حرف و صوت و گفت را بر هم زنم /
تا که بی این هر دو با تو دم زنم (مولوی)
می گفت سکوت ترجمه زبان خداوندی است.
سکوتی که رمز بزرگی هستی را در خود دارد
و خداوند صرفا با زبان هستی و آفریده هایش با بشر سخن گفته است
چنان سکوتی در این میانه حکمفرماست که دل سنگ را به رحم می آورد
سکوتی بس سنگین و سهمگین تر از اخم بین دو دلداده
بشر در تقلا و دست پا زدن برای شنیدن پیام مستقیم و بی واسطه خداوند برای درمان درد جاودانگی خویش هست که نکند در هستی تنها مانده باشد و آخر هم با مرگ خویش نیست و فانی شود و این اضطراب شدیدی در دل او ایجاد کرده است.
در این اضطراب جاودانگی برای همین هستی را با فریاد بلند خویش مورد هجمه سوال ها و انتقاد های تند و تیز قرار می دهد.
این چه جهانی هست که هیچ صدایی از آفریدگارش بلند نمی شود و همه اش سکوت هست و باز هم سکوت.
این چه غوغایی هست که در عالم به پا شده ولی خبری از صاحب غوغا نیست.
ولی از ذره گرفته تا کهکشان مست این صاحب غوغاست.
و ذره ای نیست که در این عالم قرار داشته باشد همه اش در حال جنب و جوش اند آنهم با نظم و قوانین خاص ریاضی و فیزیک
تناسبات و زیبایی های چنان در هم آمیخته و نقاشی شده اند انگار می خواهند پیامی را به بشر منتقل کنند.
به هر گوشه ای که نگاه می کنی کتابی از حرف در دل خویش پنهان کرده است چقدر عمیق، هر ورق اش دفتری است معرفت کردگار.
بشر می خواهد با آفریدگارش سخن بگوید با نماز و دعا و نیاز و حتی فریاد
اما گاهی این ها حرف و صوت و لقلقه زبانی بیش نیستند
سکوت سهمناکی در هستی حکمفرما شده و این سکوت انسانی می طلبد که حرف و صوت اش هستی را پریشان نکند
بلکه از عمق جان با معمار هستی سخن بگوید انگار که سمفونی سوزناک عشق در درونش ترتیب داده شده است اما خبری از آن در بیرون اش نیست
ولی شعله های آن در آنسوی پرچین های زمان برای بیداردلان عالم قابل شنیدن باشد بدون اینکه حرف و صوتی از بین لب ها و زبان بیرون آمده باشد و مثل ذکر "لاالله الا اله" لب تکان نمی خورد.
و بقول مولانا:
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن / حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم