندیشه و خرد یعنی چه و نمی داند که اندیشه ها را می توان به بوته نقد کشید و نمی داند که تجزیه و تحلیل اندیشه و زبان و هرمنوتیک یعنی چه. خلاصه کانال های ارتباطی و تمدن سازی اش فعلا قطع می باشد صفر در مقابل یک (0-1). ولی این صفر در آرامش خویش غوطه ور هست و ویروس افکار زیان بار و مخرب بشری به ذهن اش وارد نشده است و افکار مخربی برای همنوعانش و این کره خاکی و محیط زیست  در مخ اش نمی پروراند ولی این بشر که عظمت فهم اش را به رخ تمدن و این کره خاکی می کشد چقدر مخرب و خطرناک شده است که می رود کره خاکی و حیات را نابود سازد.

 این مرز بین فهم و نافهمی بی انتهاست فهم سگ و فهم انسان.

درست است که سگ وفادارتر از انسان هست و نمک خورده نمکدان نمی شکند ولی فهمش به اندازه ژرفای تمدن ساز بشری نیست و فهم اش در عمق و بعد به اندازه بشر نیست ولی هر چه هست به اندازه بشر مخرب و خطرناک تر نشده است و کاسه مغزش اش فاقد نویز و باگ های مخرب هست. ببین این فهم زیبا و باعظمت بشری  که تمدن سازی می کند و کیهان و ذرات هستی را کشف می کند و معادن معنا را می کاود ولی اگر به حد و مرز خویش آگاه نباشد و آزادی اش را در آزادی دیگر همنوعان نبیند چقدر مخرب و ویرانگر خواهد بود.

خداوند هستی چه فهم ژرفایی به انسان داده است که دائما در حال رشد و بالندگی هست و مثل حیوان در یک حلقه معیوب گیر نیفتاده است و در حال کشف مجهولات هستی هست اگر بشر شبانه روز هم خداوند خویش را به خاطر این نعمت بزرگ شاکر باشد کم هست ببین فاصله فهم تا فهم از کجا تا کجاست.فهم انسان کجا فهم حیوان کجا.شکر عملی این فهم این هست که فکر بشر منبع خیر باشد نه منشا شر برای هستی.

(تاریخ نگارش 97/7/3)

پی نوشت:

موضوع فهم انسان و حیوان از مباحث جنجالی فلسفه ذهن هست که تامس نگل فیلسوف  آمریکایی در مقاله "خفاش بودن چگونه چیزی است؟" بدان پرداخته است در این نوشته صرفا به تفاوت فاحش قدرت عقلانی و تمدن سازی بشر با حیوان پرداخته شده است و به طور کلی بررسی دوگانه انگاری ذهن و مغز و نیزآگاه بودن انسان به خود و هستی است که در نوشته فوق منعکس شده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۴
محمد نصیری

 

تولستوی می گوید زندگی‌ام متوقف می‌شد، انگار نمی‌دانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم. خودم را گم می‌کردم و درمانده می‌شدم. ولی این حالت می‌گذشت و زندگی را به شیوه پیشین ادامه می‌دادم. سپس این دقایق سردرگمی بیشتر و بیشتر شد و درست به همان شکل. این توقف‌های زندگی همیشه به شکل پرسش‌های یکسانی بروز می‌یافت: برای چه؟ خب، بعد چه؟ پرسش من، همان پرسشی که مرا در پنجاه سالگی به خودکشی سوق می‌داد، پرسش بسیار ساده‌ای بود که در وجود هر انسانی نهفته است. پرسشی که زندگی بدون آن ممکن نیست، همانطور که من در عمل داشتم این را تجربه می‌کردم. پرسش این بود: حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟ یا به بیانی دیگر: آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پرسش از معنای زندگی تقریبا همیشه پس ذهن اغلب ما هست ولی تلاش می‌کنیم آن را نادیده بگیریم. اما گاهی حادثه‌ای، از دست دادنی یا رنجی، وقفه‌ای در زندگی روزمره‌مان می‌اندازد. چیزی که همیشه کار می‌کرد از کار می‌افتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترسمان بود، برای همیشه می‌رود. می‌میرد؛ یا حادثه‌‌ای مسیر زندگیمان را عوض می‌کند و سرشت اتفاقی و ناپایدار زندگی را به یادمان می‌آورد
گاهی اوقات هم پرسش از معنای زندگی ذره ذره، خودش را از دل تجربه‌های روزمره بیرون می‌کشد و دقیقاً وقتی که همه چیز رو به راه است و در اوج موفقیت هستی، وقتی که اصلا انتظارش را نداری با تلخی و گزندگی، همه وجودت را فرا می‌گیرد

