اضطراب معنا

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

روزنوشت های آموخته -معنای زندگی

کیمیاگران واقعی سرب را به طلا تبدیل نمی کنند بلکه آنها جهان را به کلمات تبدیل می کنند(ویلیام گاس)
------
کسی که به بیرون می‌نگرد رویاپردازی می‌کند، کسی که به درون می‌نگرد بیدار می‌شود.(یونگ)
------
در این منزلگاه تلاش می شود گوشه ای از آموخته های خویش را برای جستجو ی معنای زندگی که گاها اضطرابی در درون آدمی بوجود می آورد بنگارم.ما دائما در حال مدل کردن هستی برای آرایش جدیدی از افکار خویش برای جستجوی حقیقت ایم ولی حقیقت سیال هست و ما دائما پی آواز حقیقت میدویم اما حقیقت گریزپاست و رسیدنی درکار نیست.

۳۷ مطلب با موضوع «روزنوشت ها» ثبت شده است

خاوریر کرمنت در کتاب بیشعوری های متعددی را بر انسان در جامعه برشمرده است: بی‌شعور اجتماعی ،بی‌شعور تجاری، بی‌شعور مدنی ، بی‌شعور مقدس‌آب ، بی‌شعور عرفان‌باز ، بی‌شعور دیوان‌سالار ، بی‌شعور بیچاره ، بی‌شعور شاکی... کرمنت می گوید آدمی چقدر در اثر مغرور شدن به خود و قدرتش می تواند تمامی معادلات شعور و عقلانیت بشری را زیر پا بگذارد و با ارتعاشات منفی خویش با تمام جهالت خود را سلطان بلامنازع جامعه و همنوعانش قلمداد نماید و همه را با این بیشعوری رنجور و آزرده خاطر سازد با ترفندهایی از قیبل :

 هوشیاری و زیرکیِ فوق العاده برایِ تحلیل امور، با متوسّل شدن به مغلطه و سفسطه، برای توجیه اَعمال خویش، برای نفوذ در محیط اطراف خود.

مُلَبّس شدن به جامۀ خردمندان و متفکران

فریب دادنِ جامعه و اذهان عمومی، برای جا انداختنِ هویّت خود، تحت عنوان اولیاء الهی

تلاشِ بی قید و شرط برای کسبِ موقعیّتهای اجتماعی ممتاز، با قربانی کردن اطرافیان

تلاش برای کسبِ قدرت، با خوار و خفیف کردن دیگران. و امتناعِ وقیحانه از ابراز و بروز صفاتِ انسانی در هر شرایطی

بی توجّهیِ مطلق به کرامتِ خلقتِ انسان و موجودات جهان

توجیه متبحّرانه در انسان زدائی، بر اساسِ مرام فکری خود، با طرحِ دروغها، و متشنّج کردن محیط اطراف خود برای بهره برداری

تبحّری باور نکردنی در ارائۀ دلایل، که قادر است ذهن نابالغ را کور کند

مصادره به مطلوب کردن تمام امور به نفعِ خویش...

واقعیت دردناک آنست که در طول تاریخ، مسببان بیشتر آسیب‌هایی که بشریت متحمل شده‌است، آدم‌های بیشعور بوده‌اند و نه آدم‌های نادان. جنایت‌کاران بزرگ تاریخ همگی آدم‌هایی باهوش و سخت‌کوش بوده‌اند که حاصل‌ضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آن‌ها با خودخواهی، تعرض به حقوق دیگران و رذالت‌های منفی‌شان، از آن‌ها بیشعورهای عظیم و مخوفی ساخته که دنیا را به آتش کشیده‌اند... دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سال‌هاست که بیشعورهای جهان متحد شده‌اند.

علاوه بر موارد اشاره شده توسط خاویر کرمنت باید گفت بالاترین درجه بیشعوری ،بیشعوری متافیزیکی بشر هست و غفلت بشر نسبت به خالق و آفریدگار جهان و به نوعی  بی رحم ترین و ظالمانه ترین و دردآورترین نوع بیشعوری بشر، غافل شدن از تمام نعمت هایی که خالق هستی به انسان ارزانی داشته است نعمت عقل و آگاهی، نعمت سلامتی و توانایی های جسمی ، نعمت های فراوان زمینی و کیهانی.

وجود این  بیشعوری بعلت قطع ارتباط انسان با منشاء و منبع لایزال هستی هست که منجر به جهل و ناآگاهی فزاینده و نهایتا غفلت از بیماری های متعدد بیشعوری ریشه دوانده در وجود ما باشد چون از منبع اصلی آگاهی و خیر و زیبایی مطلق غافل شده ایم و گرنه آثار و جنبه های آن در ما تجلی می یافت و بر درمان این بیماری مهلک بیشتر واقف می شدیم.اینکه ما هیچ نیستیم و ما سایه ای از آن وجود مطلقیم پس نیازی به این همه قدرت نمایی و مدعی شدن نخواهد بود.

بیشعوری متافیزیکی دردآورترین نوع بیشعوری هست که بشر با تمام قدرتی که بدست آورده در جهت سیطره بر هستی می تازد و با تمام جسارت خویش خود را خدای هستی می داند و هستی را فاقد شعور و آگاهی و محصول تصادف و احتمالات کیهانی.

بیشعوری معنوی شکل دیگری از این نوع بیشعوری هست که آدمی را به پوچ گرایی و دوری از معنا سوق می دهد و  انسان را در مغز و ژنها خلاصه می کند و هستی را بدون هیچگونه ارزش معنوی تلقی می نماید و بشر را محصول تصادفی خلقت که پس از مرگ نیست و فانی خواهد شد می داند فلذا تمامی معادلات اخلاق و روح و روان آدمی را متزلزل و عاری از ارزش می نماید.

بیشعوری متافیزیکی شکل دیگری هم به خود می گیرد که بشر در موضوع خیر و شر نقاط خیر خلقت را محصول تصادف طبیعی کیهان می داند و شر آن را به خدا نسبت می دهد.این چه خدایی هست که خلقت را اینگونه خلق کرده است که یکی ناقص متولد می شود و دیگری کامل ، یکی در ثروت متولد می شود دیگری در فقر، یکی در کودکی می میرد دیگری در پیری ، بیماری و زلزله و هر چیزی از این دست را شر تلقی نموده و عدل خدا را زیر سوال می برد.ولی تمام توانایی و ابزارهای هوشمند و مغز انسان ، نظم و زیبایی ها ، نعمت های الوان هستی را محصول تصادف طبیعی می داند.مشکل اینجاست که بشر در تعریف شر مشکل دارد.ظلم هایی که خودش در حق دیگران می کند شر به حساب نمی آورد ولی تناقضات خلقت را شر تلقی می نماید.

بیشعوری متافیزیکی در نهایت منجر به بیشعوری در نحوه ارتباط با خالق هستی می گردد در هستی سه نوع ارتباط برای انسان متصور می باشد ارتباط انسان با طبیعت و کیهان ، ارتباط با انسان ها و ارتباط با خالق.اینکه چگونه در محضر او زانوی ادب زد و سخن گفت چگونه از او به خاطر لطف بیکران و نعمت هایش تشکر کرد.چگونه با او عشق بازی کرد و چگونه خطوط قرمز عفت و حیا را در محضر او رعایت نمود و به خیرخواهی های او در حق تمامی ابنای بشر عمل کرد تا جزو خاسران نشد.چگونه دینش را ابزاری برای قدرت طلبی و زراندوزی استفاده نکرد چگونه او را صرفا بخاطر نیازنفسانی خویش پرستش نکرد و نهایتا چگونه حضور او را علی الدوام در هستی حس کنی و حضور خویش را اعلام کنی.

سراسر زندگی آدم بیشعور،عشق ورزیدن است،منتها به خودش نه خدایش.

بیشعوری های دیگر بشر هم زاییده بیشعوری متافیزیکی وی هست چون وقتی بشر از منبع لایزال هستی خویش غافل باشد میسر خویش را در دریای هستی گم می کند اگر هم خیری ازش سر بزند مثل جرقه آتشی که لحظه ای می جهد و خاموش می شود و تلالوء آن علی الدوام نیست و در بدترین حالتش این می شود که بشر به خودش مغرور می شود و شر و تباهی به بار می آورد و ظلم و ستم در حق همنوعانش رقم می زند و با پیروی از نفس سرکش خویش، نقش فرعونی خویش را در پرده هستی با شر به نمایش می گذارد و در آخر هم ممکن است سر از هیچستان و پوچی در بیاورد.اگر بشر این بر وجود این نوع بیشعوری در خودش واقف باشد قطعا از درمان سایر خطرناکترین بیشعوری های ذکر شده در کتاب خاویر کرمنت واقف خواهد شد.چون واقف شدن بر این نوع بیشعوری بازگشت به خویشتن و سیر در باطن انفسی خویش هست و شناختن ویروس های اخلاقی و رفتاری لانه کرده در آن هست.

خاویر کرمنت می نویسد : "مقدس مابی اخرین دستاویز برای بیشعورهاست.بعضی معتقدند بیشعور مقدس ماب عصاره بیشعوری است. واقعا آدم به کشیش حسودی اش میشود.هم خدا به کارش می اید هم شیطان.این همه امکانات برای یک آدم خیلی زیاد است.این عادلانه نیست" !

به نظر تون آیا توجه نکردن به مولفه های متافیزیکی فوق نوعی بیشعوری نسبت به خالق هستی نیست؟

طبق گفته خاویر کرمنت بیشعورها قواعد نا نوشته ای دارند که بر طبق آن رفتار میکنند:

اول: تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده اند 
دوم: اصلاً نیازی به ریشه یابی مشکلات نیست، فقط یکی را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی
سوم: کم نیاور، تمام کاستی ها و خطاها را میتوان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد
چهارم: اگر از قانونی خسته شدی، مطابق نیازت یکی دیگر بساز، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن

بیشعوری متافیزیکی

اول: تمام مشکلات را خدا به  وجود آورده است.
دوم: اصلاً نیازی به ریشه یابی مشکلات نیست، فقط خدا را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی
سوم: کم نیاور، تمام کاستی ها و گناه ها  را میتوان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی خودپرستی پنهان کرد.
چهارم: اگر از قوانین خداخسته شدی، مطابق نیاز بشری یکی بساز، اما به محض آنکه به خواسته ات رسیدی آن را هم نقض کن

(روزنوشت ها-مرور یک کتاب)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۸
محمد نصیری

با گذر زمان ذره ذره کم می شوی...

از یقینی که داشتی

از ایمان ،صداقت و خلوصی که داشتی

از زیبابینی و لطافت روحی که داشتی

از عشقی که مثل پرنده پر می کشید

ذره ذره کم می شوی و مثل یخی قطره قطره آب می شوی...

نه مهری نه وفایی

نه دردی نه غمی

همه اش بوی خودخواهی و خودپرستی

و فراموش کردن خود ، خدا و دیگران

و تبدیل شدن به سنگ بی خاصیت

کم می شوی اما چگونه؟

با ماندن در خود با دروغ، ریا،ظلم،بدگویی،طمع،خشم و نفرت،شهوت و عصیان...

با چشم و گوش و زبان بدون پرده

و خلاصه با لبیک گفتن های پی درپی به دعوت شیاطین انس و جن..

با کم شدنت دیگر دلت برای خدا تنگ نمی شود

فرشتگان نیز کم کم از کنار تو دور می شوند

دوستان و آشناهایت هم این کم شدنت را می بینند و کم کم جای آنها خالی می شود

حتی پرندگان و چرندگان نیز با دیدن تو می هراسند و می گریزند

چون تو دیگر مامن آرامش و مهر نیستی

و تبدیل به هیولای هزار شاخ شده ای

می بینی خیلی راحت کم می شوی قطره قطره...

(روزنوشت ها)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۸
محمد نصیری

این همه منیت تا کی...؟

جان من مگر من های سایه به سایه را نمی بینی؟

همیشه دغدغه داریم که نامی از من در میان جمعی باشد

همیشه مترصد این هستیم که در دلو گوشهایمان نام من را بریزند

همیشه در فکر آنیم که بر روی هر اثری نامی از من بر جای ماند.

هماره چشمهایمان در جستجوی نامی از من در صفحات گیتی است.

هماره زبان ما در تقلا برای زمزمه نام من است.

آری چشم ، گوش و زبان و دست و پا در خدمت من است تا نگذارند ردپای من از صفحات روزگار حذف شود

فکرها می زایند و می گویند "من"...فقط من همه چیز را می دانم و دیگران مستمع محض اند.فقط من حق ام دیگران ناحق.

تخیلات سایه به سایه با مایند و می گویند سهم و امتیاز من باید بیشتر از همه باشد چیزهای خوب و زیبا باید مال من باشد و این خواستن تا جایی ریشه می دواند که همه کره زمین را می خواهد ببلعد.

دل می گوید می خواهم همه نگاه ها به سمت من معطوف بشود و من بشوم بازیگر نقش اول هر صحنه ای و همه باید به من عشق بورزند و دوستم داشته باشند

دل می گوید من زاهد و عاشق حقیقی هستم پس نباید فاصله ای بین عرش و فرش وجود داشته باشد.

با این همه خواستن های خودخواهانه حتی انتظار دارم خدا هم بیشتر از سایرین به من توجه نماید و بیشتر از دیگران به من ببخشد.

این من بی وقفه در وجود من به انعکاس در آمده است و می رود پژواک آن گوش فلک را کر نماید.

این بت ویران گر هر آن می گوید: من...من...من...!!!

این ما و منی جمله ز عقل عقال هست

در خلوت مستان نه منی هست نه مایی

(روزنوشت ها)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۴
محمد نصیری

در یکی از روزهای گرم تابستان میوه خوشرنگ و آبدار هلو را که تازه از بازار خریده بود در دست اش گرفت و می خواست بر روی مبل راحتی آنرا گاز بزند ولی زیبایی دو چندان رنگ میوه که قبل از خوردن در دهانش آب انداخته بود او را به تامل وادار کرد ؛ لحظه ای مکث کرد آخر چگونه این میوه را بخورم در صورتی که هوشیار نیستم این جرقه کوچک بود که عقربه های زمان را در ذهن او به عقب برگرداند فیلمی از گذشته این میوه در ذهن او به نمایش در آمد که در سکانس هایی از آن می دید دستی که این میوه زیبا را پرورانده و شب و روز نگهبانی نموده و آب و کود داده تا به بار بنشیند و دستی که درخت آن را کاشته و سال ها در انتظار به میوه نشستن آن شده است آری این میوه 200 گرمی خیلی حرف برای گفتن داشت اگر گوش شنوایی بوده باشد صدای بال های زنبور و حشره ای که بر گل های آن نشسته و گرده افشانی کرده را می شنید و صدای چکاوکی که لحظه ای برشاخه آن نشسته و آواز خوانده است تا ذرات این میوه را به رقص و سماع آورد.این میوه خوشمزه و آبدار در همراهی روز با فوتون های خورشید انرژی گرفته و در دل سکوت شبانگاهی با ستاره و ماه خلوت کرده تا از خامی پخته شود.
اگر کمی گوش ات را تیزتر کنی میتوانی نجواهایی را که باغبان با این درخت و خدای خویش داشته بشنوی و غم و رنجهایی را که پای این درخت چال کرده بشنوی و اینگونه با رنج های بشریت همدل شوی.
این میوه حتی می تواند صدای رودخانه و نهرآبی که از کنارش گذشته را برایمان انعکاس دهد.صدای غرش رعد و برق ابر بهاری را که تازه شکفته بود برایم دوباره همچون صدای مهیبی در دل کوهی به صدا در بیاورد.
این میوه حتی می تواند صدای باد نوروزی را که همچو نفخ صوری دمیده بود تا درخت خفته در خاک را بیدار نماید در وجود خفته من بدمد.
آری دانه این میوه حتی می تواند از اعماق تاریخ  زیست کره خاکی برایم سخن بگوید که چگونه نسل به نسل شجره نامه و هویت خود را از دوره های زمانی مختلف زمین در DNA خویش حمل کرده است  و به دست من رسیده.
آه این میوه چقدر صدای انفجار مهیب بیگ بنگ می دهد و بوی غبار ستاره ها.

آری این میوه حتی می تواند صدها راز پیچیده در نحوه رشد آن که علم بشری تا حال کشف کرده بگوید اینکه چگونه ریشه های این درخت از دل خاک مرده همچنین میوه خوش طعم و زیبایی به بار می آورد و ذرات خاک پس از طی فعل و انفعلات پیچیده شیمایی و ترکیب آن با یکدیگر و فتوسنتز برگ ها به شکوفه می نشیند و رشد و نمو می کند و تبدیل به میوه پخته می شود.
آه خدای من! ببین چه گل زیبایی می بینم که از دل برگهای این درخت هلو به من لبخند می زند و تمامی زیبایی های هستی را در خودش یکجا جمع کرده است این گل چه بوی معطری دارد انگار بوی معشوق می دهد.اگر در بین این همه جلوه های زیبایی هستی تنها زیبایی گل را میدیدم برایم کافی بود.حالا این میوه ثمره این گل لطیف و زیباست که برایم هدیه شده هست.چه هدیه ای بهتر از دامن این گل لطیف و زیبا.   
آری این میوه می تواند مثل کتاب آفرینشی مثنوی ها در خصوص مبدا و منشا هستی و آفریدگارش و حتی وجود بهشتی دیگر در عالم دیگر مثل پرده سینما به نمایش دربیاورد که تصویر آن اینگونه در حیات زمینیان منعکس شده است.
 آری امروز این میوه با کمی تامل قبل از خوردنش مفهوم جاودانگی و ابدیت را به من فهماند و پس از خوردنش عشق جاودانه را باز خواهم یافت.
آه ای مائده های زمینی! ممنون از این همه سفره رنگین که در پای من ریختید.
آه ای ابر و باد و مه و خورشید و فلک! ممنونم از این همه تلاش برای من.
 آه ای خدای عزیز! ممنون از این همه لطف و زیبایی.

-روزنوشت ها (مراقبه طبیعت# زندگی در لحظه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۰
محمد نصیری

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی حدو و اندازه شود

(مولوی)

پرسید سخن تازه چیست؟

گفتم  سخنی که حال من را خوب نماید و مثل نیسمی روح مرا بنوازد،

سخنی که من را از روزمرگی و تکرارهای بیحاصل رها سازد؛ سخنی که من را از این وضعی که هستم ارتقاء دهد.

سخنی که مرا از این مکان محصور و جایگاه فعلی جدا سازد و در جهان ماورائ سیر دهد. 

سخنی که منیت من را از من دور سازد.

سخنی که الهام بخش لحظه های بعدی من باشد و چنان نفسی در من بدمد که چیزی های نو خلق نمایم.

سخن نو سخنی است که مرا بجای تزلزل و تنزل، رشد و پرواز دهد.

گفتم خدا هم هر لحظه در پی کاری جدید هست (کل یوم هو فی شان)

پرسید دو جهان یعنی چه ؟

گفتم جهان درونی من و تو ، جهام معنی و صورت ، جهان این لحظه و لحظه بعد، جهان دون و جهان بالا.

جهان می تواند جهان های بی کرانه باشد که هنوز کشف نکرده ام و سخن تازه می تواند آن را برای من کشف و روشن نماید.

جهان می تواند جهان اندیشه باشد که هر آن در حال شدن هست و از بودن می گریزد.

پس ای دوست سخن تازه بگو تا این دل بیمار من درمان شود و نوری در آن بتابد.

سخنی بگو که من را از این جایی که هستم رها سازد و با ابدیت و جاودانگی پیوند دهد.

(روزنوشت ها)

لینک شرح سخن تازه توسط دکتر دینانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۱
محمد نصیری

آیا از خودت پرسیدی؟

عمیق ترین لحظاتی که حسرتش  را داشتی کدام هاست؟

احساسی که به باران ، درخت ، کوه، ستاره و یا آسمان نگفتی؟

یا احساسی که به عزیزترین کس و دوستت نگفتی؟

سوال هایی نپرسیده ای که از هستی باید تا حال پرسیده بودی

یا سرزمین های کشف نکرده ای که سفر باید می کردی؟

کتاب های نخوانده ای که حتی اسم اش را هم نشنیده ای

یا کتاب هایی که خودت باید می نوشتی؟

تولد دوباره ای که در وجودت می افتاد و هنوز نیفتاده است

یا تحولی که در نزدیکانت باید ایجاد می کردی؟

یا کشف استعداد ها و زیبایی ها و ناگفته هایی که در دیگران بود؟

یا کشف معنای زندگی و هستی که مثل راز سر به مهری مانده است؟

واژه هایی که هستی را معنا می کرد و تکلیف تو را با آن ها مشخص می کرد.

واژه هایی مثل خوشبختی ، عشق ، آزادی ، مرگ ، ذهن، روح ،  خدا ، خیر و شر، مرگ ، اخلاق،زیبایی، معنای زندگی و صدها واژه انتزاعی و واقعی دیگر...

اصلا چقدر سوال های عمیق از هستی داشتی که تو را به عمق جاودانگی و ابدیت گره بزند سوال هایی که تو را به حرکت و زایش و بلوغ فکری وادار نماید؟

چه کارهایی که در کارگاه گیتی باید می کردی و نکردی

نقش های زیبایی که از هستی باید می کشیدی

یا موسیقی های دلنوازی که گوش می دادی و تو را به عمق معنا می برد.

یا موسیقی ها و آهنگ هایی که با الهام از هستی خودت می نواختی.

زیبایی های نامکشوفی که در گوشه گوشه گیتی انتظار کشف تو را می کشند و باید کشف می کردی

اصلا این همه نداهای بی امان که در خواب و بیداری بر تو الهام شدند چقدر به آنها پاسخ دادی؟

چقدر در معدن هستی گوهرهای گرانبهای معنی استخراج کردی

چقدر سبکبال در هستی روح خویش را پرواز دادی؟

تا بوی ابدیت به مشامت برسد.

پس کی این فرصت خواهد رسید که احساس حقیقی خویش را به هستی بگویی و از آن پاسخ های رهایی بخش و مستانه بشنوی؟

پس کی این فرصت از بین میلیارد ها انسان برای تو نیز فراهم خواهد شد تا با تمام وجود آواز مستانه ات ذرات هستی را به سماع و دست افشانی وادارد.

عمر کوتاهتر از آن هست که می اندیشی

سایه سنگین تر از آن هست که می پنداری

جانا ! در این فرصت و عمر مگسی و کوتاه این خاکدان اثیری خودت را به زلف عشق و مستی اندیشه گره بزن تا با ابدیت و جاودانگی پیوند خوری.

دیگر برگشتی بر این لحظات حیات زمینی در کار نخواهد بود

حرف دلت را به گل ها قاصدک ها، درختان،کوه ها ، باران،ماه و  ستارگان،معشوق زمین و آسمانی ات بزن.

شاید فردا خیلی دیر خواهد بود.

و گرنه سهم تو از این همه ناگفته ها،نافهمیده ها ، نچشیده ها و ندیده ها دست نخورده خواهد ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۷
محمد نصیری

ایمان انسان به اندازه شناخت و معرفتش ارزش دارد هر چقدر معرفت و شناخت بیشتر به همان اندازه عمق ایمان بیشتر خواهد بود.

#روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۰
محمد نصیری

فهم تا فهم(سگ به چه می اندیشد؟)

در طوفانی از افکار و خیالات خویش غوطه ور بود از بالا رفتن قیمت ها و نوسان دلار تا بحران های فزاینده بومی و جهانی و استرس و اضطراب هایی که انسان امروزی را در کام خود فرو می برد و آشفته می سازد، در این حین بود که  چشمش به سگی افتاد که بر روی چمن های بلوار خیابانی لم داده بود و در سکوت خویش غوطه ور بود و خبر نداشت اینجا دلار به مرز بالای ده هزار تومان رسیده ، قیمت اجناس سر به فلک کشیده ، برخی کالاها کمیاب و احتکار شده اند نمی دانست که در کدام کشور زندگی می کند و نمی دانست که کشورها چه خوابی برای هم می بینند و نمی دانست در زیر لحاف این تمدن بشری چه انسان ها و ارزش های انسانی در اثر تکبر این بشرخودکامه لگدمال می شود و نمی دانست که چه بر سر محیط زیست خواهد آمد و تاریخ این کره خاکی چگونه رقم خواهد خورد و نمی داند که درفضای مجازی و رسانه های جمعی چه خبر هست و نمی داند فهمیدن یعنی چه و نمی داند که منظومه شمسی و کهکشانی وجود دارد یا نه ؟ نمی داند که جهان های موازی یعنی چه ؟ نمی داند که در درون ذرات و بدنش چه خبر هست و مولکول ها و DNA ها و عناصر وجودی اش از چه چیزی تشکل یافته است.نمی داند از کجا و کی به این کره خاکی آمده است؟ نمی داند که عمر کیهان و کره خاکی چند میلیارد سال است.نمی داند چگونه به این مرحله از توانایی و تکامل رسیده است نمی داند اجدادش کی بودند و نمی داند ژنها و تاریخچه اش چه بوده است و خلاصه دانشنامه و پایگاه داده هایش خالی از این همه دانسته های بشری هست و فعلا بازتاب شعوری اش برای بشر امروزی در حدی نیست که نمادهای بشری را به نمایش بگذارد و تمدن سازی کند.

فعلا کانال های ارتباطی اش در قشر خاکستری مخ اش با هیاهوی بی پایان و اخبار و انفجار اطلاعاتی بشر امروزی قطع است و دایره آگاهی اش در این مکان و لحظه و چمن ها و تصاویر کنار بلوار خیابان محصور هست نه از گذشته خبر دارد و نه از آینده و از مکانهای دیگر و صرفا غریزه هست که حکم می راند نه می داند که اندیشیدن به اندیشه و خرد یعنی چه و نمی داند که اندیشه ها را می توان به بوته نقد کشید و نمی داند که تجزیه و تحلیل اندیشه و زبان و هرمنوتیک یعنی چه. خلاصه کانال های ارتباطی و تمدن سازی اش فعلا قطع می باشد صفر در مقابل یک (0-1). ولی این صفر در آرامش خویش غوطه ور هست و ویروس افکار زیان بار و مخرب بشری به ذهن اش وارد نشده است و افکار مخربی برای همنوعانش و این کره خاکی و محیط زیست  در مخ اش نمی پروراند ولی این بشر که عظمت فهم اش را به رخ تمدن و این کره خاکی می کشد چقدر مخرب و خطرناک شده است که می رود کره خاکی و حیات را نابود سازد.

 این مرز بین فهم و نافهمی بی انتهاست فهم سگ و فهم انسان.

درست است که سگ وفادارتر از انسان هست و نمک خورده نمکدان نمی شکند ولی فهمش به اندازه ژرفای تمدن ساز بشری نیست و فهم اش در عمق و بعد به اندازه بشر نیست ولی هر چه هست به اندازه بشر مخرب و خطرناک تر نشده است و کاسه مغزش اش فاقد نویز و باگ های مخرب هست. ببین این فهم زیبا و باعظمت بشری  که تمدن سازی می کند و کیهان و ذرات هستی را کشف می کند و معادن معنا را می کاود ولی اگر به حد و مرز خویش آگاه نباشد و آزادی اش را در آزادی دیگر همنوعان نبیند چقدر مخرب و ویرانگر خواهد بود.

خداوند هستی چه فهم ژرفایی به انسان داده است که دائما در حال رشد و بالندگی هست و مثل حیوان در یک حلقه معیوب گیر نیفتاده است و در حال کشف مجهولات هستی هست اگر بشر شبانه روز هم خداوند خویش را به خاطر این نعمت بزرگ شاکر باشد کم هست ببین فاصله فهم تا فهم از کجا تا کجاست.فهم انسان کجا فهم حیوان کجا.شکر عملی این فهم این هست که فکر بشر منبع خیر باشد نه منشا شر برای هستی.

(تاریخ نگارش 97/7/3)

پی نوشت:

موضوع فهم انسان و حیوان از مباحث جنجالی فلسفه ذهن هست که تامس نگل فیلسوف  آمریکایی در مقاله "خفاش بودن چگونه چیزی است؟" بدان پرداخته است در این نوشته صرفا به تفاوت فاحش قدرت عقلانی و تمدن سازی بشر با حیوان پرداخته شده است و به طور کلی بررسی دوگانه انگاری ذهن و مغز و نیزآگاه بودن انسان به خود و هستی است که در نوشته فوق منعکس شده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۴
محمد نصیری

مرگ اختراع و کاتالیزور رشد و شناخت هستی است تصور کن اگه مرگ نبود و صرفا تولد جاودانه انسان بود کره زمین چه جور جایی می شد مرزهای رشد و تحول و اخلاق و دانایی و کشف و علم و اقتصاد و تاریخ همه چیز جابجا می شد و چه بلوایی بپا می شد بسیاری از دست و پا زدن ها در هستی بخاطر مرگ هست.مرگ آمده است تا هستی را تمام و کمال به ما معنا کند.در بسیاری از کتاب هایی که درباره فلسفه و معنای هستی نوشته اند مرگ را گرانیگاه معنا کردن هستی دانسته اند. اروین یالوم روانپزشک هم مرگ را یکی از اضطراب مهم بشر طبقه بندی کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۶
محمد نصیری

«بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

 مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»

سعدی

در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و میکروبی ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداشتن تکه روزنامه لوله شده ای به عمر این موجود ضعیف ولی از رده حشرات تیز پروازها پایان داد و با ژستی که گرفت گویی در دلش مدال افتخاری برای خود کسب کرده است.
در آن صبح زیبا به زندگی این مگس ضعیف در قلمرو این انسان و سلطان بلامنازع موجودات زمینی پایان داده شد ولی این بازیگر قصه ما نمی دانست و شاید یادش رفته بود که عصاره تمام دانش ها و عظمت حیات زمینی و خالق در این موجود به ظاهر زشت و مزاحم را به سخره گرفته است و کل شعور و آگاهی سیال موجود در این مگس را در لحظه دفن کرد چشمان این مگس صدها چشم ریز را در خود جای داده بود که کوچکترین تحرکات اطرافیان را رصد می کند.هالتر یا بالانسیل چماقی شکل تعبیه شده در زیر بالاهای این مگس راز و دانش و علم بیونیک پرواز را در خود جای داده بود که مهندسین در هواپیما سازی دم هواپیما از آن بهر برده اند و شاخک های آن مثل آنتن و حسگر قوی بوده و بوی های اطراف را می پاید و اینکه ده ها ارگان ریز و درشت این مگس سال هاست که دانش تکاملی و تاریخچه حیات زمینی را یدک می کشد تا به این مرحله از رشد و بالندگی برسد تا شاید این انسان مدعی در آن تدبر نماید و کمی صبور باشد.
این مگس از زمان تخم ریزی و لقاح دوران رشد را طی کرده تا به موجود چالاکی تبدیل شود.DNA های آن تاریخچه حیات بر روی زمین را با خود حمل می کرد و عناصر شیمیایی موجود در آن راز پیدایش عناصر شیمیایی در جدول مندلیوف را که از غبار ستاره های کیهانی به کره خاکی ما رسیده در خود رمزگزاری کرده است.
بازیگر قهرمان ما یادش رفته بود ماموریت مگس و میلیون ها موجودات ریز و درشت دیگر چه چیزی است اینکه این موجود خلقت اش بدین شکل برای تکمیل چرخه حیات و تجزیه مواد برای ادامه چرخه حیات غذایی موجودات زمینی است حالا بقیه رازها بماند. آری او یادش رفته بود حیات مختص او نیست و بدون سایر موجودات دیگر حیاتش مشکل و حتی غیر ممکن خواهد بود.
بازیگر مدعی صحنه ما یادش رفته بود این موجود ضعیف جان دارد و جان شیرین اش خوش است و می خواهد چند روز بیشتر از حیات زمین بهره مند شود و شاید این چند روز برای او به اندازه صدسال عمر بشر ارزش و عمق دارد و نمی خواهد در زیر این دست موجود به ظاهر قدرتمند و عاری از مهر تلف شود.
او با غفلت و قدرت برتری جویانه چنان در خود غرق بود که کل کره خاکی را قلمرو دائمی خویش تصور می کرد اینکه چون قدرتمند آفریده شده حتما این مگس ضعیف فرمانبردارش باشد و گرنه در یک آن به زندگی اش پایان داده خواهد شد و نمی دانست اگر زمین خالی از این همه موجودات متنوع ریز و درشت بود چقدر این کره خاکی خالی و دلگیر و بی معنی بود.
و خلاصه اینکه یادش رفته بود که او هم جزئی از اجزاء در هم تنیده حیاتی خاکی است و باید در آگاهی، درد ، رنج و شادی آنها سهیم باشد و به کل موجودات مهر بورزد چرا که آفریدگارش عاشق تک تک آفریدهایش هست نه صرفا این انسان اشرف خوانده مخلوقات عالم.

آنروز فهمیدم آمدن این مگس بر سفره من اتفاقی و بی هدف نبود بلکه آمده بود تا جرعه ای از معنا را به من بچشاند و مرا در زمان جاودانه ای که تجریه می کند سهیم نماید.

روزنوشت ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۰۵:۴۵
محمد نصیری