دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به جانش جان بده تا می توانی
مولانا
چند سال پیش در این برهوت معرفت و محبت دوست و همکاری داشتم از برگ گل لطیف تر که اسمش علیرضا بود مرا ممدجان صدا می کرد وقتی تازه پس از استخدام در یک شرکت تولیدی بزرگ با او آشنا شدم انگار چند سالی بود که دوست و آشناست آدم احساس غریبی نمی کرد. زلال بود مثل آب، لطیف بود مثل گل و مهربان بود مثل آفتاب گرم و دارای اوصاف زیبا و دوست داشتنی که اوصافش مثال زدنی بود و وجودش مایه خیر و برکت و صفای درونی اش به اطرافیان انرژی مثبت می بخشید.با معرفت بود و خلوص اش دلربا .سنگ صبور آدم بود برای بازکردن سفره دل و حل مشکل.بخشنده و دست و دل باز بود.اگه احساس می کرد دلت شکسته دلت را زود بدست می آورد. جواب خوبی هایت را چندین برابر می داد البته همیشه او در خوبی پیشقدم بود آدم کم می آورد در مقابل خوبی هایش.نشانه های خوبی اش علاوه بر محل کار در زندگی هم جاری می شد کادوهایی که در دید و بازدید ها برای منزل ما می آورد و چکی که برای جشن ازدواجم کشیده بود تا یک وقت احساس کمبودی نداشته باشم و ماشین اش را برای یادگرفتن رانندگی بهم می داد و خیلی از حمایت هایی که برای زمین نخوردن من تازه کار در محل کار و با انجام کارهای محوله استرس زا می کرد هر چند در این چندین سال برخی آدم های مقام پرست و اهل بازیهای پلید سیاسی بهش ظلم کرده بودند بخاطر حرف های حقی که می زد و اهل ظاهرسازی و بادمجان دور قابچین نبود دلش پر بود از نامردمی ها و حق کشی ها و تحقیرها و ظلم هایی که در این چندسال در حق او و خانوده اش کرده بودند ولی او در دفاع از حرف حق و صداقت پاپس نکشیده بود.علیرغم سابقه بیشتر گروه شغلی اش را سال های قبل نداده بودند و خیلی از جوان هایی که بعد از او آمده بودند گروه های بالاتری داشتند علیرغم آن با گروه کم متواضعانه خدمت می کرد.
الان آن دوست و همکار عزیزتر از برادر چندسالی است بازنشسته شده اند و جایش در کارخونه ما خالی است.ولی ارتباطش مثل یک دوست با معرفت همچون چشمه ای جوشان با من جریان دارد.
آنچه می خواهم از اوصاف استثنایی این دوست و همکار عزیزم بگویم این هست که زمانی بود که بعلت مشغله کاری زیاد پروژه بزرگ کارخانه نتونسته بودم کفشهایم را واکس بزنم تازه مسئولیت و پست جدیدی به من محول شده بود. یکی از همکاران که اهل پز دادن و لباس شیک پوشیدن بود پشت سرم حرفی زده بود که این آقا بلد نیست کفش اش را واکس بزند چطور پست گرفته است و این دوست باصفای من ناراحت شده بود و شنیدم در غیابم یک روز کفشهای کارمندی مرا واکس زده بود تا وجهه اجتماعی من خراب نشود.شنیده بودم انسان های بزرگوار و کیمیا کمیابند ولی این کیمیاتر بود با اینکه سن و سال و سابقه اش از من بیشتر بود ولی با تواضع و فروتنی هر چه تمامتر کفش های من را واکس زده بود تا دهان آدم های دیگر و اهل غیبت را ببندد.او می دانست که در کارخانه و در شرایط فشارکاری مهم کارهست حالا چند روز واکسن نزدن کفش ها در محیط کارگری چندان لطفی ندارد.چون کار مهمتر از ظاهر سازی هست و کاری به ظاهر آدمها نداشت باطن آدمها را می سنجید ، مرد عمل بود نه حرف.عجب کیمیایی بود .
سورپرایز کردن های این همکار نازنین زیاد بود زمانی که می خواست بازنشسته شود یک روز قبل از ظهر دیدم موبایلم زنگ می خورد وقتی گوشی را جواب دادم دیدم همسر این دوست نازنیم هست گفت بی زحمت بیاید درب کارخونه یه کار کوچکی داشتم.جاخوردم و نگران شدم نکنه مشکلی پیش اومده باشه به این همکارم گفتم مثل اینکه خانمت اومده جلو درب کارخونه کارت دارند بعد از اینکه رفت و برگشت گفت برای بازنشستگی ام دسته گل آورده بودند جاخوردم از این همه سورپرایز....
این بود گوشه ای از فضیلت های ارزشمند این دوست خوب، اصیل و محجوب من که خدا بمن هدیه کرده بود.هر چند من دوست چندان خوبی برایش نبودم و کفه ترازوی او همیشه سنگین تر بود.