کتاب "اعتراف" شرح تجربه شخصی تالستوی در مواجهه با این پرسش است و مسیری که برای پاسخ دادن به آن طی می‌کند و معنای زندگی را با پاسخ به آن بفهمد.

 

 

"آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پاسخ به این سوال مساوی بود با ادامه دادن یا پایان دادن زندگی.
برای یافتن پاسخ این سوال تولستوی خیلی کلنجار رفته و زجر بیشتری را متحمل شده است عجب کشمکش و جنگی در درون وی برپا بود
تولستوی برای پاسخ به این سوال مسائل علمی،مذهبی و فلسفی را زیر و رو می کند و خواب از چشمانش می پرد و پس از بررسی کارکردهای هر یک از آنها در آخر با یافتن پارادایمی جهانشموال برای معنی زندگی کمی آرام می گیرد هرچند این عقل سیری ناپذیر از پاسخ تمام سوالات قانع نمی شود.
وی می گوید جستجوی پاسخی برای سوالاتم در حوزه "معرفت عقلی" امکان پذیر نیست.پاسخی که معرفت عقلانی می دهد صرفا نشانه ایست از این که حل مساله تنها وقتی ممکن است که پرسش به شکل دیگری پرسیده شود، به این ترتیب که رابطه "متناهی" و "نامتناهی" وارد صورت مساله شود پاسخ های ایمان به این سوال حتی اگر غیرمنطقی و نامتجانس هم بودند دست کم این حسن را داشتند که رابطه متناهی و نامتناهی را وارد مساله می کردند چیزی که بدون آن اساسا پاسخی ممکن نبود
ایمان معرفت به معنای زندگی بشر است معرفتی که در نتیجه آن انسان خود را نابود نمی کند بلکه زندگی می کند.ایمان نیروی محرکه زندگی است .اگر انسان می خواهد زندگی کند باید به چیزی باور داشته باشد
اگر شخص به وجود هدفی در زندگی ایمان نداشته باشد نمی تواند زندگی کند.اگر انسان در در پرده توهم امور متناهی اسیر بماند به امور متناهی ایمان پیدا می کند.اما اگر انسان بتواند این پرده اوهام را به کنار بزند لاجرم به نامتناهی ایمان می آورد. بدون ایمان زندگی غیرممکن است. 
خواندن این کتاب به همراه سایر کتاب های معنی زندگی بشدت توصیه می گردد.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۹
محمد نصیری

مرگ اختراع و کاتالیزور رشد و شناخت هستی است تصور کن اگه مرگ نبود و صرفا تولد جاودانه انسان بود کره زمین چه جور جایی می شد مرزهای رشد و تحول و اخلاق و دانایی و کشف و علم و اقتصاد و تاریخ همه چیز جابجا می شد و چه بلوایی بپا می شد بسیاری از دست و پا زدن ها در هستی بخاطر مرگ هست.مرگ آمده است تا هستی را تمام و کمال به ما معنا کند.در بسیاری از کتاب هایی که درباره فلسفه و معنای هستی نوشته اند مرگ را گرانیگاه معنا کردن هستی دانسته اند. اروین یالوم روانپزشک هم مرگ را یکی از اضطراب مهم بشر طبقه بندی کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۶
محمد نصیری

«بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

 مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»

سعدی

در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و میکروبی ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداشتن تکه روزنامه لوله شده ای به عمر این موجود ضعیف ولی از رده حشرات تیز پروازها پایان داد و با ژستی که گرفت گویی در دلش مدال افتخاری برای خود کسب کرده است.
در آن صبح زیبا به زندگی این مگس ضعیف در قلمرو این انسان و سلطان بلامنازع موجودات زمینی پایان داده شد ولی این بازیگر قصه ما نمی دانست و شاید یادش رفته بود که عصاره تمام دانش ها و عظمت حیات زمینی و خالق در این موجود به ظاهر زشت و مزاحم را به سخره گرفته است و کل شعور و آگاهی سیال موجود در این مگس را در لحظه دفن کرد چشمان این مگس صدها چشم ریز را در خود جای داده بود که کوچکترین تحرکات اطرافیان را رصد می کند.هالتر یا بالانسیل چماقی شکل تعبیه شده در زیر بالاهای این مگس راز و دانش و علم بیونیک پرواز را در خود جای داده بود که مهندسین در هواپیما سازی دم هواپیما از آن بهر برده اند و شاخک های آن مثل آنتن و حسگر قوی بوده و بوی های اطراف را می پاید و اینکه ده ها ارگان ریز و درشت این مگس سال هاست که دانش تکاملی و تاریخچه حیات زمینی را یدک می کشد تا به این مرحله از رشد و بالندگی برسد تا شاید این انسان مدعی در آن تدبر نماید و کمی صبور باشد.
این مگس از زمان تخم ریزی و لقاح دوران رشد را طی کرده تا به موجود چالاکی تبدیل شود.DNA های آن تاریخچه حیات بر روی زمین را با خود حمل می کرد و عناصر شیمیایی موجود در آن راز پیدایش عناصر شیمیایی در جدول مندلیوف را که از غبار ستاره های کیهانی به کره خاکی ما رسیده در خود رمزگزاری کرده است.
بازیگر قهرمان ما یادش رفته بود ماموریت مگس و میلیون ها موجودات ریز و درشت دیگر چه چیزی است اینکه این موجود خلقت اش بدین شکل برای تکمیل چرخه حیات و تجزیه مواد برای ادامه چرخه حیات غذایی موجودات زمینی است حالا بقیه رازها بماند. آری او یادش رفته بود حیات مختص او نیست و بدون سایر موجودات دیگر حیاتش مشکل و حتی غیر ممکن خواهد بود.
بازیگر مدعی صحنه ما یادش رفته بود این موجود ضعیف جان دارد و جان شیرین اش خوش است و می خواهد چند روز بیشتر از حیات زمین بهره مند شود و شاید این چند روز برای او به اندازه صدسال عمر بشر ارزش و عمق دارد و نمی خواهد در زیر این دست موجود به ظاهر قدرتمند و عاری از مهر تلف شود.
او با غفلت و قدرت برتری جویانه چنان در خود غرق بود که کل کره خاکی را قلمرو دائمی خویش تصور می کرد اینکه چون قدرتمند آفریده شده حتما این مگس ضعیف فرمانبردارش باشد و گرنه در یک آن به زندگی اش پایان داده خواهد شد و نمی دانست اگر زمین خالی از این همه موجودات متنوع ریز و درشت بود چقدر این کره خاکی خالی و دلگیر و بی معنی بود.
و خلاصه اینکه یادش رفته بود که او هم جزئی از اجزاء در هم تنیده حیاتی خاکی است و باید در آگاهی، درد ، رنج و شادی آنها سهیم باشد و به کل موجودات مهر بورزد چرا که آفریدگارش عاشق تک تک آفریدهایش هست نه صرفا این انسان اشرف خوانده مخلوقات عالم.

آنروز فهمیدم آمدن این مگس بر سفره من اتفاقی و بی هدف نبود بلکه آمده بود تا جرعه ای از معنا را به من بچشاند و مرا در زمان جاودانه ای که تجریه می کند سهیم نماید.

روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۵
محمد نصیری

نو به نو شدن...

ساده می گویم

بهار را از نو باید دید

اندیشه ها را باید از نو نوشت.

الهامات درونی را از نو باید شنید.

که این نو شدن تکرار نیست برای فهمیدن از نو هست.

دفتر  گل ها را از نو باید ورق زد و خواند چون هر دفعه پیغام جدیدی برای شما هدیه می دهند.

