اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

دلا یاران سه قسمند ار بدانی

زبانی اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به جانش جان بده تا می توانی

مولانا

 

چند سال پیش در این برهوت معرفت و محبت دوست و همکاری داشتم از برگ گل لطیف تر که اسمش علیرضا بود مرا ممدجان صدا می کرد وقتی تازه پس از استخدام در یک شرکت تولیدی بزرگ با او آشنا شدم انگار چند سالی بود که دوست و آشناست آدم احساس غریبی نمی کرد. زلال بود مثل آب، لطیف بود مثل گل و مهربان بود مثل آفتاب گرم و دارای اوصاف زیبا و دوست داشتنی که اوصافش مثال زدنی بود و وجودش مایه خیر و برکت و صفای درونی اش به اطرافیان انرژی مثبت می بخشید.با معرفت بود و خلوص اش دلربا .سنگ صبور آدم بود برای بازکردن سفره دل و حل مشکل.بخشنده و دست و دل باز بود.اگه احساس می کرد دلت شکسته دلت را زود بدست می آورد. جواب خوبی هایت را چندین برابر می داد البته همیشه او در خوبی پیشقدم بود آدم کم می آورد در مقابل خوبی هایش.نشانه های خوبی اش علاوه بر محل کار در زندگی هم جاری می شد کادوهایی که در دید و بازدید ها برای منزل ما می آورد و چکی که برای جشن ازدواجم کشیده بود تا یک وقت احساس کمبودی نداشته باشم و ماشین اش را برای یادگرفتن رانندگی بهم می داد و خیلی از حمایت هایی که برای زمین نخوردن من تازه کار در محل کار و با انجام کارهای محوله استرس زا می کرد هر چند در این چندین سال برخی آدم های مقام پرست و اهل بازیهای پلید سیاسی بهش ظلم کرده بودند بخاطر حرف های حقی که می زد و اهل ظاهرسازی و  بادمجان دور قابچین نبود دلش پر بود از نامردمی ها و حق کشی ها و تحقیرها و ظلم هایی که در این چندسال در حق او و خانوده اش کرده بودند ولی او در دفاع از حرف حق و صداقت پاپس نکشیده بود.علیرغم سابقه بیشتر گروه شغلی اش را سال های قبل نداده بودند و خیلی از جوان هایی که بعد از او آمده بودند گروه های بالاتری داشتند علیرغم آن با گروه کم متواضعانه خدمت می کرد.

الان آن دوست و همکار عزیزتر از برادر چندسالی است بازنشسته شده اند و جایش در کارخونه ما خالی است.ولی ارتباطش مثل یک دوست با معرفت همچون چشمه ای جوشان با من جریان دارد.

آنچه می خواهم از اوصاف استثنایی این دوست و همکار عزیزم بگویم این هست که زمانی بود که بعلت مشغله کاری زیاد پروژه بزرگ کارخانه نتونسته بودم کفشهایم را واکس بزنم تازه مسئولیت و پست جدیدی به من محول شده بود. یکی از همکاران که اهل پز دادن و لباس شیک پوشیدن بود پشت سرم حرفی زده بود که این آقا بلد نیست کفش اش را واکس بزند چطور پست گرفته است و این دوست باصفای من ناراحت شده بود و شنیدم در غیابم یک روز کفشهای کارمندی مرا واکس زده بود تا وجهه اجتماعی من خراب نشود.شنیده بودم انسان های بزرگوار و کیمیا کمیابند ولی این کیمیاتر بود با اینکه سن و سال و سابقه اش از من بیشتر بود ولی با تواضع و فروتنی هر چه تمامتر کفش های من را واکس زده بود تا دهان آدم های دیگر و اهل غیبت را ببندد.او می دانست که در کارخانه و در شرایط فشارکاری مهم کارهست حالا چند روز واکسن نزدن کفش ها در محیط کارگری چندان لطفی ندارد.چون کار مهمتر از ظاهر سازی هست و کاری به ظاهر آدمها نداشت باطن آدمها را می سنجید ، مرد عمل بود نه حرف.عجب کیمیایی بود .

سورپرایز کردن های این همکار نازنین زیاد بود زمانی که می خواست بازنشسته شود یک روز قبل از ظهر دیدم موبایلم زنگ می خورد وقتی گوشی را جواب دادم دیدم همسر این دوست نازنیم هست گفت بی زحمت بیاید درب کارخونه یه کار کوچکی داشتم.جاخوردم و نگران شدم نکنه مشکلی پیش اومده باشه به این همکارم گفتم مثل اینکه خانمت اومده جلو درب کارخونه کارت دارند بعد از اینکه رفت و برگشت گفت برای بازنشستگی ام دسته گل آورده بودند جاخوردم  از این همه سورپرایز....

این بود گوشه ای از فضیلت های ارزشمند این دوست خوب، اصیل و محجوب من که خدا بمن هدیه کرده بود.هر چند من دوست چندان خوبی برایش نبودم و کفه ترازوی او همیشه سنگین تر بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۱
محمد نصیری

من کیستم؟

باری بر دوش زمین.
موجودی که بر  زمین سنگینی می کند
موجودی که از تمامی نعمت هایش ارتزاق می کند
گرما و فوتون های نور خورشید را جذب می کند
از آب و اکسیژن وهوای زمین می نوشد و تنفس می کند
در طبیعت و باغ هایش می خرامد و از میوه هایش متنعم می شود
حیوانات هم از دست او در امان نیستند می درد و می خورد
موجودی همه چیز خوار.
دیگران بخشی از سنگینی او بر زمین را در شانه های خود حمل می کنند
تا او در آسایش و رفاه باشد.
 ولی او سنگینی بار هستی را بر شانه های خود احساس نمی کند.
و سنگینی ایی که بر دوش دیگر همنوعان دور و نزدیک انداخته آگاه نیست
و کسی نیست به او بگوید پیاده شو بس است این همه متنعم شدن و باری بر دوش دیگران و هستی بودن
بالاخره من کیستم؟
موجودی خفته در اوهامات که بی وقفه زمین در منظومه شمسی و کهکشانی از این سو به آن سوی او را سیر می دهد و بار نادانی اش را به دوش می کشد.


#روزنوشت ها

12/11/1399

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۴۷
محمد نصیری

هنری دیوید ثورو می‌گوید: "کالا تجسُد و تبدیل یافتهٔ عمر و روح است. قیمت هر کالا مقدار عمر و روحی است که می‌دهی تا آن را بدست آوری اما باقی عمرت را برای استعلای خود یعنی رسیدگی به فریاد کودک درون و رایگان‌بخشی، برای خودت باقی بگذار؛ تا هرگز و نیز در دوران ناتوانیِ پیری و احتضار، حسرت از ناکرده‌ها و پشیمانی از جبران‌نکردن اشتباهات نداشته باشی؛ چون حسرت و پشیمانی برای کسی که همهٔ روح و عمرش را برای کسب کالای ناضروری داده، حسی است قطعی" .

 

نیاز نیست حریصانه بدنبال اندوختن ثروت بی پایان باشم که سیری ناپذیر است.

این کوه ها که با سکوت سنگین خویش در طلوع و غروب آفتاب مرا به خلوت خویش فرو می برند ثروتی است بی پایان.

و این درختان که سر به آسمان ساییده اند و شاخه های خویش را به پرچین ها گشوده اند و در خلوت خویش پرندگان را پذیرفته اند اندوخته ای است که هر آن انعام دیگری را به رهگذران می بخشد.

این آسمان پر ستاره که میلیاردها و حتی تریلیون ها ستاره و کهکشان با سکوت سهمگین خویش لب فر بسته اند و مرا به مراقبه می برند ثروتی است بی کران که لحظه ای خلوت با آن چنان خویش را در خود غرق می کند که دیگر جایی برای اسباب دست و پا گیر دنیا نمی گذارد.

این ابرهای بخشنده که در فصول سال باران رحمت خویش را بر زمینی ها می بخشند و با اشکال خیال انگیز خویش روح تو را به پرواز در می آورند ثروتی است عظیم برای حیات زمینی ها و خوان یغمایی برای شاعران.

این گل های الوان با اشکال مختلف که پهنه دشت ها و باغ ها را پر کرده اند خود از هر ثروتی که اندوخته ای غنی ترند  با هر نگاه چشم و قلب تو را با معنای جدیدی لبریز می کنند و هدیه ای لطیف تر و زیباتر از آن سراغ نداری.

این هستی که عمق و بعد پیدا کرده و تو را در کره خاکی جای داده است و هر کجا که دوست داری می روی و سیر می کنی و محدودیت نداری ثروتی است بیکران.

این چشمان خویش را به هر زاویه ای از هستی که دوست داری پرتاب می کنی و سیر آفاقی می کنی و از خلوت آن بهره می بری آرامشی است علی الدوام.

این تنهایی و خلوتی که بدون پارازیت و دخالت دیگران در درون خویش داری و هر جور که دوست داری در درون خویش سیرانفسی می کنی ثروتی است پایان ناپذیر.

تک تک سلول ها و اتم های وجودت و حتی هستی که با هوشمندی هر چه تمامتر در حال ارتعاش و رقص هستند خودش ثروتی است بی پایان و تا عرصات محشر هم بخواهی آنها را بشماری تمام نخواهد شد.

اصلا جهان هستی که با آگاهی و هوشمندی گره خورده است خودش قوت قلبی برای یافتن معنای زندگی اصیل هستی است و به تمام ثروت های اندوخته بشری می ارزد. زمانی که طعامی را تناول می کنی در واقع داری ذراتی را می بلعی که دارای شعور و هوشمندی می باشند.پس همیشه قبل و حین خوردن طعام به ذراتی که میهان جسم شما خواهد شد با هوشمندی و آگاهی هر چه تمامتر بیندیش که چه ثروت عظیمی را به درون خویش می بری.

و چه ثروتی بالاتر از اینکه به این همه ثروت های هستی واقف باشی و از آنها غافل نشوی.باقی همه زایید عقل معاش و فانی است و اسباب سردرگمی و اندک اندوخته برای رفع نیاز روزمره کافی است و بیشتر از آن اسباب حرص و طمع بی پایان.

انسانِ ثروتمند‌ کسی است که لذت‌هایش ارزان‌ترینند.

----

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

(حافظ)

 

#روزنوشت ها 9/12/400

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۱۰
محمد نصیری

من ترجمه تمام آه هایی که در این برهوت محبت و معرفت سال ها کنارم کشیدی اینجا برایت به زبان هستی نوشته ام.

من حزن سوزناک آه هایی که به سوی اطرافیان حواله کردی به گوش قاصدک های مسافری که به آنسوی پرچین های زمان می روند سپرده ام تا خواب خفتگان زمانه را آشفته تر سازد.

ارتعاش آه های پی در پی که به گوشم باتمام وجودم رساندی به مرغان نغمه خوان که گاهی برشاخسار حیاط نغمه خوانی می کنند سپرده ام تا نت های آنرا  به دست نوازندگان چیره دست و  اهل دل برساند و با نواختن آن دل های گردگرفته را صیقلی دهند.

شلیک کشنده آه هایی که با شدت و حدت به سویم فرستادی به گوش باد سپرده ام تا به گوش تک  تک عدالت خواهان جهان برساند تا مسئولیت سنگینی که به آنها حواله شده است از آن غافل نشوند و کاری بکنند.

صدای آه هایی که هر روز در کنارم کشیدی در کنار شب بوهای حیاط چال کرده ام تا گلی شوند و زیبایی و عطر آن جان هشیاران عالم را تسلی بخشند و با دیدنش آهی از سرشوق بکشند.

ریزش آه هایی که ذرات آن در هوای اتاق پراکنده کردی به ابرهای آسمان بالای سرمان فرستادم تا بر دشت های خشک و بی آب ببارد و زمین را سبز و لطیف نماید تا تمامی ناظران سبزه زاران آهی سرمستانه بکشند.

تلاطم جسم و روحت برای تراوش آه را در چکامه ای به روح القدس حواله کرده ا م تا به دست یگانه صاحب آه برساند که گفته است من در دل های شکسته جای دارم تا بر این صاحب آه نظری نماید شاید گره هایش گشوده شود.

هر آهی که بسویم روانه کردی به ققنوس سپرده ام تا به دست تمامی نویسندگان آگاه و دردمند زمانه برساند تا از خاکستر نوشته های پیشین ققنوس های دیگری سربرآورند و ما را از مکافات هستی که در آن با جهالت یا فقر آگاهی دست و پا می زنیم برهانند.

پس ای آه هایی که بسویم روانه شدید گوش و دل این مدعی از سنگ و گل نیست تحمل سنگینی این آه ها را ندارم مجبورم آنها را به هستی و قاصدک ها حواله کنم. اگر هرآهی برایت ده ها پیام داشته باشد مطمئن باش برایم پیام بیشتری دارد.آه تنها زبانی است که تمامی کلمات و معانی سنگین هستی را درخود جای می دهد.

گاهی می گویم کاش من اینجا و در این گوشه هستی نبودم و این آه های سوزناک را نمی شنیدم چون کاری از دستم بر نمی آید.بخدا تقصیر من نیست که مسئولیت سنگین بر پشت ما محول شده است و ما هم در سهم کوچک خویش در قبول آن شانه خالی نکردیم.

آسمان بار امانت نتوانست کشید           قرعه کار به نام من دیوانه زدند.(حافظ) 

روزنوشت ها(1400/8/25)

تقدیم به یک دوست باصفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۴۷
محمد نصیری

اخیرا در سخنرانی نامی ، یکی از شنوندگان یک سوال بی ربطی از او کرد:"آیا شما به خدا اعتقاد دارید؟" فیزیکدان جواب داد: " من این کلمه را بکار نمی برم چون خیلی مبهم هست" به عقیده من این پاسخ خطاست باید می گفت:" من کلمه خدا را بکار نمی برم چون خیلی دقیق است." (کتاب عرفان و فلسفه اثر والتر استیس)

سال ها پیش زمانی که دانشجو بودم وقتی با توریست خارجی روبرو می شدم پس از باز شدن سر صحبت وآشنایی مختصر از او می پرسیدم "دین شما چیست؟" یک بار توریستی به من جوابی داد که عجیب بود او گفت :" من اسما مسیحی هستم." بعد از مدت ها فهمیدم که چه جواب سنگینی به من داده است و چقدر سوالم را به خودم پس داده بود آری شما هم اسما مسلمان هستی چون پدرت مسلمان بود و در این سرزمین متولد شده ای.

گفته می شود شیخ ابوالحسن خرقانی بر سردر خانقاه خود چنین نوشته بود "هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد"

آخر این چه سوال خام و نپخته ای که می پرسی این سوال عمق جهل و خودخواهی من را می رساند و شناخت انسان و خدا را با این سوال کلی تقلیل می دهی. معلوم هست که درباره سوال های سختی که در هستی وجود دارد با آن مواجه نشده ای.وقتی این سوال را پرسیدی خودت را باید برای سوال های سختی که جواب جامع و قانع کننده ای بر آنها نداری آماده کنی.

وقتی از برتراند راسل در سالگرد تولد نود سالگی اش پرسیدند آیا پس از این همه سال رفتی آن دنیا و پرسیدند چرا قانع نشدی چه خواهی گفت.او در پاسخ گفت  : فقدان دلایل کافی.

این بدان معنی است که ما برای ایمان خویش استدلال های قوی بتراشیم و در رودخانه عمیق شنا کرده باشیم و ازظرفیت های عقلانی خوش بهر برده باشیم.

وقتی از کسی درباره اعتقاد و دین اش سوال می کنی ضمن اینکه وارد حریم خصوصی او می شوی بسیاری از لایه های عمیق معنا و مفهوم این نوع نگرش و باور را هم نادیده می گیری.

اگر هنوز کتاب آسمانی خویش را خوب نفهمیده ای و در ادیان و آیین های دیگر مطالعه حداقلی نداشته ای سوال شما محلی از اعراب ندارد.

اگر هنوز به تمام مفاهیم درباره هستی عمیق نیاندیشیده ای و پاسخ قابل ارائه و قانع کننده به سوالات خویش نیافته ای هنوز کامل نشده ای تا اینگونه سوال نسنجیده بپرسی.

اگر هنوز از گذرگاه و دره های عمیق شک و علت و معلول عبور نکرده ای هنوز به باور عمیق درباره خدا نرسیده ای.

آگر هنوز در سوال های عمیق فلسفی و فیزیکی و کلیدواژهای هستی غوطه ور نشده ای حق پرسیدن این سوال را نداری.

اگر هنور ظرفیت انتقاد پذیری و تساهل شما بالا نرفته است و در مقابل ادله های طرف مقابل ات جوش میاری هنوز به مراقبه عمیقی نیاز داری.

***

اگر منی که به خدا باور دارم ولی در میدان عمل پایم می لرزد هنوز چنانکه باید خدا را باور ندارم.

اگر هنوز به بشریت عشق نمی ورزم فعلا چنانکه باید عاشق خدا نیستم.

اگر هنوز نفرتی به همنوع خویش در دل من هست هنوز به خدا باور ندارم.

اگر هنوز درد و رنج های همنوعان در وجود من هیچ تاثیر نداشته و ناقوس بیداری را در دل من ننواخته است هنوز جانشین بحق خدا نشده ام.

اگر هنوز عبادت ها و اعمال تو رنگ و بوی تجارت و خودپرستی می دهد و از آزمون های سخت شیطان سربلند بیرون نیامده ای هنوز اذن پرسیدن این سوال را نیافته ای.

اگر منیت در لایه های پنهان درون تو ریشه دوانده است و تمامی معادلات رفتاری تو با دیگران را تنظیم می کند هنوز وحدانیت و توحید حقیقی را باور نکرده ای.

اگر در بازار متلاطم دنیا اندیشه و خردات را برتر از دیگران می دانی و هر آن در حال اجرای نمایش گوناگون در صحنه های مختلف هستی، هنوز اراده ات معطوف به ایمان باطنی نشده است و بدون شک خودت را گول می زنی نه دیگران را.

اگر تکلیف خویش را با خودت و شناخت بیشتر خودت و معرفت نفس خویش مشخص نکرده ای هنوز اذن دخول به این سوال را نگرفته ای. اگر از این گذرگاه پرسنگلاخ به سلامت عبور کردی در آخر با هستی همسان و یکپارچه خواهی شد و دیگر خود را از هستی جدا نخواهی یافت.

کافی است چشمانت را ببندی و تاریکی محظی که بر کل هستی حکمفرماست ببینی. دیگر نور و یا خودی نمی بینی همه اش عدم هست و در این عدم جهانی را می بینی که تو هم جزوی از آن هستی دیگر نمی توانی خود را از آن جدا بدانی. این چشمانت تو را از هستی دزدیده اند و منیت تمام وجودت را فراگرفته است.
بلاشک دیدن شفاف جهان با چشمان خویش بزرگترین معجزه هستی است که از آن روزنه به جهان پیرامونی می نگریم ولی گاهی لازم هست چشمان خویش را ببندیم تا از جهان جدا نیفیتم جهانی در ما پنهان هست که عوامل بیرونی هر آن حواس ما را به ناکجاد آباد پرت می کند.

اگر با وجدان خود صادقانه روبرو بشی درخواهی یافت شما از دیگران به ایمان محتاجتری و فقیرتر از دیگرانی.

آری هرکسی در آخر بدنبال سرنوشت خویش خواهد رفت و در مقابل دادگاه الهی تنها و عریان پاسخگوی باورها و اعمالش خواهد بود.

آنکس که برون را می‌نگرد رویا می بیند، آنکس که به درون می‌نگرد، بیدار می شود.
(کارل گوستاو یونگ)

*روزنوشت ها   8/6/99

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۰
محمد نصیری

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود          ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
(حافظ)



این کتاب از مجموعه کتاب های شهودی که به نوعی خاستگاه عرفان چینی و دائوئیسم هم است کتابی حکیمانه به غایت زیبا و دلنشین حاوی نکات اخلاقی فرزانگان و تدبیر ملوکانه که به نوعی می خواهد ما را از این حصارها و زنجیرهای ذهنی رها سازد ایستگاه آخری که هر انسانی یک روزی بدان خواهد رسید.شاید بخش هایی از این کتاب پارادوکسیکال باشد به هر روی درونمایه اصلی آن رهایی از وابستگی هاست.


تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی/ یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
حافظ

"تائو" مبدأ و جوهر نهانى جهان را نوعى ظلمت و بى شکلى مى داند که توصیفش از آن به قدرى به "عدم" نزدیک است که سخت بتوان آن را منطبق بر مفهوم رایج "خدا" دانست.
بر اساس حکمت تائو سالک با رسیدن به این ظلمت و عدم است که به آرامش مى رسد: با رها کردن اندیشیدن و همۀ دانش هایش، با واگذاشتن "ذهن" و رسیدن به "بى ذهنى" و یکسره متحد شدن با "عین". تائو مى گوید همۀ بلایا و رنج ها و تیره بختى هاى بشر، به خاطر همین "ذهنیت" و توهم "تشخص" است، و در صورتى که بشر تشخصش را کنار بگذارد، آرامش طبیعت بر زندگى بشر هم حکمفرما خواهد شد.

تائو که در اصل آیینی چینی بود، پس از ورود بودیسم به چین، با آن ترکیب شد و شاخه ای مهم از بودیسم را ساخت که امروزه شناخته شده ترین شاخۀ بودیسم در دنیای غیربودایی است: ذن بودیسم.


کتاب "تائو ته چینگ" اصلی ترین کتاب آیین تائو است و مجموعه ایست از ۸۱ گفتاورد کوتاه و شعرگونه حول زندگی ای توأم با آرامش درونی و حکومت کردن بدون اعمال قدرت.
اسم کتاب، به معنای "کتاب راه نیکی" است و آن را عموماً به "لائو تسو" حکیم چینی نسبت می دهند که دو هزار و ششصد سال قبل می زیست. معروف است که وقتی لائو تسو از فریب ها و توطئه های سیاستمداران دلزده شد، از شغل خود که کتابدار کتابخانۀ سلطنتی بود، استعفا داد و چین را ترک کرد. در دروازۀ شهر، یکی از نگهبانان از او درخواست کرد به او بگوید که تائو چیست، و لائو تسو این کتاب کوتاه را بر او املا کرد، سپس رفت و کسی دیگر او را ندید.


------
گزیده ای از کتاب:
تائویی که بتوان آن را بر زبان آورد
تائوی جاودان نخواهد بود.
نامی که بتوان آن را ذکر کرد
نامی ماندگار نخواهد بود.
آن چه نمی توان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است.
رها از آرزوها می توان اسرار را درک کرد.
در بند آرزو تنها می توان جلوه ها را دید.
اسرار نهان و جلوه ها عیان
هر دو از یک منبع اند.
این منبع را تاریکی نامیده اند.
تاریکی در تاریکی؛
دروازه ی ورود به دنیای شناخت

------

فرزانه همواره ذهنش را با تائو هماهنگ و یگانه می‌سازد؛
این چیزی است که به او نور می‌بخشد.
تائو غیرقابل درک است.
او چگونه می‌تواند ذهنش را با آن هماهنگ و یگانه سازد؟
با نچسبیدن به هیچ ایده‌ای.
تائو تاریک و بی‌پایان است.
چگونه می‌توان از آن نور گرفت؟
با اجازه دادن به آن تا وارد وجودتان شود.
ازآنجاکه تائو قبل از زمان و فضا وجود داشت،
ماورای هستی و نیستی است.
چگونه این نکته را درک می‌کنم؟
به درون خود می‌نگرم و آن را می‌بینم.
در جستجوی دانش
هرروز چیزی به شما اضافه می‌شود.
در تجربۀ تائو،
هرروز چیزی از شما کم می‌شود
و کمتر و کمتر احتیاج پیدا می‌کنید تا کارها را بازور به انجام برسانید
و درنهایت به بی‌عملی می‌رسید.
هنگامی‌که هیچ نمی‌کنید،
چیزی ناتمام باقی نمی‌ماند.
با اجازه دادن به رخدادها؛ همان‌گونه که رخ می‌دهند
و دخالت نکردن در جریان روی دادنشان،
فرزانگی پدیدار می‌شود.
همه رودها به دریا می‌ریزند، زیرا دریا از آنها فروتر است، فروتنی به دریا قدرت می‌بخشد، اگر می‌خواهید زندگی مردم دیگر را سامان بخشید، فروتر از آنها قرار گیرید.


لینک متن کتاب:

http://taoteching.blogfa.com/category/1


کتاب صوتی فیدیبو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۱۶
محمد نصیری

چند وقتی بود که داشتم این سوال را فراموش می‌کردم و مثل اغلب مردم برای خودم زندگی می‌کردم. کارهای روتین روزانه را انجام می‌دادم، وقتی از دفتر کارم به منزل برمی‌گشتم غذایی می‌خوردم، کمی تلوزیون نگاه می‌کردم و بعد راحت خوابم می‌برد. تفاوت عمده‌ای که این روزهای تقریبا تکرای با هم داشتند این بود که بعد از خروج از محل کار یک روز برای خرید پنیر وچندتا تخم مرغ به فروشگاه می‌رفتم، روز بعد باید نان می‌خریدم و روزی برای تفریح به جایی می‌رفتیم؛ یعنی همان چیزی که اغلب مردم انجام می‌دهند و در یک زندگی تکراری می‌افتند.

در واقع زندگی اغلب انسان‌ها به این صورت زیر خلاصه می‌شود:

اگر از بالا به بسیاری از انسانهای روی کرۀ زمین نگاه کنیم، احساس می‌کنیم که کل زندگی آنها از زمان تولد تا وفات در چند چیز خلاصه می‌شود.خوردن،خوابیدن و همزمان رشد جسمانی، رفتن به مدرسه، رفتن به سرکار، ازدواج، بچه‌دارشدن، بزرگ‌کردن بچه‌ها، فرستادن بچه‌ها به مدرسه، ازدواج بچه‌ها، بچه‌دار شدن بچه‌ها و سپس نسل به نسل این روند تکرار می‌شود.  درواقع یک خط سیر افقی به همین صورت تکرار می‌شود.  به همین خاطر ما به یک حرکت عمودی و روبه بالا هم‌ نیاز داریم، یعنی اینکه ما کی هستیم؟ برای چه به این دنیا آمده‌ایم؟ هدف از زندگی چیست و باید چه‌کاری انجام دهیم؟ سؤالاتی ازاین‌دست به ما روش پرواز کردن را یاد می‌دهد. جملۀ زیبایی است که می‌گوید: ما صرفاً به این دنیا اضافه نشده‌ایم، بلکه باید چیزی به دنیا اضافه کنیم. دکتر فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا می‌گوید اگر زندگی رنج بردن است، پس برای زنده‌بودن باید معنایی در رنج بردن پیدا کرد. بنابراین داشتن رسالت زندگی به ما کمک می‌کند که معنا را پیدا کنیم تا حتی در رنج‌های زندگی نیز به کمک ما بیاید و بداند که برای چه آفریده‌شده‌ایم.

اما انگار چند روزی هست که دوباره این آتش زیر خاکستر روشن شده و سخت به این فکر افتاده‌ام که هدف از زندگی چیست و برای چه به دنیا آمده‌ایم؟ شاید برای شما هم پیش‌آمده باشد که تقریبا به هر منبعی که مراجعه می‌کنید انتهای صحبتش درباره هدف از زندگی چیزی هست که زیاد قانع‌کننده نیست و معمولا یک سوال پرقدرت همه ساختار ذهنی‌مان را به هم می‌ریزد و این سوال این هست که خب بعدش چی؟ یعنی همش همین؟  به‌عنوان‌مثال متفکری می‌گوید هدف از زندگی این هست که به دیگران خدمت کنیم. خب بسیار زیباست و مدتی با این هدف زندگی می‌کنم اما انگار ته دلمان قرص نیست. یعنی ما آفریده شدیم که به همدیگر خدمت کنیم و بعدش نابود شویم یا این‌که کل هدف خلقت ما در کمک به دیگران هست؟

دیگران درباره هدف از زندگی چه می‌گویند؟

وقتی‌که افکار و نظرات متفکرین را بررسی می‌کنیم متوجه می‌شویم که نظرات آن‌ها درباره هدف از زندگی به دودسته بزرگ تقسیم می‌شود:

دسته اول کسانی هستند که به‌طورکلی هدف از زندگی  و عصاره خلقت ما را در یک سطح خوبی قرار می‌دهند مثل این‌که دنیا را جای بهتری برای زیستن کنیم، دل دیگران را به دست بیاوریم، به دیگران شادی ببخشیم و یا برخی دیگر لذت بردن را هدف اصلی بشر می‌دانند… این بسیار عالی هست و می‌تواند انگیزه‌ای برای زندگی کردن باشد. این‌گونه هدف‌ها ملموس هست و می‌توان آن را ساده‌ لمس کرد.

برخی از این سخنان را می‌توانید در زیر مشاهده کنید:

 

عشق تنها هدفی هست که می‌تواند ارضا کنند روح آدمی باشد. کریستی ماری شلدون

 

هدف از زندگی دوست داشتن حقیقی هست. لومینیتا ساویز

 

هدف از زندگی این هست که دنیا را جای بهتری برای زندگی کنیم.

 

هدف واقعی زندگی شاد بودن هست. دالایی لاما

 

اما ازآنجایی‌که خواسته‌های انسان نامحدود هست شاید این گزینه در اعماق قلب برخی افراد کافی به نظر نرسد و این احساس به وجود بیاید که آیا من به دنیا آمده‌ام تا فقط دیگران را شاد کنم و دنیا را بهتر کنم و بعد از دنیا بروم؟  یعنی این دستگاه باشکوه خلقت فقط برای این ساخته‌شده که جمعی انسان دور هم باشند و به هم دیگر کمک کنند  و همدیگر را شاد کنند و دنیا را برای افراد بعد از خود بهتر کنند و تمام؟

البته منظور این نیست که شادی یا بهتر کردن دنیا برای دیگران در نظر گرفته نمی‌شود بلکه احتمال می‌رود یک هدف بالاتر باشد که این موضوعات را بتوان زیر سایه آن قرار داد. وقتی این موضوع را بیشتر بررسی می‌کنیم افرادی دیگر این سوال که هدف از زندگی  چیست را یک پله بالاتربرده‌اند. این افراد اعتقاد دارند که باید هدف زندگی را درجایی بالاتر جست. در اینجا مطالبی همچون عشق متعالی و … مطرح می‌شود و هدفی جز این برای انسان متصور نیستند.حال مشکلی که وجود دارد این هست که افراد این دودسته گاها درک درستی از دسته دیگر ندارند. این موضوع را در قالب یک مثال خدمت شما عرض می‌کنم.

چند وقت پیش فردی شنیده بود که هدف انسان‌ها عشق ورزیدن هست. وقتی متوجه این موضوع شد که افراد بزرگ هدف نهایی را عشق ورزیدن و عاشق شدن را توصیه می‌کنند اعتراض کرد که این امکان‌پذیر نیست و اگر من بخواهم به هر کس عشق بورزم آدم‌ها شاید جنبه لازم را نداشته باشند و پر رو شوند و بخواهند سو استفاده کنند. یا این‌که من نمی‌توانم به تمام ارباب‌رجوع‌هایم که در اداره هستند عشق بورزم و به آن‌ها لبخند بزنم.

خب، این نتیجه این هست که فرد درک درستی از مفهوم عشق ندارد و عشق را محدود به لبخند زدن به تمام انسان‌ها می‌کند. درصورتی‌که عشق مراتبی دارد که در سخنان بزرگان هست. مثلا عشق به معبود و عشق به انسان‌ها به این معنا که آن‌ها را قضاوت نکنیم، با آن‌ها رفتار مناسب و همراه با احترام داشته باشیم، سیاه‌وسفید در نظر ما فرقی نداشته باشد و عشق ورزیدن ما محدود به جغرافیا نباشد. آیا می‌توانی به همان اندازه که برای ارباب‌رجوعی که فامیلت هست، کار دیگران را هم  انجام دهی؟ آیا می‌توانی برای یک انسان از نژاد دیگر با رنگ پوست سیاه، یا زرد ارزش و احترام قائل باشی و در کنار او بنشینی؟ پس عشق را نمی‌توان محدود به لبخند زدن به همه دانست هرچند که این هم بخشی از عشق ورزیدن هست.

حال قضیه را برعکس می‌کنیم؛ اگر به یک عارف و فردی که در اوج هست مثلا مولانا بگوییم که هدف نهایی خلقت این هست که فقط دنیا را برای انسان‌های نسل‌های بعد جای زیباتری کنیم آیا می‌تواند این را به‌عنوان آرمان نهایی انسان قرار دهد؟

طبیعتا این افراد آرمان‌های بلندتری دارند و هرچند این موضوع را می‌پسندند اما به ساده‌انگاری ما لبخند می‌زنند. آن‌ها چیزهایی درک کرده‌اند که دسته اول نمی‌توانند درک کنند.

بنابراین می‌توان گفت انسان‌ها هدف از زندگی را به‌اندازه وسعت فکرشان درک می‌دهند.

به این مثال‌ها توجه کنید:

یک مورچه به‌احتمال‌زیاد خداوند را به‌اندازه یک مورچه خیلی، خیلی بزرگ همراه با دوشاخک تصور می‌کند.

کودک یک‌ساله بزرگ‌ترین فردی که در ذهنش دارد و او را می‌تواند به‌عنوان منبع قدرت نگاه کند به‌احتمال‌زیاد مادرش هست، چون مادرش هست که به او غذا و آب می‌دهد، گریه‌های او را آرام می‌کند، لباسش را عوض می‌کند، او را از خطرات محافظت می‌کند و … بنابراین در وسعت فکری این کودک در این حد هست که مادر او قدرتمندترین چیزی هست که وجود دارد.

برای کودک چهارساله پدر چیزی هست که قدرتمندتر از او نیست، چون نیاز مادی او را تامین می‌کند، برایش دوچرخه و عروسک می‌خرد، اندامی بزرگ‌تر از خودش دارد و…. وقتی با پدرش راه می‌رود می‌تواند جلو بچه‌های دیگر غرور داشته باشد که این پدر من هست و کسی  به قدرت او نمی‌رسد.

پس انسان‌ها در یک سلسله مراتب فکری هستند و خیلی سخت هست که بخواهند پله‌های بالاتر از خودشان را درک کنند مگر این‌که به مرحله بعد بروند و به همین خاطر هست که صد‌ها آرمان نهایی برای هدف نهایی زندگی متصور شده‌ است.

حال هدف زندگی چه هست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۱
محمد نصیری

 

لینک صوتی مناجات بر محمل نیاز-ساعد باقری

 

بر محمل نیاز، مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و صدای ساعد باقری.
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۵
محمد نصیری

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما

آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است

فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست.

 

لینک دانلود آهنگ برخیز –با صدای دلنشین سینا سرلک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۰
محمد نصیری

جهانگردى گفت:
حقیقت در چشم من
صخره سنگى سترگ است
که محکم و استوار
بر سر راه ایستاده است
یا همانند حصارى بلند
یا قلعه اى مستحکم
بر بلنداى تپه اى جاى گرفته است
من بارها از آن دیدن کرده ام
و تا بلندترین مناره هاى آن بالا رفته ام
و از آنجا دنیاى تاریک گمراهان را
به چشم دیده ام.
🔹️
جهانگرد دیگر گفت:
در نگاه من حقیقت
همچون یک نفس
یا نسیم گریزنده است
یا به شبحى مى ماند
که همچون سایه در صحراى خیال
رفت و آمد مى کند
و من چه بسیار که با شتاب
به دنبال آن دویده ام
اما دست من هیچگاه
حتى به پرِ قباى او نرسیده است.
🔹️
از این دو جهانگرد
سخن دومین بر دل من نشست
زیرا براى من نیز حقیقت
پیوسته یک نسیم و یک نفس
و یک سایه و یک شبح بوده است
که در پى آن بسیار دویده ام
اما هیچگاه دست من
به پر قباى او نرسیده است.
استیفن کرین
🔹️
□ جهانگرد نخستین اشاره به انسانهاى
سهل نگر و پوست گراست
که هر چند مغزى ندارند
اما گمان دارند حقیقت را یافته اند
و مى توانند منکران را
در پاى قلعه آن قربانى کنند
و جهانگرد دوم رمز دانشمندان ژرف نگر است
همچون خیام و ابن سینا
که از خود نفى علم مى کنند
و فریادشان بلند است که
"ندانستیم، ندانستیم"

آنان که محیط فضل و آداب شدند
در بزم وجود شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانه اى و در خواب شدند
خیام

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یک موى ندانست و بسى موى شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره اى راه نیافت
ابن سینا

جهانگرد نخست ممکن است
خود از دانشمندان برجسته زمان باشد
یا نویسنده اى خوش قلم و خوش سخن
در شمار آید
اما دانش او از جنس آن اطلاعات است
که "الیوت" در شعر زیر آورده است:
خوشا حکمت و معرفتى
که از آن به مرتبه دانش رسمى
فرود آمده ایم
و خوشا همان دانش رسمى
که از آن در دامن اطلاعات و اخبار
افتاده ایم.

شعر از استیفن کرین
ترجمه و توضیح: حسین الهى قمشه اى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۸
محمد نصیری