تمثیل جوجه تیغى و حفظ فاصله مطمئنه در روابط انسانى…
گروه جوجه تیغیها را در زمستان تصور کنید،
جوجه تیغیها دارند یخ میزنند، به هم نزدیک میشوند تا همدیگر را گرم کنند ولی آن ها تیغ دارند و وقتی به هم نزدیک میشوند، یکدیگر را زخمی می کنند پس مجبور هستند از هم جدا شوند.
ولی دوباره سردشان میشود و مجبور میشوند به سمت هم بر گردند. این روند همینطور تکرار میشود.
آنها همدیگر را رها میکنند و یخ میزنند ، نزدیک میشوند و همدیگر را میخراشند، دقیقا مثل آکاردئون…
ما هم مثل جوجه تیغی ها هستیم، نیاز ما برای همدردی، مهربانی، شادی و نزدیکی انسانی، ما را به یکدیگر نزدیک می کند ولی عقاید دیگران، عادت های عجیبشان، موضع سیاسیشان و حتی بوی آن ها ما را مجبور میکند از هم دور شویم.
ما دائما بین اشتیاق و طرد شدن در حال حرکت به جلو و عقب هستیم. همانطور که “شوپنهاور” گفته، بین انزوا و لودگی در حال نوسان هستیم.
چگونه میتوانیم بر این موضوع غلبه کنیم؟ ما نباید مثل آکاردئون زندگی کنیم.
"شوپنهاور” یک جواب روشن و واضح برای این سوال دارد:
با مودّب بودن ، با حفظ فاصله توام با همدردی
با نزدیکی ولی حفظ فاصله ی لازم
نقل از سایت مدرسه زندگی(آلن دوباتن)
من در ابتدا فکر میکردم که پروژه شادی ممکن است خودخواهانه باشد، زیرا اینکه روی شادی خودم تمرکز کنم، خودخواهی بهنظر میرسید. این درست بود که من وقتی به شادی خودم اهمیت میدادم، دیگران را هم شاد میکردم، مثلا سعی میکردم به «جمی» پرخاش نکنم و به شوخیهایش بخندم. اما نتیجه حتی فراتر از این بود. وقتی خودم شادتر بودم، بهتر میتوانستم دیگران را هم شاد کنم.
افراد شاد، عموما بخشندهتر، دلسوزتر و بلندنظرترند و نسبت به افراد غمگین، کنترل بیشتری بر خود دارند و تحملشان در مقابل ناامیدی بیشتر است. درحالی که افراد غمگین، اغلب طرد شده، پرخاشگر، متخاصم و خودمحورند. اسکار وایلد میگوید: «کسی که آدم خوبی است، همیشه شاد نیست، اما کسی که شاد است، همیشه خوب است.»
گزیده ای از کتاب پروژه خوشبختی –گرچین رابین
شادمانی تنها زمانی ممکن است که با خدا در صلح باشی و منظورم از خدا کل_هستی است. معمولاً مردم همواره در کشمکش با هستی هستند . نه در صلح ، بلکه در برخورد.... همین ریشه تمام بدبختی ها است. جزء نمی تواند با کل بجنگد، و اگر سعی کند بجنگد دیوانه می شود. برگ نمی تواند با درخت بجنگد. موج نمی تواند با اقیانوس بجنگد. و این دقیقاً همان کاری است که انسان سعی دارد بکند. انسان برگی بر درخت هستی، یا موجی بر اقیانوس هستی است. اما می خواهد بجنگد. زیرا تنها از طریق مبارزه است که می تواند احساس جدایی، خاص بودن و بی همتایی کند. تنها از طریق مبارزه است که می تواند به نفس (منیت)دست یابد.
من عاشق کتاب شدم
بعضی مردم زیبایی را در موسیقی می یابند ،
بعضی در نقاشی ،
بعضی در مناظر طبیعت ،
اما من زیبایی را در کلمات یافتم
زیبایی از نگاه من تجربه غریبی است
که شخص در آن تجربه احساس می کند
که به ناگاه چشمش به یک جهان دیگر می افتد
گویی دروازه ای به روی او باز می شود
و رویایی شگرف و جادویی عظیم چشم او را می رباید
به عالمی که جهان محسوس از آنجا نشأت می گیرد
و شخص حس می کند که بی گمان در آفرینش چیزی ورای عالم محسوس وجود دارد
و برایش توجیه می شود
که چرا ما این صحرای پر محنت را قدم به قدم با دشواری پشت سر می گذاریم .
نوشته دونالد میلر
ترجمه حسین الهی قمشه ای
موسیقی خبری از جهان برتر است تا دل تبعیدیان عالم خاک را خوش کند
و آن خبر جز این نیست که شما را بیهوده نیافریده اند
و پایان کار شما مرگ و نیستی نخواهد بود بلکه زود باشد که
از قفس تن رها شوید و به جانب پروردگار خویش بازآیید.
شاعران و حکیمان مغرب نیز مکرر اشاره کرده اند که
موسیقی ما را تا مرز ابدیت پیش می برد و اجازه می دهد که
از پنجرۀ موسیقی نگاهی به جهان جاوید بیندازیم.
مولانا نیز سرّ لذّت موسیقی را
در همین مشاهدۀ باغ همیشه سر سبز عشق از دریچه موسیقی می داند:
پنجره ای شد سماع سوی گلستان دل
چشم دل عاشقان بر سر این پنجره
دیوان شمس
اما شهریار ترانۀ پهلوی،
بابا طاهر عریان در عین عریانی
جامه شاهانه ای بر قامت الهه موسیقی پوشانده
و در کلمات قصار خود گفته است:
النغمة الرخیمه، حبل من الدنیا و الآخره:
نغمات لطیف و خوش، ریسمانی است که
آدمی را از عالم دانی به اقلیم جاودانی پرتاب می کند.
برگرفته از کتاب " کیمیا ۱۲ "
به قلم حسین الهی قمشه ای
تصنیف یاد تو با صدای جمال الدین منبری شعر: سعدی(هر که دلارام دید از دلش آرام رفت)
مرگ ایوان ایلیچ، کتابیست در بارهی سهمگینترین لحظه در زندگی انسان، یعنی مرگ. تجربهای شگرف از آن رو که هر انسان در مواجهه با مرگ خویش تنهاست و جز او هیچکس قادر به درک عظمت و شکوه این تجربه نخواهد بود. از تعابیر استعاری داستان، همچون نظریه مرگ بورژوازی که بگذریم، مرگ ایوان ایلیچ، آشکار کنندهی این واقعیتِ دردناک است که، هر ایدئولوژی و رویکردِ انسان نسبت به زندگی، چه اخلاقی و چه ضد اخلاقی، در لحظهی مواجهه با مرگ، از معنی رنگ میبازد. موفقیتهای گذشته در کار و زندگی شخصی، روابط، فرزندان و موقعیت اجتماعی، هنگامی که فرد با شکوه و جلال مرگ خود رودررو میشود، قادر نخواهد بود که خلاء معنایی را در بینشِ فلسفی انسان بپوشاند.
-----
مضمون کلی داستان تقریباً مشابه سایر آثار بزرگ تولستوی، از جمله جنگ و صلح و آنا کارنیناست. حرفی که این داستان بلند می خواهد بزند، گم شدن "معنای انسان بودن" در میان روزمرگی هاست. شخصیت اصلی، یک کارمند موفق است و ترقی های زیادی در اداره اش کرده. اما وقتی با مرگ محتوم رو به رو می شود، تازه می فهمد که هرگز زندگی نکرده است و سراسر عمرش را به همین ترقی بی معنی و کار بی معنی تر سپری کرده است. آن گاه، در این مدت اندکی که تا مرگ فاصله دارد، می خواهد به دنبال معنای زندگی بگردد.
“فرزانه وار زیستن یعنی چنان زندگی کنیم که فایده زندگی کردن به حداکثر ممکن برسد و هزینه آن به حداقل”
معنای اول: ما نمی توانیم در
اذهان و نفوس دیگران حضور داشته باشیم. اگر آرزو داریم زمانی برسد که همه ی
دیگرانی که ما دوستشان داریم، به یاد ما باشند و بخواهیم یاد ما از صفحه ی ذهن و
ضمیر آن ها زائل نشود، امکان پذیر نیست. شما نمی توانید کاری کنید که دیگران همیشه
به یاد شما باشند. این ساده ترین و کمترین رنجی است که می بریم. لذا شما نه می
توانید در صفحه ی ذهن تمام عالمیان و آدمیان حضور داشته باشید، نه می توانید در
صفحه ی ذهن و ضمیر همه ی محبوبان خود حضور بیابید و نه می توانید در صفحه ی ذهن و
ضمیر همه ی کسانی که آن ها را مورد احسان قرار داده اید، حضور پیدا کنید. به این
معنا باید احساس تنهایی کنید و بدانید که شما بدین معنی تنها هستید.
معنای دوم: این معنا از معنای
اول عمیق تر است و آن این که هیچ کس مرا برای خودم نمی خواهد.هر کسی مرا می خواهد
برای نفع خودش می خواهد یعنی به میزان ایصال او به نفعش و به میزانی که او را از
ضرر دور می کنم، مرا می خواهد. هیچ کس مرا برای خودم نمی خواهد. هر که به من نزدیک
شود و مرا دوست داشته باشد به میزانی دوست دارد که فکر می کند از من نفعی به او می
رسد و یا به واسطه ی من ضرری از او مندفع می شود.
معنای سوم: عمیق ترین معنای
تنهایی معنای سوم آن است. هیچ کس نمی تواند باری از بارهای مرا به دوش بکشد. هم
بارهای گذشته ی من و هم بارهای آینده ی من، هر دو بر دوش خودم است. یعنی هیچ کس
غیر از من زیر بار غم ها و پشیمانی ها و حسرت هایی که از گذشته ی نامطلوبم بر روح
من سنگینی می کند، نمی رود. هیچ کس نه زیر بار پیش بینی هایی که برای آینده دارم،
نه زیر بار برنامه ریزی هایی که برای آینده دارم و نه زیر بار ترس هایی که از
آینده دارم، نمی رود. این که هیچ کس زیر بار نمی رود به این معناست که نمی تواند
زیربار برود. از این نظر هیچ قبح اخلاقی هم ندارد که کسی زیر بار غم ها، پشیمانی
ها و ترس های من نمی رود. از این نظر ما تنهاییم و صلیب خودمان را خودمان باید بر
دوش بکشیم.
ما انسان ها چنان ساخته شده ایم
که حب ذات داریم و بنابراین نمی توانیم به دیگری به خاطر خودش علاقه داشته باشیم.
بلکه به دلیل منافعی که برای ما تحصیل می کند، به او علاقه می ورزیم. به علاوه
قدرت ما محدود است و نمی توانیم به داد دیگری چنان که او می خواهد برسیم آن چنان
که او را از بارهای گذشته و آینده، راحت و آسوده کنیم و اندکی از بار او کم کنیم.
اگر بخواهیم هم نمی توانیم این کار را بکنیم. .
استاد ملکیان،معنویت در نهج
البلاغه
اروین یالوم روانشناس وجود گرا می گوید:
برای ارتباط سالم با دیگری ، باید اول با خود ارتباط برقرار کنیم. اگر ما نتوانیم با تنهایی خود روبرو شویم ، به سادگی از دیگران به عنوان سپری در برابر انزوا و تنهایی خویش خواهیم ساخت.
----
هستی آدمی فقط به او اعطا نشده ، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او در برابرش مسئول است ؛ به عبارت دیگر ، اگر مورد سوال قرار گیرد ناگزیر است پاسخ دهد از خود چه ساخته است. آنکه از او می پرسد ، قاضی اش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی می آفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اضطراب مطلق آن، اضطراب خودطردگری یا خودنکوهش گری ست. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عمل خوداعتراف گری اخلاقی، انسان می کوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوه گی هایش را به عمل در آورد .
پل تیلیش ( کتاب روان درمانی اگزیستانسیال )