درخت را از نو اندیشید که این اندیشیدن باری چیدن میوه های جدید هست

نغمه مرغان بر شاخسار هستی را از نو باید شنید که این آواز هر بار در پرده ای دیگر سروده می شوند.

در طلوع و غروب خورشید نو به نو باید شد

آب چشمه ها را دوباره با عمق وجود باید نوشید

صدای نسیم بر گوش های خفته را از نو باید شنید

و موسیقی کیهان را از نو باید شنید.

چون جهان هر آن در حال نو به نو شدن است.

"کل یوم هو فی شان"


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۴
محمد نصیری

به نظر می رسد در شناخت هستی گسل های عقلانی بین ذهن بشر و عالم بیرونی وجود دارد. دانشمند و فیلسوف به جایی می رسند که از تفسیر علمی و عقلانی غایت هستی ابراز ناتوانی می کنند و متاخرین نئوداروینی همه هستی را به فرگشت تقلیل می دهند و هر چیز فراتر از آن را موهوم و دور از دسترس آزمون علمی می دانند و نظام آفرینش را فاقد هوشمندی و نظم برآمده از خالق آن را موهوم و فاقد شعور می دانند و طوریکه که  تکامل شناسی دست به قلم برده و کتاب "پندار خدا" و کیهانشناسی کتاب "جهانی از عدم" را به نگارش در می آورند و تنظیم ظریف هستی و نظام هوشمندی را به هیچ می انگارد تا پای خود و دیگران را از عمق معنا و غایت هستی بیرون بکشد و از چالش های کلاسیک هستی خلاص سازند!

این اندازه از سوء برداشت های بشر از کجا ناشی می شود که بشر از تفسیر لایه های هستی عاجز می ماند و برای هستی غایتی قائل نمی شود؟
واضح و مبرهن هست این آشفتگی در برداشت از هستی ناشی از وجود گسل هایی شدید بین ذهن بشر و هستی است امواج و جرقه تفکری که در ذهن بشر به حرکت در آید به گسل های هستی برخورد کرده و باعث زلزله و ریزش و تخریب در برداشت غایی ذهن از هستی می گردد همانگونه امواج خطی درونی برخاسته از صفحات مرکز زمین به گسل های موجود در لایه های آن برخورد کرده و باعث تخریب و ویرانی آن می گردد.وجود این گسل ها در هستی هست که تفکر خطی بشر نمی تواند از آن عبور کند و اگر این گسل ها نبودند امواج فکری بشر بدون مشکلی به خط سیر مستقیم خویش ادامه می داد. وجود این گسل های شدید هست که ذهن بشر را در دایره و تسلسل معیوب خویش گرفتار و با چالش مواجه ساخته هست این گسل ها در مرز بین دو گانه ذهن عینیت گرا
(Objective)  و غایت گرا (Subjective)و در میانه عقل و شهود و سیر آفاقی و انفسی بشر جای گرفته است، و راز بزرگ هستی هم در این گسل ها نهته هست اگر این گسل ها نبودند هستی بی پرده خودش را به بشر نمایان ساخته بود.هرچند هستی به حد وافر حقایق زیادی بر بشر عرضه داشته است.
آری این حواس پنجگانه بشر که ماحصل آن در مغز و ذهن بشر جمع شده است بصورت خطی بر لایه بیرونی هستی منطبق نمی باشد چون هستی با گسلی های بزرگی از لایه های درونی خویش جدا افتاده است و بشر با نگاه فیزیکالیستی و مادی گرایانه صرف قادر به عبور از آن نیست تنها با عبور از این گسل ها درک ماورالطبیعه ممکن است اما این عبور با لرزش ها و ریزش های ویرانگری همراه هست.این گسل ها تضادهای زیادی را با خودش به بار آورده است که بشر آنها را با نگاه مادی صرف تفسیر می نماید و متافیزیک را آزمون پذیر نمی داند غافل از اینکه راز بزرگ هستی در این تضادها لانه گزیده هست و شناخت زمان و محل انطباق پذیری ذهن خطی بشر بر این گسل هاست که بشر را رشد خواهد دهد.اما چه کنیم که بشر بر ضعف خطاهای شناختی خویش و گسل های عقلانی اش در لبه هستی واقف نیست !
بدون شک این همه نظم پیچیده در کیهان و خلقت انسان نشان از خالق هوشمند در پشت آن دارد و مگر ممکن هست هستی با این همه قوانین و ثابت های ریاضی و فیزیک و نظم در دل ذرات و کیهان صرفا برآمده از محصول تصادف و انتخاب طبیعی باشد بدون غایت و پوچ و بی معنی...!!!؟

*جستاری معرفتی و شناختی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۴
محمد نصیری

 

این کتاب از سلسلۀ «دین پژوهی» نشر ناهید است. و اثری است در روانشناسی دین که یکی از پیشگامان آن ویلیام جیمز است که نظریه و کتابی به نام ارادۀ معطوف به ایمان(The Will to Believe) دارد. ایمان از اقناع دل پدید می‌آید. مراد از دل، آن‌گونه که در تمام زبان‌های بشری سابقه دارد، قوای درّاکه است. البته با عقل هم پیوند دارد، و امید و عشق و ایمان حاصل تأملات آن است. به تعبیر دیگر به شرح دلایل دل در ایمان آوردن می‌پردازد. عنوان این کتاب از جملۀ معروف پاسکال متفکر و دانشور بزرگ قرن هفدهم فرانسه، که در کتاب «اندیشه‌ها»ی او آمده گرفته شده است: «دل دلایلی دارد که عقل از آنها خبر ندارد». بر محور و مدار این نگاه و نگرش مکتبی به نام «اصالت ایمان» fideism/فیدئیسم پدید آمده است که فیلسوفان و متفکران اگزیستانسیالیست (اصالت وجودی) دیندار طرفدار آن هستند، مانند اوگوستین، کی‌یرکگور، گابریل مارسل و اونامونو (متفکر والامقام اسپانیایی که شاهکارش تحت عنوان «درد جاودانگی» (سرشت سوگناک زندگی) و نیز مجموعه‌ای از داستان‌های او به نام «هابیل و چند داستان دیگر» جزو همین سلسله دین‌پژوهی است.

--------

خردجویان

 

 

ای خردجویان جهان
والاترین گوهر هستی را برنگزیده اید
فرزانگی آن نیست که تنها به خرد بسنده کنیم
و چشمها را بر شهود درون فروبندیم
بلکه باید دل را باور کنیم، که فرزانگی این است
دانش ما مشعلی است با کلاهی از دود
که در پهنۀ تاریک و وهم انگیز جهان
تنها یک گام فراروی را روشن می کند.
پس فروغ بی پایان ایمان را بخواه تا(چون خورشید) بتابد
و دل را به اندیشه های آسمانی رهنمون شود،
یگانه راهنما اوست.

(جرج سانتایانا)

جرج سانتایانا را در شمار حکمای معاصر آمریکا نام می برند. مهم ترین اثر فلسفی او "زندگی عقل" است در پنج جلد: عقل سلیم، عقل اجتماع، عقل هنر، عقل علم و عقل در دین. اما، چنانکه از قطعۀ بالا برمی آید، حکیم با آنهمه تحقیقات فلسفی دربارۀ عقل، دریافته است که راز دهر را از راه دل توان دریافت و با حافظ و مولانا هم آواز شده است که گفته اند:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۳
محمد نصیری

شادمانی تنها زمانی ممکن است که با خدا در صلح باشی و منظورم از خدا کل_هستی است. معمولاً مردم همواره در کشمکش با هستی هستند . نه در صلح ، بلکه در برخورد.... همین ریشه تمام بدبختی ها است. جزء نمی تواند با کل بجنگد، و اگر سعی کند بجنگد دیوانه می شود. برگ نمی تواند با درخت بجنگد. موج نمی تواند با اقیانوس بجنگد. و این دقیقاً همان کاری است که انسان سعی دارد بکند. انسان برگی بر درخت هستی، یا موجی بر اقیانوس هستی است. اما می خواهد بجنگد. زیرا تنها از طریق مبارزه است که می تواند احساس جدایی، خاص بودن و بی همتایی کند. تنها از طریق مبارزه است که می تواند به نفس (منیت)دست یابد.

اوشو


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۱
محمد نصیری